۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

جستجو ويک رؤيای دخترانه :عباس سماکار!

جستجو

عباس سماکار

از کوچه ها که می گذرم
مرتب کسانی را می بينم
که مثل تو
باد را بغل کرده اند
و در دلتنگی غروب
تلاش می کنند
در رؤياهای شان پنهان شوند
ما از کنار هم می گذريم
و خاکستر و باد و ياد بچه ها
که بی خبر از ما رفته اند
درپيچ و تاب کشندۀ روزگاری که از آن ما نيست
بيداد می کند
9 آبان 1391
*********************
يک رؤيای دخترانه

عباس سماکار
ابرها را رنگ کن
اگر چه قدت به آسمان نمی رسد
و فردا
پيش دخترکان ديگر
فخر بفروش
که در آسمان بلند آبی
به يادشان
چه ها که نکرده ای
آه
چه اسارتبار است
تنگنای بستۀ دخترکان ميهن من
در خفقان ِ چادر ِ سياه
و چه بالابلند و رها
رؤياهای شان
7 آبان 1391 21:41

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

بی فریاد! :ی. صفایی!

دریافتی:

بی فریاد!


 در سراشیبی کدام دوراهی وامانده ایم

که چنین پریشانِ پریشانیم؟


شتاب کن

و بخوان بنام ماه

بخوان بنام سحر

و ببین قناری های سرزمینم

چگونه بر خاک میریزند!


دلم گرفته است،

بگذار بر سنگ قبرم هر چه می خواهند بنویسند!

من، میخواستم فریادِ قناری ها باشم.


شتاب کن

سرزمینم غمگین است

شتاب کن.............


ی. صفایی

دهم اکتبر 2012

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

دیدار از تمساحان:مجید نفیسی!

دریافتی:

دیدار از تمساحان


 مجید نفیسی

به کودکان غزه و اشکلان


همسایه ی من با نوه هایش

دارد به باغ وحش می رود

تا از تمساحان رودخانه ی نیل دیدن کنند

که هر روز پس از چاشت نیمروزی

در ساحل پر ریگ دراز می کشند

و دهان هایشان را ساعت ها باز می گذارند

تا " مرغان سلیم"، ریزه های گوشت را

از لابلای دندانهای تیزشان پاک کنند،

و آن گاه پیش از بازگشت به آب

دهان هاشان را به آرامی می بندند

مبادا که مرغان مسواک گر

غافلگیر شوند.


من از این همه همزیستی در طبیعت

به وحشت می افتم

و بی اختیار فریاد می کشم:

همسایه ی من! همسایه ی خیالباف من!

نوه هایت را به دور دامنت نگه دار

مبادا که تمساحان جنگی

زره پوش های خود را به جنبش درآورند

و مرغان آهنین بال

بر فراز سر آنها

دانه های بمب ببارند.

Visiting the Crocodiles
by Majid Naficy
to the children of Gaza and Ashkelon
My neighbor and her grandchildren
Are going to the zoo
To visit the crocodiles of the Nile river
Who, everyday after lunch
Lie back on the pebbly shores
And leave their mouths open for hours
So their companion birds can clean
Their sharp teeth and gums,
And, before returning to the water,
Gently close their mouths
So as not to surprise
Their tooth-brushing plovers.
I panic from so much co-existence in nature
And unwillingly shout:
My neighbor! My fanciful neighbor!
Keep your grandchildren around your skirt
Lest the warring crocodiles
Roll their armored tanks
And the Iron-winged birds
Drop clusters of bombs
Over their heads.
August 18, 2009
 

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

حرکت تاريخ!:حسن جداری!

حرکت تاريخ!
شعر از: حسن جداری

تاريخ پيش ميرود و توده های خلق
سيل عظيم کارگران و ستمکشان
توفنده و مصمم و پيگير و استوار
با گامهای محکم خود، پيش ميروند
چون موجهای سرکش دريای پرخروش
+++++
تاريخ پيش ميرود و آن سيه دلان
وآن سفلگان پست که با زور و قلدری
بر سرنوشت توده محروم حاکمند
وآنها که با شکنجه و کشتار و اختناق
ره را به پيشرفت بشر،سد کرده اند
باور همی کنند که دنيای پير ما
ايستاده است و صاحب شور و اراده نيست
خام است اين خيال!
+++++
دنيای پر تلاطم و پر جنب و جوش ما
دريائی از تحرک و شور است و التهاب
تاريخ نيز با همه جزر و مد ها
تاريخ مرگ کهنه و زائيدن نو است
با چشم معرفت چو به تاريخ بنگری
در سينه اش نهفته چه بسيار درسهاست
درس قيام و شورش و طغيان توده ها
درس مبارزات عظيم ستمکشان
درس تلاشهای غرور آفرين خلق
درس حماسه ها و هزاران نبردها
درس شکست قطعی آنها که سالها
ميخواستند سد ره زندگی شوند
خود را خدای ساخته، فرياد ميزدند:
ما صاحب اراده و نيرو و قدرتيم
ما سايه خدا به زمينيم و بندگان
بايد به صد خشوع
اطاعت زما کنند
عبادت به ما کنند
++++
تاريخ پيش ميرود و توده های خلق
موج عظيم کارگران و ستمکشان
رزمنده و مقاوم و پيگير و استوار
در آخرين مبارزه، در آخرين نبرد
پيروز ميشوند به يغماگران پست
آينده ای برای خدايان زور نيست
جز ننگ و تيره روزی و نابودی و شکست!
12 مهر 1391

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

راه پيروزي : علي يزداني!

دریافتی:

راه پيروزي

علي يزداني

جسم ما بر زير پاي سودشان فرسود , شد
جان ما در خدمت سرمايه هاشان دود شد
چون توانِ كارمان را مفت و ارزان مي خرند
بازتوليدش نشد ممكن توان مفقود شد
از گران جاني شديم ارزان فروش كارمان
لشگر بيكارمان آمد , بها نابود شد
ما تجارت پيشه ي نيروي خويشيم اي دريغ
قدر اين كالا ندانستيم و جان مطرود شد
اين چنين ارزان شدن معلول تن هاي جداست
درد تنهايي چه گويم دوزخ معهود شد
چونكه فانوس ره ما را شكستند از هراس
بي چراغ سر نديديم از چه خون پر سود شد
هر گل سرخي كه روئيدش بر اين مرداب پير
قيچي حذف سران مامور اين موجود شد
اي گران جانان در اين سودا نشايد سود جست
راه ديگر را بجوييد ار چه ره مسدود شد
قطره هاييم و در اين بازارِ كارِ پر ستم
مي توان چون قطره بي هم , يا به وحدت رود شد
دست ها آماده بايد كرد بهر اتحاد
راه پيروزي رهين وحدت مشهود شد

كانون مدافعان حقوق كارگر

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

شعر نامه،بزبانهای فارسی،انگلیسی و آلمانی:مجید نفیسی!

دریافتی:

نامه

مجید نفیسی

برای مهدی

دور از هم پیر می شویم

تو آنجا، در زیر درختان انبوهی

که به "راه فلاسفه" می رسد،

با خانه ای که جنگلبان بازیگوش

بر فراز درختی کهن ساخته است،

و غل غل چشمه ی کوچکی که با خود حرف می زند،

و خش خش برگ هایی که زیر پا خرد می شوند

و مهتابی بزرگ شلوس1

جایی که گوته

گوی بزرگ خورشید را تماشا می کرد

و بر ویرانه های کهن می گریست.

من اینجا، در بستر خالی پسرم

در برابر آینه ی بزرگ دیواری

خوابیده ام.

مه پشت پنجره

کاج پیر را پوشانده است.

آه! در این اتاق

هر چیز دوبار دیده می شود.


اگر بار دیگر به شلوس رفتی

به مهتابی بزرگ بیا

و از کنگره ی شرقی به شهر بنگر

آیا از آنجا می توان نکار را دید

که همچنان آرام و یکنواخت می گذرد؟

6 مه 1995

1ـ Schloss ارگی قرون وسطایی در شهر هایدلبرگ آلمان که رود نکار از آنجا دیده می شود و راهی که فیلسوفانی چون نیچه در آن قدم می زدند در بیشه های نزدیک آن قرار دارد.

The Letter
by Majid Naficy
for Mehdy
We grow old far from each other,
You, there
Where shady trees lead to Philosophers' Way
With a tree house built by a playful forest ranger
And a little spring that talks to itself
And dry leaves that rustle under your feet
And the grand balcony of Schloss*
Where Goethe
Watched the big ball of the sun
And cried over ancient ruins.
Here, I am
Lying on my son's empty bed
In front of the wide wall mirror
And the mist behind the window
Has covered the old pine tree.
Ah, in this room
Every thing appears twice.
If you go to Schloss again
Visit the grand balcony
And look at the city from the east tower.
Can you see Neckar from there
Flowing constantly and quietly?
May 6, 1995

*- A castle in Heidelberg, Germany.

Brief
----------


Fern voneinander werden wir alt.
Du da,
unter den dichten Bäumen
die zum Philosophenweg führen,
und dem Hochsitz, den der spielerische Förster
auf einem alten Baum gebaut hat;
bei dem plätschernden kleinen Fluss, der mit sich selbst spricht,
und dem Rascheln der Blätter unter den Schritten,
und der großen Terrasse des Schlosses,
wo Goethe
die große Sonnenkugel betrachtete
und über die alten Ruinen weinte -


Ich Hier,
auf dem leeren Bett meines Sohnes,
vor dem großen Wandspiegel,
liege ich.
Der Nebel hinter dem Fenster
verhüllt die alte Kiefer
Ach! In diesem Zimmer
sieht man alles doppelt.


Wenn du nochmal zum Schloss gehst,
komm zur großen Terrasse
und von der östlichen Zinne schau auf die Stadt,
Kann man nicht von dort aus den Neckar sehen,
der so ruhig und eintönig fließt?

Majid Naficy



۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه


• اینجا سه‌ برادرند اُفتاده‌ به‌ خاک‌ ،
در پهنه‌ی رزم‌ هرسِه‌گان‌ بس‌ بی باک‌ :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک‌
از تفرقه‌ در کنارِ هم‌ گشته‌ هلاک‌.
 

اسماعیل خوئی

زندانْ زاد است‌. جانش‌، امّا، شادی ست‌.
هربازی ی او نمودی از آزادی-ست‌.
با کاغذ خانه‌ی عروسک‌ سازد:
یعنی دِلَک‌ اش‌ شیفته‌ی آبادی-ست‌.

این‌ کودک‌ِ نازدانه‌ زندانْ‌ زاد است‌.
هم بندان‌ را دل‌ از نشاطش‌ شاد است‌.
بیداد نداند که‌ چه‌ باشد، امّا،
با بودِ خود، او نمودی از بیداد است‌.

خیره‌ شده‌ در رفتن‌ِ مامان‌ پسرک‌،
آویخته‌ اشکی ش‌ به‌ مژگان‌ پسرک‌.
اِنگار نگشته‌ سیر از شیر هنوز:
کـَ انگشت‌ مکد به‌ جای پِستان‌ پسرک‌.

تا بوده‌ ، ورا داشته‌ دربر مادر:
دختر گل‌ و بوته ای گُل‌ آور مادر.
وینک‌ سوی دار می رود زن‌، دلْ-خون‌
از ضَجِّه‌ی دخترک‌ که‌ : "مادر! مادر!"

بی تابی ی او کاهَد تابْ‌ انسان‌ را.
با زاری ی خود کِشَد به‌ آتش‌ جان‌ را.
اعدام‌ شده‌ست‌ مادرش‌. امّا او
خواهد بَغَل‌ و نوازش‌ِ مامان‌ را.

آن‌ دَم‌ که‌ ورا گلوله‌ شارَگ‌ بگُسیخت‌
وَ خونش‌ بر زمین‌ِ زندان‌ می-ریخت‌،
یاد آمدش‌ از دختر و از مادرِ خویش‌:
لبخندش‌ با سرشک‌ِ او درآمیخت‌.

هرچند به‌ خون‌ سرشت‌ فرجام‌ِ پدر،
از یاد نمی بَرَد جهان‌ نام‌ِ پدر.
وین‌ نام‌ تو را باشد و فرزندت‌ را:
هان‌! تا نخوری غُصّه‌ در اعدام‌ِ پدر.

-"قربان‌ِ تن‌ و توش‌ِ تَر و تازه‌ی تو!
پُردل‌ پسری نیست‌ به‌ اندازه‌ی تو.
اعدام‌ِ من ات‌ به‌ رزمگه‌ خوانَد، کاین‌
پایانه‌ی من‌ باشد و آغازه‌ی تو."

اینجا سه‌ برادرند ، زاده‌ی مردم‌،
پوران‌ِ وطن‌، وینک‌ درخاکش‌ گُم‌:
ملّی و مجاهد و فدایی و به‌ درد
از نابِهَمی شان‌ دل‌ِ ایران‌ خانم‌.

اینجا سه‌ برادرند اُفتاده‌ به‌ خاک‌ ،
در پهنه‌ی رزم‌ هرسِه‌گان‌ بس‌ بی باک‌ :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک‌
از تفرقه‌ در کنارِ هم‌ گشته‌ هلاک‌.

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۹) :اسماعیل خوئی!


کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۹)



اسماعیل خوئی

از آن‌ همه‌ عاشقان‌ِ زیبایی ها ،
جان های جوان‌ ، مست‌ِ توانایی ها ،
زان‌ پس‌ که‌ شنید شیخ‌ از ایشان‌ : "نه‌ ، نع‌ ! "
مانده ست‌ به‌ جا پشته‌ی سرپایی ها.

حزب‌ الله ایستاده‌ برجا درصف‌:
نوسازترین‌ تفنگ‌هاشان‌ برکف‌.
آماده‌ی شلیک‌ و هدفْ شان‌، آنک‌:
پیشاهنگان‌ِ مردم‌ِ مُستضعف‌.

شب‌ تا به‌ سحر صدای رگبار آید:
یعنی که‌ سپاه‌ِ جَهل‌ در کار آید.
پُرسم‌ : "برِ چیست‌ این‌؟" و پاسخ‌ دانم‌ :
از حنظل‌ِ کین‌ چه‌ می شود بار آید؟

نوز از تن‌ِ جان باختگان‌ خون‌ آید.
جان هاست‌ ز زخم‌ ها که‌ بیرون‌ آید.
وز روزن‌ِ سلّول‌، شمارِ ایشان‌،
هربار که‌ می شماری، افزون‌ آید.

کُشتارگهی شده‌ست‌ زندان‌ِ اوین‌.
از روزن‌ِ سلّول‌، خودم‌ دیده ام‌ این‌:
هرشب‌ ، تا صبح‌، پاسداران‌ زین جا،
دزدیده‌ ، بَرَند کُشته‌ ماشین‌ ماشین‌.

-" در راهگذر زِ نعش‌کِش‌ خون‌ ریزد،
وین‌ در دل‌ِ رهگذار شَک‌ انگیزد."
این‌ گفت‌ و برآن‌ شد که‌ ، از این‌ پس‌ ، با تیر
کس‌ را نَکُشد : فقط‌ به‌ دار آویزد.

برسقفی کاستوار بر ایمان‌ است‌
صد حلقه‌ طناب‌ دار آویزان‌ است‌.
چشمان‌ِ خدا روشن‌! کاین‌ کُشتنگاه‌
تالار نمازخانه‌ی زندان‌ است‌!

آخوند چو گشت‌ رهبرِ عالیجاه‌،
دیگر نتوان‌ شناخت‌ شیطان‌ زاللّه‌.
چون‌ دین‌ِ خدا جای سیاست‌ گیرد ،
زودا که‌ شود مسجد او کُشتنگاه‌.

ژرف اَر نگری، بهمن‌ و مرداد یکی ست‌.
نزدِ شه‌ و شیخ‌، داد و بیداد یکی ست‌.
مسجد شده‌ مسلخ‌، نه‌ شگفت‌ است‌ اگر
گلزارِ شهید و لعنت‌ آباد یکی ست‌.

مادر به‌ نماز و کودک اش‌ در بازی :
با مُشتی خُرده‌ ریزِ رنگین‌ راضی.
انسان‌ می بین‌ و پاکیی ذاتی ی او ،
شادان‌ از کم‌ نیازی و بی-آزی.

**************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۸) : اسماعیل خوئی!،پوستر یاد جانباختگان ((فاجعه ملی)) کشتار 67،نیویورک!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۸)

اسماعیل خوئی



باریکِه‌ی خون‌، روان‌ زپیشانی-ی او،
پنهان‌ نکند جمال‌ِ انسانی ی او.
این‌ کُشته‌، چو شرع‌ِ شیخ‌ را نیک‌ شناخت‌،
غُرّید بر او که‌: دینش‌ ارزانی ی او!

افتاده‌ و از سرش‌ فتاده‌ست‌ کُلاه‌،
وامانده‌ دهان‌ به‌ ناسزا یا قهقاه‌.
او شاه‌گرا نبود، امّا می-گفت‌:
-"شیخ‌ آمد و صد بار بَتَر کرد از شاه‌".

در راهی باریک‌ و دراز و تاریک‌،
می بود روانه‌ ، پیشتازانه‌، چریک‌ ،
گُلبانگ‌ِ دهانْش‌ : "زنده‌ باد آزادی!"
تا... بانگ‌ زجلاد برآمد : "شلیک‌ !"

بعد از رگبار ، بانگ‌ِ تک‌ تیر آید،
بی فاصله ای ، صدای تکبیر آید :
یعنی که‌ کشند روبهان‌ نعره‌ی شوق‌،
با قامت‌ِ هر شیر که‌ در زیر آید.

هر شب‌، اعدام‌ دسته‌ها دسته‌ شود.
چشم‌ و دلم‌ از دیدن‌شان‌ خسته‌ شود.
ای کاش‌ شود باز درِ زندانْ‌مان‌ ،
یا روزن‌ِ سلّولم‌ هم‌ بسته‌ شود.

آغشته‌ به‌ بوی مرگ‌ شد خلوت‌ِ من‌:
سلّول‌ِ سیه‌ برده‌ زمن‌ طاقت‌ِ من‌.
نظّاره‌ شدن‌ به‌ مرگ‌ِ یاران‌ تا کی؟!
ای کاش‌ هم‌ اکنون‌ برسد نوبت‌ِ من‌.

- "از بام‌ مرا شکنجه‌ تا شام‌ کنند.
بی خوابی را عذاب‌ِ شب هام‌ کنند.
من‌ پیرم‌ و از شکنجه‌ جانم‌ به‌ لب‌ است‌:
ای کاش‌ مرا زودتر اعدام‌ کنند."

- "من‌ خام‌ نی ام‌، که‌ همره‌ِ عام‌ شوم‌،
با عام‌، به‌ کام‌ِ دام‌ِ اوهام‌ شوم‌.
این‌ زندگی از هزار مردن‌ بَتَر است‌:
بگذار هزار بار اعدام‌ شوم‌."

گهواره ی موج را به خواب آوردن،
یا خواب به چشمِ آفتاب آوردن
آسانترک است برمحال اندیشان
تا زیر شکنجه ی تو تاب آوردن

دوشینه‌ شِمُردَم‌: نَوَدُ و یک‌ تَک‌ تیر،
پیش‌ و پس‌ِ هر تیر، صدای تَکبیر.
اُفتاده‌ به‌ جانَت‌ خوره‌ی شیخ‌، امّا
حاشا که‌ بَراَندازَدَت‌، ای نسل‌ِ دلیر!

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۷):اسماعیل خوئی! و پوستر یادمان 24مین سالگرد کشتار دهه 60:کمیته همبستگی با جنبش کارگری ایران-استرالیا!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۷)

اسماعیل خوئی


-"ما کز گِل‌ و آرمان‌ سرشتی داریم‌،
در پهنه‌ی خاک‌، سرنوشتی داریم‌:
افلاک‌ تو را و خاک‌ مارا، ای شیخ‌!
ما دوزخیان‌ نیز بهشتی داریم‌."

-" در سینه‌ی ما به‌ غیرِکین‌ِ تو مباد:
نفرین‌ِ تو باد و آفرین‌ِ تو مباد!
ای دین‌ِ تو بس‌ بَتَر زِ هر کُفر که‌ هست‌،
هر کُفر که‌ هست‌ باد و دین‌ِ تو مباد!"

- "ما را بکُشید، هان‌، خدا را، بکُشید:
زود آمدگان‌ِ دیرپا را بکُشید!
ما سبزه‌ی آبدیده‌ی این‌ چمن-ایم‌:
سَرسبزتر آییم‌ چو ما را بکُشید."

از بیدادِ قرونِ وسطایی ها
با پیشروانِ نسلِ فردایی ها
دیدم به اوین نشانه ـ گوید شاهد ـ
انبوهه ی درهمی ز سرپایی¬ها

دختر،که‌ عروس‌ و حجله‌ اش‌ زندان‌ است‌.
مَهریه‌ی او صحیفه‌ای قرآن‌ است‌.
فرداش‌ به‌ دست‌ِ خویش‌ اعدام‌ کند
دامادِ جوانمرد که‌ زندانبان‌ است‌.

این‌ دخترِ تازه‌ رو به‌ دیوار نوشت‌:
توفان‌ دِرَوَد شیخی کـ او باد بِکِشت‌.
- " اعدام‌ کنیدش‌، نه‌، ولی، دوشیزه‌:
تا رَه‌ نبرد، خدا نکرده‌، به‌ بهشت‌! "

- " دوشینه‌ زنم‌ شد، ارچه‌ پاکیزه‌ نبود.
دامادِ شما را بدی انگیزه‌ نبود.
به‌ خواست‌ِ اسلام‌ و خدا ، دخترتان‌،
چون‌ بر سرِ دار رفت‌، دوشیزه‌ نبود!"

اینان‌ که‌ رضایت‌ِ خدا می-خواهند،
بیش‌ از جان‌، چی زجان‌ِ ما می-خواهند؟
دینْ ‌شان‌ بنگر: دخترمان‌ را کُشتند
و زما پول‌ِ گلوله‌ را می-خواهند!

-"به‌ لعنت‌ِ حق‌ دچار باید گردد.
او عبرت‌ِ روزگار باید گردد.
پتیاره‌ چپی هست‌ و زنا هم‌ داده‌ست‌:
البته‌ که‌ سنگسار باید گردد."

از تیر ، اگر چه‌ پُر ز خونش‌ دهن‌ است‌ ،
پیشانی ی باز او ببین‌ : بی-شکن‌ است‌.
از نورِ پگاه‌ روشن‌ ، این‌ پیشانی
آیینه‌ی پاک‌ِ آرزوهای من‌ است‌.

************************

برگرفته از سایت اخبار روز

ترانه ترکی برای برادر کوردستانی:عليرضا نابدل!

ترانه ترکی برای برادر کوردستانی


عليرضا نابدل

رفیق عليرضا نابدل شاعر و مبارز ضد استبداد در سال 1323 در خانواده متوسطي در تبريز متولد شد.علیرضا از همان روزهای اول ورودش به دانشگاه و همزمان با آشنا شدن با محیط جدید، فعالانه و با روحیه ای پر شور در جریان مبارزات سیاسی دانشگاه شرکت داشت. علیرضا از اواخر سال چهل و چهار، با جمعی از رفقا چون صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی و مناف فلکی در ارتباط نزدیک قرار گرفت و به زودی پیوند انقلابی عمیقی میان آنها بوجود آمد.
علیرضا نابدل به همراه هشت تن دیگر از همرزمان خویش در 22 اسفند ماه سال 1350 به دست حکومت پهلوی به شهادت رسیدند. سروده او در وصف کردستان بیانگر عشق عظیم این رفیق نسبت به خلق زحمتکش کرد و همچنین نمودار کینه سترگ وی نسبت به استبداد و دیکتاتوری حاکم است.
-----------------------------------------------------
بو داغلار قوجا باش- این کوهها کهن سالند
ائل لری اوجا باش- ایل ها شان سربلند
هامی یا بیر دوست، بیزه بیر قارداش- دوست همگانند و برادر ما
آی یاخیلان اودلارا، بیرلیکده یانان وفالی یولداش- ای دوستی که به آتشها با ما یکجا میسوزی
دوشلره یئنسَک چکیلیب یاییلیب- به دامنه ها که سرازیر میشوی
گوم گوی زانباق تک دوزلرده توتون- توتون زارهای تو سبز سبز چون زنبق فرش شده
دوزلرده چالیشیر اوغلانلار قیزلار - در دامنه ها پسران و دختران تو تمام روز کار می کنند
گوندوزو بوتون.
یایلاقدا اوبا، اوبادا چوبان ییلاقهای- تو مرغزار، در مرغزارهای تو چوپانها
چوبانین آغزیندا اینجه بیر توتک- نی لبک به دهان چوپان
او سویله ییر ایگیدلر چکن غمی- او داستان غمگین ایل خود را می سراید
ائله بیر غم کی بیستون داغیندا- چنان داستان غم انگیزی که به کوه بیستون
ایگید فرهادی بولاییر قانا- فرهاد به خون خویش آغشته میگردد
عصری نین گوزلی یولونون چیچگی- زیبای عصر خویش، زیبا گل راه خویش
آلا گوز شیرینی گتیریر جانا- شیرین غزال چشم را بیتاب میکند.
بو داغلار اوجا باش- این کوهها سرکشند
اوجا باش داغلارا قانلی چکمه لر یول آچا بیلمز- کوههای سرکش را چکمه های خونین نمیتوانند در نوردند
بو داغدا گَزَرلر ایری گوز اوغوللار- در این کوهها پسران با چشمان باز میگردند
اورَکلرینده درین بیر سئوگی - قلبهاشان پر از عشق
او سئوگی کی «صلاح الدین» نین کونلون داغلادی - عشقی که قلب "صلاح الدین" را داغدار کرد.
دره لر درین، سولار آتشین- دره ها عمیق، آبها آتشین
دوزلر توتونلوک، دوشلر مئشه لیک- مراتع توتون زارند و دامنه ها بیشه
آخشاملار قوشور هر قوش مین دستان -عصر ها در هیاهوی پرندگانش، هر یک داستانی می سرایند
بورا کوردوستان- اینجا کردستان است
بورا کوردوستان- اینجا کردستان است
خان قیزیل اوزن آخان گونه دَک -زاینده رود کبیر، تا آن روزی که جاری هستی
اولدوزلار یئره باخان گونه دَک- تا روزی که ستارگان به زمین مینگرند
بول اولسون خالقی نین اکدیگی - بوستان محصول بستانهایت پر بار بادوار اولسون بیزیم قارداش کوردوستان- زنده باد برادر ما کوردستان

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

جهان درخواب سنگین است . . .!:برزین آذرمهر!

دریافتی:

جهان درخواب سنگین است . . .



 جهان خواران اغواگر

فرو برده جهانی را به خواب اندر


کنون در زیرچشم ما


به یاری هزاران گله گرگِ مست وخون پرور

یله در کوه و دشت و در،


به هرسو ناجیانه اسب می تازند

و برهرسر زمین پر نوا وکم دفاعی که نمی خواهد


واین را بر نمی تابد


که با شد بنده و


عبد وعبیدو

سفله و نوکر،


به زور بارش خمپاره یا هر گونه جنگ افزاردیگر

دست می یازند !

به غارت می برند


بود ونبود مردمانی را


که در رنجند و سختی خود


دراین عالم !


و زآنان می ربایند


هست‌شان گر


ذره ا ی شادی


و بر دشت الم‌شان می فزایند

کوه‌ها ازغم !

و مهمیز زمان را


می دهند


بر دست غولان مهیب جنگ


تا جولان دهند هر جا که می خواهند


ومی تازند

بر شهر و دیار مردم بی‌چا ره‌ای که

دستشان دیگر


ازآن چیزی که روزی بود برروشان گشا د ه


گشته بس کوتاه !



پس ازلیبی


که افتاده چنین،


چون نعش سردی بر زمین گرم


واینان می مکندش با ولع


تا قطره‌های واپسینش نفت،

کنون بر طبل جنگ دیگری بی‌تاب می کوبند،


رسیده نوبت خلقی دگر


تا طعمه ی این اژدهای هفت سر گردد


رسیده نوبت سوریه ی در خون و آتش غرق!


چه خواهد شد ؟


گراین هم بگذ رد چون لقمه ی چرب و لذیذی همچو لیبی


از گلوشان

آن چنان آ سان؟


چه خواهد بود


در فردای پر فریاد مان،


چشم انتظارمان؟


به جز سنگین هجو می سخت


برایران ؟!
و


اما


ما ؟


که مانده بر کناری


سرد و خاموش ایم ،

در این اندک زمان و فرصتی که بیش و کم با قی ست ،


اگر زین خواب غفلت بار وسنگین چشم نگشائیم


به نقش بر آب کردن‌های یک سر نقشه‌های شوم و


شیطانی نپردازیم،


هجوم سیل این فرهنگ پرنیر نگ را


گر چاره ننمائیم؟


نگیریم پرد ه از آنچه به حیلت می کنند


پنهان


و ازرخسار د یوانی که این سان می زنند


تیشه به ریشه ،هر کجا


در پوشش" یاری" به مردم


یا " دفاع ا زحق وآ زاد ی"،

چه خواهد ماند مان فردا، به رخ


جزسرخی یک شر م ؟


چه خو اهد ما ند مان فردا به تن


جزلکه ی یک ننگ ؟



برزین آذرمهر

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

دشت ها ی سرخ خاوران : فرح نوتاش!

فرح نوتاش: دشت ها ی سرخ خاوران



خاوران 8 شهریور 1380

ای همیشه عاشق

ای همیشه عاشق

ای همیشه زنده

ای همیشه با من

ای همیشه در من

با تو... قلبم پر طپش

با تو قلبم می زند


با تو...فریادم آه

و آهم سکوت

سکوتم انفجار مهیب...آتش مذاب

از قله های دماوند همواره پایدار


تو...از درون چشمان من می نگری

من ... با تو بر می خیزم

با تو می بوسم

با تو می بویم

با تو حس می کنم

با تو...عاشقم و عاشق تر


جان تو...با جان من آمیخته

تو...ای خروش و

و تو... ای گرمی رگ های من

تن تو...خاک

خاک ایران

چه پاک و چه سرمه ی پاک

ای ایران...

ای ایران...

ای ایران دشت های سرخ خاوران

این ارس...این کارون

این هیرمند و اترک

و این... جیحون

اشک های ... جاری از چشمان من

در التیام ...تب داغ... سینه گلگونت

ای...

جان جاودان عاشقان جهان

***************

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

ای به خاک خفتگان !:رضا مقصدی!

رضا مقصدی: ای به خاک خفتگان !



با کدام حرف ِ مهربان

خواب را سلا م کرده اید ؟

با کدام جان ِشعله بار

شور ِ عاشقانه را کلا م کرده اید ؟

واپسین دقیقه تان شقایق ِ کدام باغ را ستود ؟


آسمان، به آرزوی تان حسود بود

که زمین ، غمی بلند را سیاه تر سرود

تاکه آب ِ سوگوار

از کنار ِ عشق های بیقرار

تلخ بگذرد.


ای به خاک خفتگان !

تا که این بهار

از مزار ِآرزوی ناشکفته تان گذرکند

" شهریار " را خبر کنید

تا چکامه های چاک چاک ، سر کند.

آلمان. یکشنبه 22 مرداد 91

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

فرو ناهشته شب : جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)!


فرو ناهشته شب



 فرو ناهشته شب رو خانه روشن کن!


که باد هرزه در کارست و


می کوبد به هم هر جا در و دیوار و

می پاشد به هر دل


اضطراب ماه و


می ریزد بروی آتش هر حرف


مشتی برف!



هوا بس تیره و


پر درد و پرکینه ست


سخن در پرده باید گفت


که فصل سخت تالان ا ست


و دیو آئین شب ،


پیراهن تزویر بر کردست و هر جا هست


سم سخت کوب باد وهر جا


ره کشیده دهشت کولاک !


در این بی ‌در سرای سرد


که تالان می دهد سرما هزاران را


نبینی جزستوه مردمانی


تن برهنه


سوخته


در جستجوی نان!



چراغ پرسشی در خانه ی روشن کن!


که جان را می گزد هر نیش این سرما و می بینی


چگونه برگ می ریزد درخت کاج و می پیچد به پای شاخه ی انجیر


مارِ باد!


به چاه شب، نه پیدا ماهی مهتاب و پیدا نه


به چهر رهگذر ابران بغض آلود


چشم اختر بیدار!


دراین دیرینه شب گویی


نوای آشنایی از بهاری نیست،


صدایی هست گر


تک سرفه‌های پیر مسلول زمستانست


که خون آلوده خلط ماه را


افکنده درگودال این بیراه!


در این عسرت سرای عور از غارت


زنان و کودکان آواره در راهند ومردانند


هرجا


پای در زنجیر


هنوز افسانه نان است در بازار!



به خاک خوابت اما کس چه می داند چه می روید؟


بگو تا نا شکسته در گلویت شاخه‌های حرف!


که شب را پیرهن از ترمه ی خون است وآویزان


به گل میخ ستاره مانده دیری


ابرکی شنگرف!



وراه چاره برچاهست و بر هر چاه دامی از فریب برف


که این دانند گر رزمنده مردانند


رویاروی کار رزم!



گرت آبشخور مرغ گمان را قطره‌ای شادی ست


بیفشان بر غبار حرف هایی که به غم باقی ست...



شکستی رفت و در بر گشته کاری گشت مشگل کار هر آسان


وزان تزدیک تر در پیش چشم ما


پی باران خون آلود


بپا شد سیل خون و گشت دریا ، سر به سر، هامون


چه بسیاران که از توفان هراسیدند و


وادادند !


چه بسیاران که در دریوزگی بردند از رو


هر چه دم جنبان!


چه بسیاران که سر بر باد دادند و


فشردند پای در ایمان خود،

چون کوه!


و در مرگ آفرین لبخنده‌های حیله گر دشمن


چه بسیارند گردانی که می غرند همچون شیر در زندان،


که هر جا شیردل مردیست زندانی ست!



در این بیداد بن وحشی شب دیرین


فسرده جاده‌ها را خواب طولانی


نشسته در کمین ماه ،


ببر ابر توفانی!



نمی کاهد شب اما خود به خود از هول ومی پاید؛


چه می خواهد ؟


به جا گر شعله انگیزد


شکوه شورمند توده ی آتش


به کاری چاره گر همت نهد خلق ابر آرش


اگر ره تیره یا دشوار،


نه در این تیرگی ره می شود همواره نا هموار،


نه دشواری تواند باز بندد جاده ی امکان!


کجا اما؟


کجا؟!


در پیش چشم تو!


کف آورده دهان باد تابستان،


شکسته چین سرما بر جبین آب،



کجا؟!


در پیش چشم تو


نشان آشنایی هست زان بایسته جشن توده ی مردم!


درنگ دیر پای درد


رنگ چهره‌ها برده


به کار آورده از هر سو هزاران گرد رزمی


گرد کارستان


دل از فولاد


از تفتیده آهن خون!


که نوبت با درای کار و پیکارست


و آینده درای کاروان کار در حرکت!



تو‌ای همسایه من، دور یا نزدیک!


گرت بی‌دانه مانده چینه دان حرف


چراغی تازه روشن کن!


فراهم کن لباسی از پرند کار


بپا کن چکمه‌ای در خورد کار رزم


قدم در راه مردم نه!



که بر لغزنده پیچ جاده ی این شب


نشان پای مهتاب است


روی برف!


 جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)     


دیماه ۱۳۴۹

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۶) :اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۶)
 
اسماعیل خوئی

این‌ کُشته‌ ، چو من‌ ، عاشق‌ِ کاری بوده‌ست‌؛
دلْ بسته‌ی پیمان‌ و شعاری بوده‌ست؛
وین‌ گردن‌ِ اینجاش‌ کبود آن جا سرخ‌
درحلقه ای از طناب‌ِ داری بوده‌ست‌.

این‌ کُشته‌ مجاهدی ست‌ هفده‌ ساله‌،
رخساره‌ی او گرفته‌ از خون‌ هاله‌.
افزارِ نجات‌ِ خلق‌ می دید اسلام‌ :
غافل‌که‌ شده‌ست‌ آلتی قتّاله‌.

این‌ کُشته‌، که‌ کاکل‌اش‌ نسیم‌ افشانده‌ست‌،
در بحرِ خدا و خَلق‌ کَشتی رانده‌ست‌.
-"انکار کنی مجاهدین‌ را؟"
- "نه‌ ، نع‌!"
-"اعدام‌ کنیدش‌: سرِ موضع‌ مانده‌ست‌!"

این‌ کُشته‌، که‌ لبخندزنان‌ خوابیده ست‌،
تا ظن‌ نَبَری که‌ خواب‌ِ خوبی دیده‌ست‌:
لبخند زدن‌ بر سرِ دار آغازید:
شادان‌ که‌ به‌ اسلام‌ِ شما شاشیده‌ست‌!

از پاچه‌ی شلوارِ خود آبی پاشید
برهر که‌ به‌ زیرِ دارِ او می-باشید.
معلوم‌ نشد که‌ با زمین‌ داشت‌ جدال‌،
یا بر سرِ آسمانیان‌ می-شاشید.

درگوشه‌ی کُشتارگهی از زندان‌،
چَشمانَش‌ و جانَش‌ چو لبانش‌ خَندان‌،
شد بر سرِ دارِ خویش‌ و، بی هیچ‌ سخن‌،
شاشید به‌ ریش‌ و ریشه‌ی آخوندان‌!

این‌ یار نه‌ در راه‌ِ خدا می-میرد،
بَل‌ در ره‌ِ آزادی ی ما می-میرد.
می میرد و جانش‌ از شعف‌ سرشاراست‌:
زآن‌ روی که‌ داند که‌ چرا می-میرد.

-"جان ها به‌ فدای خاک‌ِ پاکش‌ بادا !
چون‌ من‌، همه‌ عاشقان‌ هلاکش‌ بادا !
جان‌ داشتم‌ و به‌ راه‌ِ ایران‌ دادم‌:
مانده‌ست‌ تن‌ام‌، که‌ کودِ خاکش‌ بادا !"

می خواست‌ که‌ ایران‌ شود ایران‌ِ نُوین‌ ،
هم سوی گرفته‌ نقش‌ِ آزادی و دین‌ :
جُرم‌ اش‌ این‌ بود و کیفرِ خویش‌ بدید
از داوری ی شیخ‌ به‌ دیوان‌ِ اوین‌.

شیخ اش‌ خواند "جانوری درّنده‌"!
شرمش‌ نآید از آن‌ لب‌ِ پُرخنده‌.
بنگر به‌ نگاهش‌ ، چو خرامد سوی دار،
تا بینی بر دمیدن‌ِ آینده‌.

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

شهریورانه ها : جهان آزاد!

شهریورانه ها
جهان آزاد



ای تختِ ولایتِ تو در بسترِ خون

از ظلم تو خاکِ خاوران خاورِ خون

فرداست که دستار تو در خون فکند

سیلاب خروشنده ی شهریورِ خون

کس چنگ به خون ما چنین تیز نکرد

یک تن ز مهماجمانِ خونریز نکرد

این فتنه که در جهان تو برپاکردی

تیمورنیافرید و چنگیز نکرد

ای شیخ که در کینه نظیر شتری

او خار خورد ولی تو جز خون نخوری

خودرا به خطا، فقیهِ فاضل خوانی

ازفضل نه، بلکه از فضولات پُـری

گر هست خدایی و تویی آیت او

جز ظلم ندانم چه بود غایت او

شیطان نکند سجده به این طرفه خدای

باید که نگونسار شود رایت او

فردا که بساط ظلم پاشیده شود

جان و دلت ای شیخ خراشیده شود

جز ریش محاسن دگر نیست تورا

آن نیز به دست ما تراشیده شود

زالو صفتی تشنه ی خونی ای شیخ

بدگوهر و نادان و زبونی ای شیخ

بیرونِ تو هرچند بسی مسخره است

همتای نجاست، از درونی ای شیخ

اسلام تو دین خدعه و تزویر است

کابوسِ نفسگیر جوان و پیر است

احکام عتیقه اش جهان را - امروز

سرمایه ریشخند یا تحقیراست

هفتم شهریور نود و یک

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

برای آزرآبادگان : ی. صفایی!

دریافتی:

برای آزرآبادگان


 
آنجا که گم میشوند

فریاد کودکان زیر آوارها

اشک های زندگی

شانه های عدالت خدا را میجویند

آنجا که دست های محبت

به صف ایستاده اند

تا پاسخ دهند

خشم خدا را با مهربانی!

گریه کن، عدالت

گریه کن، آزادی

گریه کن، آزرآبادگان

زیر خنده های سیاه آنان که

خدایشان

تنها نظاره گر است!

و آنجا که زندگی تباه میشود

عشق،

هوای تازه را

بوسه میزند

بر گونه های به آوار نشسته و خاک گرفته

و انسانیت

بار دیگر

زمزمه میکند

رمز مهربانی را در چمشهای مردمان......

ی. صفایی

یکم سپتامبر 2012

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

حسن حسام : من کافرم !،از کتاب گوزن و صخره – سه دفتر شعر!

من کافرم


حسن حسام
برای بچه های خونین جامعه ما و اسیران اردوگاه های حکومت اسلامی ایران

من کافرم

بر کفر خویشتن

ایمان دارم

و از خدای شما و امام و رهبرتان

چون روح مرگ

بیزارم

بر باد

باد

جان جهان تان

در گردباد پر تف توفان مردمان

برچیده باد خیمه بی داد

در شعله شکفته فریاد

و گر گرفتن عمامه ها و عباها

و ریش ها و قبا ها

ایران ما

جهنم تان باد

بی دلان

##

روزی اگر که (غصه سر آید )

بر گور آن امام جماران

سردسته تمام جباران

خواهم نوشت

با تف و تحقیر:

نفرت به تو

و دودمانت باد

ای سید اسیر کش جلاد

نفرت به جانشینانت

نفرت به زاد و رودت باد

##

من کافرم

بر کفر خویشتن

ایمان دارم

و از خدای شما و نظام و رهبرتان

چون روح مرگ

بیزارم

این جا

بر این سراچه ی تبعید

امروز

مثل همه روز

منتظر

هم دست موج

موج

مردم در اوج

با عشق و کینه

می رانم

تا این فلات سوخته و خونین

مثل بهار تازه نفس

سبز و

تر و

جوان بشود

چون باغ عاشقان بشود

##

دریا هوای توفان دارد

می دانم

می دانم

می دانم

من با شما دلیران

بیدار مردمان

انیوه بی شماره یاران

بر موج سرنوشت

می رانم

می رانم

می رانم

****************

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۴):اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۴)
اسماعیل خوئی



آن‌ دَم‌ که‌ زتن‌ جانش‌ می گشت‌ جدا،
با چشم‌ به‌ سوی آسمان‌ داد ندا:
-"با نام‌ِ تومان‌ کُشند و خود خاموشی:
کی، کو، توکجائی، تو چه‌ای، آی خدا ؟!"

-"این‌ کُشته‌ منم‌، با تن‌ِ غربال‌ شده‌:
برخاک‌ِ اوین‌، چو خاک‌ ، پامال‌ شده‌.
با این‌ همه‌ ، حال‌ و روزِ من‌ بدتر نیست‌
ز آینده‌ی جمعی خرِ دجال‌ شده‌!"

این‌ کُشته‌ که‌ بر زمین‌ِ زندان‌ خفته‌ست‌،
با لاله‌ که‌ بر سینه‌ی او بشکفته‌ست‌،
با راهبران‌ِ حزب‌ِ کین‌ و غم‌ و مرگ‌
از مهر و سرور و زندگی می-گفته‌ست‌.

این‌ کُشته‌ ، که‌ بر روی زمین‌ اُفتاده‌ست‌
- زان‌ پس‌ که‌ گذارش‌ به‌ اوین‌ اُفتاده‌ست‌-
آزادی را بوده‌ مُنادی ، امّا
در بندِ مُنادیان‌ِ دین‌ اُفتاده‌ست‌.

این‌ کُشته‌، چو من‌، عاشق‌ ایران‌ بوده‌ ست‌.
در پهنه‌ی چالِش‌، از دلیران‌ بوده‌ست‌.
نزدیکش‌ - نک‌ جُرم‌! - نه‌ "تازی" ، کامروز
"تازی زده"‌ معنای "اَنیران‌" بوده‌ست‌!

این‌ کُشته‌ هَفَشت‌ تیر خورده‌ست‌ ، امّا
با تیرِ خلاص‌ جان‌ سپرده‌ست‌ ، امّا
لبخند به‌ لب‌ : چرا که‌ کرده‌ست‌ اقرار،
نام‌ از رُفقای خود نبرده‌ست‌ ، امّا.

این‌ کُشته‌ بدیل‌ِ رستم‌ِ دستان‌ بود:
در بزم‌ِ دلیری، سرِ سرمستان‌ بود:
خواهنده‌ی آزادی ی ایران‌ ، وآن گاه‌
خودگردانی برای کُردستان‌ بود.

این‌ کُشته‌ نمی خواست‌ کسی کُشته‌ شود؛
یا دست‌ِ کسی به‌ خونی آغشته‌ شود:
نک‌ بخت‌ِ خوش‌اش‌! که‌ پیش‌ از آن‌ درغلتید
کاین گونه‌ زکُشته‌ پُشته‌ها پُشته‌ شود.

" ای کُشته‌! که‌ را کُشتی تا کُشته‌ شدی زار...."
(ناصرخسرو)
با ساده‌ دلی ش‌ آمد و خوش‌ باوری اش‌:
جُرم‌اش‌ همه‌ نوخواهی و نوآوری اش‌.
این‌ کُشته‌ کسی نَکُشت‌ تا کُشته‌ شود :
گو ناصرخسرو نکند داوری اش‌.

این‌ کُشته‌ دلی داشت‌ چو دل‌ های بزرگ‌:
آماده‌ی دل‌ زدن‌ به‌ دریای بزرگ‌:
دریای بزرگ‌ِ مرگ‌ بلعیدش‌، لیک‌
برجاست‌ از او اُمیدِ فردای بزرگ‌.

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۲) :اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۲)
اسماعیل خوئی
 


شیخی که‌ پُر از جهل‌ و خرافه‌ ست‌ سرش‌ ،
کُشتارِ گزینه‌ی جوانان‌ هنرش‌ ،
بر ریشه‌ زندْمان‌ و نمازش‌ تبرش‌ :
بادا که‌ نمازِ او زند بر کمرش‌ !

با نام‌ِ طهارت‌ و نِجاسَت‌ باشد
که‌ش‌ برهمه‌ کارها ریاست‌ باشد:
شیخ‌ است‌ وحکومت‌ِ خَلا بُنیادش‌
معجونی از دین‌ و سیاست‌ باشد.

-"در معبر اسلام‌، همه‌ سنگ‌ و سَدَند:
بد، بد، همگی بدند و بَدتر زِ بَدند.
بررخ‌ نکشیدمان‌ حقوق‌ِ بشری:
کـ اینان‌ که‌ کُشیم‌ نه‌ بشر، بل‌، که‌ دَدَند."

دارد گله‌ با امام‌ رفسنجانی
از شور و شرِ جماعت‌ِ زندانی.
فرماید امام‌: "شرّشان‌ را بکَنید،
بی دغدغه‌، با محاکمات‌ِ آنی!"

- "آنان‌ که‌ ز چشم‌ِ غرب‌ در ما نگرند
گویند که‌ اهل‌ِ شرع‌ ضدّ بشرند.
لکن‌ حق‌ است‌ کافران‌ را بکُشیم‌ :
کـ¬ اینان‌ نه‌ بشر ، که‌ بدتر از جانورند."

-"زان‌ پیش‌ که‌ می کشیم‌شان‌ هم-چون‌ سَگ‌ ،
هی کرده‌ سوی دوزخ‌شان‌ جُمله‌ به‌ تگ‌ ،
(بیمارانْ‌مان‌ نیاز دارند به‌ خون‌:)
باید که‌ کِشیم‌ خون‌ِ ایشان‌ از رگ‌."

-"اسلام‌، اگرچه‌ دین‌ِ رحمت‌ باشد،
با خصم‌ نفرموده‌ که‌ رحم‌ات‌ باشد.
با آیه‌ی اُقتلوا حسابش‌ پاک‌ است‌
هرکو ما را مایه‌ی زحمت‌ باشد."

" آن‌ را که‌ به‌ کلّه‌، جای مغز، آهک‌ نیست‌
در منطق‌ِ دین‌ و شرع‌ِ انور شک‌ نیست‌.
کودک‌ نکشد شریعت‌ِ ما ، امّا
کودک‌ که‌ ترقّـه‌ درکند کودک‌ نیست‌! "

-"اعدام‌ کنیدش‌، همه‌ انکار است‌ او:
انکارکنان‌ ، مدام‌ درکار است‌ او.
بیند که‌ به ما زنده‌ شد اسلام‌ِ عزیز:
از ما همه‌، با این‌ همه‌، بیزار است‌ او."

-"هرکس‌ که‌ شود به‌ نام‌ِ اسلام‌ اعدام‌
برضدِ خداوندِ جهان‌ کرده‌ قیام‌.
درفلسفه‌ی حقوق‌ِ خود، نشناسد
زندانی و مُجرم‌ِ سیاسی اسلام‌."

***************

برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

در غروب کوچه‌های ميهنم...!:برزين آذر مهر!

در غروب کوچه‌های ميهنم...



برزين آذر مهر

در تنم شرار آتشی
در سرم زبانه‌های خشم
از حريق پرسشی گزيده لب
درغروب کوچ وار کوچه‌های ميهنم پيش می روم.

آسمان سرد
ابر‌های گيج وگنگ در دل شفق
سرد و بي‌خيال
برستوه برهنه ی کوچه های ميهنم نگاه می کنند.

ای ستاره ی سپيده دم
لحظه‌ای درنگ!
قصه ی غمين سرزمين من
قصه ی سياه اين پرنده ی اسير
قصه ی نفس زدن‌های در قفس
قصه ی درفش و داغ
قصه ی بلند لحظه‌های دار و تير
در همه کرانه‌های روشن از نگاه آفتاب،
با همه کبوتران آشنا
بگو!

***
هر نفس بگو!
با همه پرندگان رسته از قفس
بگو:
«در غروب خونبار کوچه‌های ميهنم
در غروب کوچه‌های يخ زده ز فقر
در غروب کوچه‌های مثله از ستم
با چه سرعتی
آسمان
سياه می شود!
با چه سرعتی

زندگی
تباه می شود!»

تا طلوع خشم آفتاب
يار من بخوان!

با به خواب ماندگان عصر شعله ور
اين خبر بگو!

برزين آذر مهر


29 مرداد 1391

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

دشت خاوران!،بیادهزاران جانباخته کشتار وحشیانه دهه 1360:حسن جداری!

دشت خاوران!

بیادهزاران جانباخته کشتار وحشیانه دهه 1360

حسن جداری


 ای صبا ،گر بگذری بر طرف دشت خاوران
بوسه زن برخاک پاک آن زمين خون چکان
زير خاک خاوران،گنجينه ها،پنهان شده است
برسرقبر جوانان،دّراشگی برفشان
زآن گل اندامان که در اين خاک، منزل کرده اند
سربسرباغ و گلستان گشته، دشت خاوران
نام والای شما ثبت است در تاريخ عشق
ای شهيدان بخون غلطان بی نام ونشان
خاک پاک خاوران،بگرفته در بر، تنگ تنگ
پيکر آغشته در خون هزاران نوجوان
نوجواناني، همه دارای عزمی آهنين
پاکبازاني، همه پيکار جوی و جان فشان
دشمنان بی امان حاکمان مرتجع
حاکمان را وحشت از اين بنديان قهرمان
آنکه در اعماق اين خاک سيه، خوابيده است
در شهامت، دارد از حلاج و از بابک ،نشان
هرعزيز خفته در اعماق اين خاک سياه
داستانها گويد از کين توزی ضحاکيان
آنکه فرمان داد برکشتار فرزندان خلق
مظهر جوروجنايت بود و ضحاک زمان
قتل عامی اين چنين،تاريخ، کم دارد بياد
تف براين وحشی صفت ها،تف بر اين آدمکشان!
***********************
برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۵) : اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۵)

اسماعیل خوئی

این‌ کُشته‌ سرآمدِ دلیران‌ بوده‌ست‌.
هنگام‌ِ نبرد، شیرِ شیران‌ بوده‌ست‌
درسال‌، جوان ترِ جوانان‌ِ وطن‌،
امّا، به‌کمال‌، پیرِ پیران‌ بوده‌ست‌.

این‌ کُشته‌، که‌ برخاک‌ِ اوین‌ اٌفتاده‌ست‌،
یک‌ تن‌ زِ شمارِ مردم‌ِ آزاده‌ست‌.
فریاد زد- : " آزادی، نان‌، مسکن‌! " لیک‌
گفتند شعار ضِدِّ دین‌ می داده‌ ست‌!

این‌ کُشته‌، که‌ چشمان‌ِ درشتش‌ باز است‌،
جانش‌ به‌ پرِ نگاه‌ در پرواز است‌،
تا پرسد از او که‌ شیخ‌ را بهرِ چه‌ ساخت‌،
گویی که‌ به‌ دنبال‌ِ جهان‌ پرداز است‌.

این‌ کُشته‌، تنی ز عاشقان‌ِ مردم‌،
افتاده‌ و درخدا نگاهش‌ شده‌ گُم‌،
می گفت‌ که‌: "شیخان‌ همگی دیوان‌اند،
کمبوده‌ی جملگی همین‌ شاخی و سُم‌!"

این‌ کُشته‌ی یک‌ شَریر یا جانی نیست‌.
جُز آن‌ِ مُعلّمی دبستانی نیست‌.
می گفت‌ که‌: "سنگسارو شلاق‌ زَدَن‌
اسلامی هست‌، لیکَن انسانی نیست‌."

این‌ کُشته‌، که‌ دین‌ شناسی اسلامی بود،
در پیروی از شریعتی نامی بود.
می گفت‌: "دراسلام‌ نداریم‌ آخوند":
غافل‌ که‌، هم‌ از نخست‌، اعدامی بود.

این‌ کُشته‌ تنی ست‌ از هزار اعدامی،
کاین‌ هفته‌ رسیدند به‌ مرگ‌ انجامی :
ایران‌ شده‌ در نبودِ ایشان‌ ، یک‌ سَر ،
ماتمکده‌ی جوانی و ناکامی.

این‌ کُشته‌ پزشک‌ِ بس‌ نکوکاری بود:
هر زندانی برای او یاری بود.
والا شدنش‌ در اوج‌ِ انسانیّت‌
بالا شدن‌ِ او به‌ سرِ داری بود.

در زندان‌، نام‌ِ "آبْ درمانی" از اوست‌.
سالم‌ شدنِ‌ هزار زندانی از اوست‌.
سالم‌ شدگان‌ گرچه‌ همه‌ کُشته‌ شدند،
لبخندِ سپاس‌ِ قوم‌ِ ایرانی از اوست‌.

این‌ کُشته‌ جوانکی فدایی بوده‌ست‌.
خلقان‌ را در پی رهایی بوده‌ست‌.
دین‌ را نه‌ نُشادُری ، بَل‌ ، اَفیون‌ می دید :
خبطی که‌ از اوّل‌ ابتدایی بوده‌ست‌.

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

جهان دو قطبی!: فرزاد جاسمی!

جهان دو قطبی!
فرزاد جاسمی
پدرم با پدرت همخون بود
و من اما با تو
نسبتی هیچ ندارم هرگز
پدرم از پدرت سهمیه ی نان دزدید
در زمستانی سرد
و نبرد و زد و خورد
پدرم را پدرت برده نمود
و به بیگاری و کارش بگمارد
عوض لقمه ی نانی
که ز انبان پدر غارت کرد
پدرم با پدرت همخون بود
و من اما با تو ...
* * *
ناخُنک ! :
اما ...
بر پدرم لعنت که "پدرت" را درنیاورد !!!
و من اما اینک ...
...
پدرتو در میارم، ای پدرسوخته ی
برده دار، سرمایه دار، استثمارگر، غارتگر،جهان خوار، جنگ افروز، ضد بشر و ...!!!
دریافتی از
sia.m@t-online.de <sia.m@t-online.de>;

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

دو رباعی و مستهجنات : جهان آزاد!

دو رباعی و مستهجنات

جهان آزاد
دو رباعی



گلبوته ی گلشن ادب بود فروغ

خورشید، دراندیشه ی شب بود فروغ

آیینه ی ذوق بود و اسطوره ی شعر

با گوهرِ مهر هم نسب بود



تا خاک وطن سرا ی اهریمن شد

دین با هنر و علم وادب، دشمن شد

آنگاه به شاملو اهانت کرند

اشعار فروغ نیز مستهجن شد!


مستهجنات

ای شیخ تورا به جز رذالت، فن نیست

در کاسه ی سر، شعور، یک ارزن نیست

بر اهل هنر تهمت بیهوده مزن

کس مثل تو و امام مستهجن نیست



ای سطل زباله، زیر عمامه ی تو

کابوسِ جهان سرشت ِ خودکامه ی تو

چنگیز سر از خاک اگر بردارد

وحشت کند از سیاهیِ نامه ی تو



اسلام که دین دشنه و شمشیر است

بیگانه ز عقل و منطق و تدبیراست

در محضر دین، سخن ز اندیشه مگو

این دایره میعاد گه ِ تزویر است



ای توده ی چرک، زینتِ گردنِ تو

همبوی لجن تن تو، آری تن تو

فرهنگ و هنر دچار نابودی شد

در عهد تو و امام مستهجن تو



تا رهبر این دولت دینی شده ای

تبدیل به آفتی زمینی شده ای

اسلاف تو جمله انگلیسی بودند

مردک، تو چرا روسی و چینی شده ای؟



ای شیخ ز ابلیس فرومایه تری

از خارـ خسک کـِهتر و کم سایه تری

در آز، بدیلِ اولین شاه قجر،

لیکن تو از او عجیب، بی پایه تری!



فردا که ز سکه اوفتد افسونت

وین خلق کند ز رهبری بیرونت

آن تیغه ی پرنیان افراشته را ۱

تا قبضه فرو نشاند اندر خونت!



دهم اوت دو هزار و دوازده

۱- مراد شمشر تیز و صیقل یافته است. دقیقی طوسی گوید:

به دو چیزگیرند مر مملکت را

یکی زعفرانی، یکی پرنیانی
برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

تير باران : فريدون گيلانی!

تير باران
فريدون گيلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

تکرار می شود
سپيده دم تيرباران
تکرار می شود
منظره ی مه گرفته باران
تکرار می شود

وقتی که شب نتواند به سپيده نگاه کند
هوای شهر دو باره دم می کند
و انسان در آن هوای تفتيده ورم می کند

دفتر را باز کنيد
اينک چشم های آشفته در تکدر خفته
اينک بی شمار حرف ناگفته
نگاه کن که تاريخ تولد ظهر جا به جا شده است
و آخرين سطر وصيت نامه را
چشم بندها پاک کرده اند

تکرار می شود
سپيده دم تيرباران
منظره مه گرفته ی باران
تکرار می شود
اندامی برازنده چون خاطره ای مبهم
سرش را بر شانه ی روزهای سرآسيمه می گذارد
و چشم بندش را به ديوار می سپرد که از آفتاب دستخط بگيرد
به من چشم بند نزنيد
می خواهم که لباس من از جنس روز باشد
و چشم های دخترم
مثل جريان سحر در گلوی تشنه من راه برود
دست بندم را باز کنيد
می خواهم به مادرم بگويم
که شب ها يادش نرود به مهتاب آب بدهد
و پرده را باز بگذارد که عابران
گلدان مرا پشت پنجره بشمارند
بايد بگويم که اين جاده به جنگل می رود
زودتر بشماريد که عدد بی تاب است

تکرار می شود
خونی که به ديوار پاشيده
آبی که در مزارع بی پايان
از دست های ما ريخته
و صدای نفسی
که در سلول های مجاور می شکفد
دو بيتی تابستان را تکرار کنيد
بند ما خالی شده است
سپيده دم تير باران
تکرار می شود :
« صدای تشنه ی رگبار آمد
جهان در پيش چشمم تار آمد
رفيقان بغض کردند و نشستند
دو باره سيل و باز آوار آمد »

تکرار می شويم
در شهرها مثل عابران قدغن
در دست باد مثل رنگ سرخ پيراهن
و در جنگل ها
مثل زمزمه ی بازگشت ميهن

اين خانه اگر گلدانش را بشناسد
تکرار می شويم
مثل نگاه تو در سپيده دم تيرباران
تکرار می شويم
در شهر
در خيابان
در قدم به قدم ايران
تکرار می شويم .
مرداد 1391
برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۳) : اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۳)
 

 اسماعیل خوئی
- "در شرع‌ِ خدا، "سیاستی" گر باشد،
در معنی ی ریشه‌ ای ی "کیفر" باشد.
این‌ است‌ که‌ هر سیاستی، در اسلام‌،
در دست‌ِ قضات‌ِ شرع‌ِ انور باشد."



زندانی ها ستاده‌ برجا، دو صَفی:
این‌ است‌ نُمادِ ترس‌ و آن‌ جان‌ به‌ کَفی.
- "تو گفتی آری. به‌ سوی این‌ صف‌ رو!
- تو گفتی نه‌. برو !... صف‌ِ آن‌ طرفی."



-"تو دین که نداری؟!"
-"نه، من‌ام یک کمونیست‌."
-"یعنی که‌ خدا نیست‌ و اسلامی نیست‌؟"
- "یعنی که‌ جهان‌ هست‌ و در آن‌ انسان‌ هست‌،
وِ انسان‌ به‌ جهان‌ تواند انسانی زیست‌."



-"فرض‌ است‌ به‌ مومن‌ که‌ نمازی باشد."
-"شَرط‌ آن‌ که‌ نماز غیر بازی باشد.
من‌ خوانم‌ اگر نمازی، از تَرس‌ِ شماست‌..."
-"جُرم‌ِ تو همین‌ زبان‌ درازی باشد!"



-"خوانی تو نماز؟" متّهم‌ ماند به‌ جای
خاموش‌ ، که‌ یعنی: "به‌ تو چه‌ ، بی سروپای؟!"
-"می خوانی؟"
گفت‌ شیخ‌ و
-"ای خَر، به‌ تو چه‌؟!"
این‌ بارش‌ ، در جواب‌ ، غُرّید خدای.



گفتاکه‌ - "نماز رُکن‌ِ دین‌ باشد." گفت‌:
-"دین‌ نَبْوَد دینی که‌ چنین‌ باشد! " گفت‌:
-"فرمود خدا، خود، که‌ مرا سجده‌ برید."
-"یعنی که‌ خدا همین‌ زمین‌ باشد،" گفت‌.



قاضی ی بهانه‌ جو از او کرد سئوال‌:
- "آیا خوانی نمازِ خود در همه‌ حال‌؟"
او هیج‌ نگفت‌ و قاضی اعدامش‌ کرد:
غافل‌ که‌ مسلمان‌ است‌، امّا کَرولال‌.



-"خیزی به‌ نماز؟"
- "روز و شب‌، با اخلاص‌!"
-"لعنت‌ به‌ گروهَک‌ات‌ کنی؟"
-"لعنت‌ِ خاص‌!"
قی کرد، ولی، به‌ پاسخ‌ِ "یاران‌ات‌
را نیز تو حاضری زنی تیرِ خلاص‌؟"



ای عاشق‌ِ انسان‌ ! به‌ نمازت‌ چه‌ نیاز؟
هان‌ ! سربفراز ، چون‌ مسیحا ، به‌ فراز.
از بس‌ که‌ خدایی است‌ مهرِ تو به‌ خلق‌ ،
باید که‌ نماز هم‌ بَرَد برتو نماز.



اینان‌ که‌ به‌ راه‌ِ آرمان‌ بی باک‌اند ،
از جنس‌ِ حقیقت‌ اند ، یعنی پاک‌اند.
خورشید نماز می بَرَد برجانْ‌شان‌:
هرچند ، به‌ تن‌ ، فتادگان‌ برخاک‌اند.
بررفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

نفاق : فرزاد جاسمی!

دریافتی:
نفاق
فرزاد جاسمی

 به مَثَل کارگرم
هنر و پیشه ی من تولید است
و چنینم باور
هنر از ثروت و گنجینه و مال است برتر
این چنین پند بیاموخت به من استادم
دوره ی خردی و ایام شباب
**
چند سالیست که در شهر شما بیکارم
بر سرم گنبد مینای سپهر
فرش دستباف طبیعت که چمنزاران است
به گستردگی پارک مرا بستر خواب
چهلچراغم مهتاب
و شهابی گهگاه
تُندر و صاعقه ای سوزنده
که شکافد دل تاریکی شب با غرش
گاهگاهی روم زیر پلی
اگرم جا باشد
و پذیرند مرا مجتمع هشیاران
روی پل ها محل گذر است
تند و بی غم گذرند بی خبران
چه بسا بی خردان
که خورند نعمت نادانی خود
**
روزیِ خویش من از سطل زباله جویم
که خداتان بنهد در خور خود
به طریقی که صلاح می داند
**
تفریحم پیکاریست
که کنم نیمه شبان با سرما
باد و باران و مه و برف و تگرگ
سپرم جامه ی جان
**
پرسی از من ز چه رو چاره گری نتوانم
پاسخم را دانی
به تو من با چه زبانی گویم؟
اندرین شهر که زندان من و گور من است
اجرت شعله زدن ها به نفاق
بارها بیشتر از صنعت و هر تولید است
***

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

عصيان توده ای!: حسن جداری ، به فارسی و ترکی!

عصيان توده ای!
حسن جداری

ترجمه از شعر ترکی

از اين عصيان توده اي، با شور و اشتياق، استقبال ميکنم
اين قدرت و اين عزم و ايمان را در توده ها ،می ستايم.
ميخواهم با دست خلق، خانه ظلم، ويران گردد.
اين حاکمان بيوجدان را ، در اريکه قدرت، نه بينم
درکجای دنيا، اينهمه بيداد و استبداد ،وجود دارد؟
از اين بيش ، زندان و شلاق را، نمی خواهم!
از اينهمه شکنجه و اعدام،به ستوه آمدم
اين دوران پر از غصه و اندوه را نمی خواهم.
سرتاسر اين ميدانهای هولناک را گشته ام
در هر طرفی ، هزاران انسان غرقه در خون، ديده ام
گوئی احوالات سرزمينم را با خون، نوشته اند
بر روی خاک ، خون لخته شده، فراوان، ديده ام
با دقت، به تاريخ اين سرزمين، نگاه افکنده ام
هم شيخ وهم شاه را ، دشمن توده ها ديده ام
شاهان پهلوی ، اين سرزمين را پنجاه سال، چپاول کردند
اين غارتگری را در اشعارم، افشا کرده ام
شاه رفت و شيخ آمد و شيخ از شاه هم بدتر شد
شيخ و فقيه و ملای شارلاتان ، به چه دردم ميخورند؟
خادم تهی دستان هستم،کارگران رفيقانم، ميباشند
سرمايه دار و پولدار و اعيان، به دردم نميخورند!
اگر طبقه کارگر ، از بند ستم و اسارت، رها نگردد
توران، هند ، چين يا ايران، به چه دردم ميخورد؟
باغهای پر از گل و غنچه تبريز را بياد می آورم
هر زمانی که در شاخه گل،بلبل نالانی را می بينم!
در همين دنيا ، با بهشتی روئی ، انس و الفت دارم
ای زاهد، هزار روضه رضوان را به تو بخشيد م!
ذره ای از اين حاکمان خونخوار، باک ندارم
دير گاهی است که اين جان شيرين را، به جلاد سپرده ام
پايان
********

کوتله وی عصيان !
حسن جداری
شوقيله آلقيشليرام بو کوتله وی عصيانی ،من
خلق ده ، بو قدرت و بو عزم و بو ايمانی ،من
خلق اليله ايستيرم برباد اولا ظولمين ائوی
گور می يم قدرتده، بو حکام بی وجدانی ، من
هانکی يئرده، بير بئله ، بيداد و استبداد اولار
بوندان آرتيق نيليرم، شلاقی يا زنداني، من
تنگه گلديم ، بير بئله اشکنجه دن ، اعدام دن
ايسته مم بوغصه لي، محنتلی بير دورانی ، من
گز ميشم بو قورخولی ميدان لاري، باشدان باشا
هر طرفده، گورموشم ، مين قانينه غلطانی ، من
سانکی قانيله يازيبلار يوردومون احوالی نی
توپراق اوسته گورموشم ،چوخ لخته لنميش قانی ، من
دقت ايله باخميشام بو اولکه نين تاريخينه
خلقه دوشمن گورموشم، هم شيخي، هم سلطانی ، من
پهلوی لر ائتديلر بو يوردی غارت، اللی ايل
ائتميشم شعريم ده افشا، بيله بير تالانی ، من
شاه گئتدي، شيخ گلدي، اولدی شاهدان دا بئتر
نيليرم شيخی ، فقيهی ، شارلاتان موللاني،من
خاديمم يوخسوللارا، يولداشلاريم دور ايشچيلر
نيليرم سرمايه داري، پوللوني، اعيانی ، من
فعله صنفی اولماسا ظلم و اسارت دن، خلاص
نيليرم توراني، هندي، چينی يا ايراني، من
ياده ساللام تبريزين گول لی ، چيچک لي، باغلارين
گول بو داغيندا گورنده، بولبول نالانی ، من
بير بهشتی روی ايله،وار بوردا،انس والفتيم
زاهدا وئرديم سنه، مين روضه رضواني، من
يوخدی با کيم ذره جک، بوقان سوران، حکامدن
وئرميشم جلاده ، چوخداندي، بوشيرين ، جاني، من

14 مرداد 1391
برگرفته از روشنگری