فرو ناهشته شب : جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)!
فرو ناهشته شب
فرو ناهشته شب رو خانه روشن کن!
که باد هرزه در کارست و
می کوبد به هم هر جا در و دیوار و
می پاشد به هر دل
اضطراب ماه و
می ریزد بروی آتش هر حرف
مشتی برف!
هوا بس تیره و
پر درد و پرکینه ست
سخن در پرده باید گفت
که فصل سخت تالان ا ست
و دیو آئین شب ،
پیراهن تزویر بر کردست و هر جا هست
سم سخت کوب باد وهر جا
ره کشیده دهشت کولاک !
در این بی در سرای سرد
که تالان می دهد سرما هزاران را
نبینی جزستوه مردمانی
تن برهنه
سوخته
در جستجوی نان!
چراغ پرسشی در خانه ی روشن کن!
که جان را می گزد هر نیش این سرما و می بینی
چگونه برگ می ریزد درخت کاج و می پیچد به پای شاخه ی انجیر
مارِ باد!
به چاه شب، نه پیدا ماهی مهتاب و پیدا نه
به چهر رهگذر ابران بغض آلود
چشم اختر بیدار!
دراین دیرینه شب گویی
نوای آشنایی از بهاری نیست،
صدایی هست گر
تک سرفههای پیر مسلول زمستانست
که خون آلوده خلط ماه را
افکنده درگودال این بیراه!
در این عسرت سرای عور از غارت
زنان و کودکان آواره در راهند ومردانند
هرجا
پای در زنجیر
هنوز افسانه نان است در بازار!
به خاک خوابت اما کس چه می داند چه می روید؟
بگو تا نا شکسته در گلویت شاخههای حرف!
که شب را پیرهن از ترمه ی خون است وآویزان
به گل میخ ستاره مانده دیری
ابرکی شنگرف!
وراه چاره برچاهست و بر هر چاه دامی از فریب برف
که این دانند گر رزمنده مردانند
رویاروی کار رزم!
گرت آبشخور مرغ گمان را قطرهای شادی ست
بیفشان بر غبار حرف هایی که به غم باقی ست...
شکستی رفت و در بر گشته کاری گشت مشگل کار هر آسان
وزان تزدیک تر در پیش چشم ما
پی باران خون آلود
بپا شد سیل خون و گشت دریا ، سر به سر، هامون
چه بسیاران که از توفان هراسیدند و
وادادند !
چه بسیاران که در دریوزگی بردند از رو
هر چه دم جنبان!
چه بسیاران که سر بر باد دادند و
فشردند پای در ایمان خود،
چون کوه!
و در مرگ آفرین لبخندههای حیله گر دشمن
چه بسیارند گردانی که می غرند همچون شیر در زندان،
که هر جا شیردل مردیست زندانی ست!
در این بیداد بن وحشی شب دیرین
فسرده جادهها را خواب طولانی
نشسته در کمین ماه ،
ببر ابر توفانی!
نمی کاهد شب اما خود به خود از هول ومی پاید؛
چه می خواهد ؟
به جا گر شعله انگیزد
شکوه شورمند توده ی آتش
به کاری چاره گر همت نهد خلق ابر آرش
اگر ره تیره یا دشوار،
نه در این تیرگی ره می شود همواره نا هموار،
نه دشواری تواند باز بندد جاده ی امکان!
کجا اما؟
کجا؟!
در پیش چشم تو!
کف آورده دهان باد تابستان،
شکسته چین سرما بر جبین آب،
کجا؟!
در پیش چشم تو
نشان آشنایی هست زان بایسته جشن توده ی مردم!
درنگ دیر پای درد
رنگ چهرهها برده
به کار آورده از هر سو هزاران گرد رزمی
گرد کارستان
دل از فولاد
از تفتیده آهن خون!
که نوبت با درای کار و پیکارست
و آینده درای کاروان کار در حرکت!
توای همسایه من، دور یا نزدیک!
گرت بیدانه مانده چینه دان حرف
چراغی تازه روشن کن!
فراهم کن لباسی از پرند کار
بپا کن چکمهای در خورد کار رزم
قدم در راه مردم نه!
که بر لغزنده پیچ جاده ی این شب
نشان پای مهتاب است
روی برف!
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
دیماه ۱۳۴۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر