۱۴۰۰ خرداد ۱۰, دوشنبه

از دفتر خاطرات یک دانش‌آموز فلسطینی: سعیدسلطانی/شماره پنجم ماهنامه «دانش و مردم» سال ۱۳۹۳

از دفتر خاطرات یک دانش‌آموز فلسطینی

سعیدسلطانی

چقدر بخشنده‌اند! چقدر بزرگوارند اسراییلی‌ها!

خانه‌های ما را با بمبی می‌کوبند

که هزار بار گران‌تر از خانه‌های ماست.

حتما به خاطر این است که پرزیدنت آمریکا،

«صلح دوست»، ...  حق را به آنان می‌دهد.

چقدر بخشنده‌اند،

که ما به التفاوت قیمت بمب‌ها را

از جان ما برمی‌دارند.

اگر گل یا درخت یا پول می‌خواستند

چه باید میکردیم؟!

روح کودکان غزه چه اهمیتی دارد

مهم، خاطر خیابان‌های تل‌آویو است

که از شنیدن صدای پای مضطرب، آشفته می‌شود.

بفرمایید آقایان،

نوبل صلح امسال را هم تقسیم کنید بین خودتان

بجنبید، پیش از آنکه ما تمام شویم!

این سروده از شاعری به نام «سعیدسلطانی» است که در شماره پنجم ماهنامه «دانش و مردم» سال ۱۳۹۳ و در دوران ریاست جمهوری «اوباما» چاپ شده بود. در زمان «أوباما» هم به غزه حمله نظامی شده بود و او در دوره ریاست جمهوری‌اش جایزه صلح نوبل را بخاطر «صلح دوستی» دریافت کرده بود که شاعر می‌گوید «بفرمایید آقایان! نوبل صلح امسال را هم تقسیم کنید بین خودتان»

http://www.toufan.org/Maghalat%20jadid/Maghalat%20T%20elec%20179.htm

۱۴۰۰ خرداد ۳, دوشنبه

روزی که چادر زوری نیست(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی


  روزی که چادر زوری نیست

    مجید نفیسی

روزی خواهد آمد که خواهرانم
دیگر به زور چادر به سر نکنند.
بگذار آن روز به تابستان افتد
تا با هم به باغ رویم.

چادر اول را چون بقچه‌ای می‌بندیم
تا با آن بارهامان را ببریم.
چادر دوم را چون فرشی می‌گستریم
تا روی آن بنشینیم.
چادر سوم را چون سفره‌ای پهن می‌کنیم
تا گرد آن غذا بخوریم.

آنگاه من بالای درخت توت می‌روم
و چهار خواهرم با سر باز
چار گوشه‌ی چادر چهارم را می‌گیرند
تا برایشان توت بتکانم.

آن روز, توت خوردن چه مزه دارد
روزی که خواهرانم دیگر
از هیچ کس رو نمی‌گیرند
و چادرها به یخدانها باز می‌گردند
تا چون آیندگان از این رسم بپرسند
تنها پارچه‌های نفتالین‌زده را بیابند.


    بیست‌و‌دوم مه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک
 

The Day Chador Is Not Forced

 

The Day Chador Is Not Forced 
by: Majid Naficy


The day will come when my sisters
No longer wear forced chadors.
Let that day be in summer
So that we can go for a picnic.

We will wrap the first chador as a bundle
And carry our goods in it.
We will spread the second as a carpet
And sit down on it.
We will use the third as a dining cloth
And eat our meals around it.

Then I will climb a mulberry tree
And my four unveiled sisters
Will each take a corner of the fourth chador
So that I can shake mulberries down on it.

How delicious it will be to eat mulberries
When my sisters no longer veil. 
On that day, chadors return to chests
And when posterity asks about this rite
It finds only mothballed fabrics.

        May 22, 2021

https://iroon.com/irtn/blog/17153/the-day-chador-is-not-forced/

۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

​به اپوزیسیونِ، راست، چپ و سلطنت طلب: داریوش لعل ریاحی

 

 

​به اپوزیسیونِ، راست، چپ و سلطنت طلب 

 
برای عبور از دلِ سایه ها 
کدامین گذر را گشودید
هان 
 
فرا روی ِ فردایتان 
گو ، چه هست ؟
که ملت به آزادی جان ، بگویند 
جان
 
از اندیشهِ بسته بیرون کنید 
نگاه ِ چهل ساله ِ پیش را 
بیایید در سنگر ِ پیش ِ رو 
که فریاد ِ امروزتان ، نیست 
آن
 
به واقع گرایید ، تا ما شوید 
به دور از شکن ها و دیوار ها 
کجای ِ فضا ، پنبه را می زنید
و فردا چه کس ؟ می برد 
نامتان
 
ببین کارگر را کجا برده اید ؟
که او را شب و روز ، گویند هِی
نگاهش به حالِ تباهِ خود است
به امنیت ِ شغلی و توشِ
نان
 
صدای ِ شما را شنیدیم ، کو ؟
زمانی که این کوس ، یک جا زنید 
به فردا بیاندیش ، ای خود پرست 
به این خاک و هستش ، به 
ایرانمان 
 
داریوش لعل ریاحی
پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
 
 

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۸, شنبه

مادرِ مادران - پانزده شعر برای مادرم (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

مادرِ مادران

پانزده شعر برای مادرم

 

مجید نفیسی


یک: به مادر سوگوارم*

 

زمانه ترا چون انار سرخی
در آستانه‌ی استودان* فرو‌شکست
تا کرکسان
نه از خون شهیدان
که از دل گرم تو بنوشند.

اگر می‌دانستم که زندگی چنین سرخ است
آیا خود را
در زهدان تو پنهان نمی‌کردم؟

        سی اکتبر هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

*- برادر کوچکترم سعید نفیسی (دهم اردیبهشت هزار‌و‌سیصد‌و‌سی‌و‌سه تا هژدهم شهریور هزار‌و‌سیصد‌و‌شصت‌و‌یک) و همسرش فهیمه اخوت بدست رژیم خمینی در تهران به قتل رسیدند, اما شیوه‌ی قتل و محل دفنشان روشن نیست.

*- دخمه‌ی مردگان زردشتی یزد که در برابر آن انار می‌شکستند.


 

دو: آش غوره


... و مادر میگوید:
"انگار مویت را آتش زده اند".
من هستم، سیمرغ
که از دهانه ی تنگ تلفن
به جمع آنها می پیوندم
نشسته دور سفره ی رنگین
میان مهمانخانه
با کاسه های چینی در پیش
و چشم های دوخته به قدح آش
و مادر که ظرف هر کس را می گیرد
و با ملاقه آن را پر می کند
و روی تکه ای نان، کباب می گذارد
با دسته ای ریحان
و می گوید:
" این آش
و این هم پاش!"
و نوبت که به من می رسد
ملاقه را از دست او می گیرم
و چون رستم دستان
توی قدح آش فرو می برم
و بی آنکه بخواهم
تمام گولی* های آن را
یکجا بیرون می کشم
و مادر می خندد و می گوید:
"مثل همیشه خدا با توست"
و من می گویم:
"نان و کباب نمی خواهم
آشم دهید، آش!"
و کاسه ی چهارم را که تمام می کنم
از پشت، کنار سفره می افتم
و غلت زنان خود را به ایوان می کشانم
و زیر آفتاب نرم بهاری
کنار برادران و خواهرانم
خود را به دست خلسه ی آش غوره می سپارم
و به عارفان حق می دهم
که دل به یجوز و لایجوز نمی دهند
و آنگاه که همه در خوابند
با خمپاره های گاه و بی گاه خود
اکوان دیو را از فراز خانه میرانم
و بار دیگر سفره ی مادر را
در زادگاهم می گسترانم.

پنج آوریل دوهزار‌و‌چهار

*- "گوشت قلقلی" به اصفهانی.


 

سه: بهشت گمشده

 

پس از مرگ
مرا پلي نيست
تا از آن بگذرم.
همه، نيستي ست
و بهشتي نيست يا حتي دوزخي.
رفتگان همه رفته اند،
آيندگان هنوز در راهند
و مرا همراهي نيست.

مادرم آن جا
به شمشادها آب نمي پاشد
و خواهرم نفيسه پاهايش را
در پاشويه نمي شويد.
هيچ تختي كنار باغچه ديده نمي شود
و بوي پنير و نان
با عطرِ نعنا و ريحان
درهم نياميخته است.
دستي برايم لقمه نمي گيرد
و كسي نام مرا بر زبان نمي آورد.

كاش چون مادرم
مرا هم پلي بود
تا مي توانستم از آن بگذرم
و بهشت گمشده ام را
براي هميشه بازيابم.

        نوزده ژوئن دوهزار‌و‌پنج


 

چهار: در بازارِ ادویه‌ی اصفهان

 

امروز با مادرم به راسته‌ی ادویه‌فروشان می‌روم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزنی به درونِ تاریکی فرو‌می‌ریزند.
از او می‌پرسم: "آیا می‌توانم
انگشت کوچکم را
درین آبشارِ نور فرو‌کنم؟"

مادر در آستانه‌ی خوشبوی حجره‌ای می‌ایستد
و من به عرقچین سبزِ ادویه‌فروش می‌نگرم.
او اولین گامش را برای آن برمیدارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
و آب‌نباتی با دانه‌های سرخ زرشک.
مادر دارچین و هِل را برای قوری چای می‌خواهد
زعفران و زردچوبه و زیره را برای قابِ پلو
قرنفل و زنجفیل را برای شیرینیهای زنجفیلی
و وانیل را برای بستنی‌های خانگی.

مرد جنسها را در کاغذ می‌پیچد
و در زنبیل مادر می‌گذارد.
من از بو و رنگ آکنده‌ام
و به خروس قندی سرخم می‌نگرم
که بر نیِ نازکش نشسته
و با هر زبان‌لیسه‌ی من
کوچک و کوچکتر می‌شود
و پیش از اینکه به چهارسو برسیم
یکسره ناپدید شده است.

مادر فلفل را فراموش کرده
آن شاهِ ادویه‌ها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما راهِ رفته را بازمیگردیم.
ساربانی افسار به دست
در کنار تیمچه ایستاده.
لوکی گردنش را دراز می‌کند
و از پشت مژه‌های بلند سایه‌دارش
به من می‌نگرد.
لفچه‌هایش تکان تکان می‌خورند.
"اِشتر! که را می‌ترسانی؟
من میتوانم از زیر شکم تو بگذرم
بی آنکه پاهای بدقواره‌ات مرا
زیر خود له کنند."

مادر می‌گوید آنها از بندر بوشهر می‌آیند
جایی که جاشوانِ عرب و هندی
فلفلِ مالابار و دارچینِ سراندیب را
همراه با زنجفیلِ زنگبار
از لنج‌های خود خالی می‌کنند
تا ساربانانِ شَروِه‌خوانِ دشستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت عبور دهند.

مرد بسته‌ی فلفل را در زنبیل می‌گذارد.
من نیِ خالی خروسم را
به سوی اِشتربچه‌ای پرتاب می کنم
که در پسِ کاروان, روان است
و به مادرم لبخند می‌زنم که چون من
سوراخهای بینیِ خوبی دارد.

        هفدهم سپتامبر دوهزار‌و‌پنج


پنج: اولین برف

 

مادر کنار پنجره ایستاده
و به ریزشِ برف نگاه می‌کند.
این اولین برفی‌ست
که بر خاکِ پدر می‌نشیند.

پتویی سرخ به خود پیچیده
و زانوهایش را به شوفاژ چسبانده.
پالتوی پدر هنوز
گلِ میخ آویزان است.

شاخه‌ای از درخت خرمالو
زیرِ بارِ برف خم شده.
دلش می‌خواهد دست دراز کند
و آن را بتکاند.

        سیزدهم ژانویه دوهزار‌و‌هشت


 

شش: كله‌كاهو

 

پسري چهارساله هستي
نشسته بر دامن مادرت
در مهماني ي تابستانه ي زنانه اش.
"كاسه ي تيره ي سركه بهتر است
يا جامِ روشنِ سكنجبين؟
برگهاي تُرد بچه كاهو بهتر است
يا كله ي تراشيده ي مادرش؟"
دستها در سيني ها فرو مي روند
و كاسه ها پر و خالي مي شوند.
تو از بي بي مي ترسي
كه صدايي نروك دارد
و چشمهايي درخشان.
كله كاهويت را در مشت مي فشاري
و با ايران خانم دَم مي گيري
كه پشت سيني مي زند
و لوندانه مي خواند:
"مورچه داره؟ آره!
درَش بياره؟ آره!"
و به مهري نگاه مي كني
كه خود را تكان مي دهد
بشكن مي زند و ابرو بالا مي اندازد
و رختهايش را چون برگهاي كاهو
دانه دانه در مي آورد
تا آن مورچه ي بازيگوش را
در آخرين نهانگاه تنش
پيدا كند.
"لرزش پستانها بهتر است
يا چرخش كپل؟
بالا انداختن ابروها بهتر است
يا كف زدن و بشكن؟"
تو كله كاهويت را در مشت مي فشاري
مبادا كه بي بي آن را بقاپد
اما او مالِ مادر را مي ربايد.
تو سرخي صورت مادر را مي بيني
و تپش قلبش را مي شنوي.
از روي دامنش برمي خيزي
تا پيش از اين كه مهمانها بروند
انتقام مادر را از او بگيري.
"آبپاشي با شلنگ بهتر است
يا شليكِ شاش از آبدزدك؟
انداختن تخم مرغ بهتر است
يا پاشيدن نمك؟"
چون آبگاهت كم مي آورد
و آبدزدك را پر نمي كند
از برادرت كمك مي گيري
و در آخرين لحظه
بي بي را از پشت خيس مي كني.
"چادرنمازِ آلوده بدتر است
يا ريختن آبروي ي پسرت؟
انتقام كودكانه بدتر است
يا پوشاندن گناه پسرت؟"
بي بي بايد باخبر شود
وگرنه نمازش باطل است.
خواهرت به خانه ي او روانه مي شود
و تو به انبار تاريك زيرزمين .
شايد زبان مادر تلخ و گزنده باشد
اما نگاهِ رضايتبارش از پشت عينك
چه شيريني مادرانه اي دارد!
                شانزده ژوئيه دوهزار‌و‌نه


هفت: راه خانه

مادرم و چار خواهران
به پروازي شبانه رفته اند.

آنها در آسمان
به "هم اختراني"* مي مانند
كه راه خانه را نشان مي دهد:
با تك ستاره اي زرين در ميان
و چار ستاره ي سيمين در كنار.

به آنها مي گويم:
"روشن باد چراغتان!"
و به چار برادر فكر مي كنم
كه در سراسر جهان پراكنده اند
و امشب
به يك آسمان چشم دوخته اند.

        سی‌و‌یک مه دوهزار‌و‌ده


 

هشت: بر فراز شهر استانبول


بر فراز شهر استانبول
پرنده ای در مهتاب
چرخ زنان می نالد؛
شاید از تنگه ی بُسفر آمده
از بلندی های "سپیدار رومی"
نزدیک قلعه ی سنگی اوروسی
جایی که امروز، نیمروزان
سه برادر و چهار خواهر دریادل
کنار یکدیگر نشستند
در چهار گوشه ی میزی گسترده
زیر آسمان نیم ابری
و سفارش شمشیرماهی و اسکندرکباب
و دوغ و خوشاب دادند.
آنها از چهار گوشه ی جهان
گردهم آمده بودند
تا پس از مرگ پدرِ پدران
بار دیگر زیبایی لحظه های کودکی را
در گوشه ای نزدیک به وطن دریابند.
آه چه زیبا بود آسمان و دریا
سپیدارهای بلند و شکوفه های گیلاس
لقمه های پیشکشی خواهران و برادران
پچپچه ی آوازی دور اما آشنا
از رادیوی کهنه ی مهمانداران کرد
و باریکه راهی که از کنار داربست های پر گل
الاکلنگ ها و تاب کودکان
و سوغات فروشی های جهانگردان
پیچ می خورد و به بندرگاه باز می گشت.
آنگاه آنها سوار کشتی آرگو شدند
که از سفر جیسون و آرگونات
در جستجوی پشمینه ی زرین
به کرانه های گرجستان بازمی گشت
تا همراه با دعای خیر پیشگوی نابینا
از کنار دریای سیاه
چای نوشان و تماشاکنان
پشت به آسیا و رو به اروپا
به دنبال پرنده ی راهیاب
و بی هراس از خرسنگ های کشتی شکن
سراسر تنگه ی بُسفر را بپیمایند
و در جنوب خلیج "شاخ زرین"
در بندر "امین اونو" پیاده شوند
و پس از خرید مشتی شاه بلوط بو داده
و پرسه در بازار ادویه ی مصری
و تماشای مسجد "رستم پاشا"ی معمار "سنان"
با دو دُلموش کهنه ی زردرنگ
"گُله گُله" گویان و "گُله گُله" شنوان
به مهمانخانه ای نزدیک برج گالاتا بازگردند،
جایی که در مهتابی، مادرِ مادران
با گیسوانی سپید زیر نور ماه
بر صندلی چرخدار خفته بود
و خواب پسر از دست رفته اش را می دید.

بیست‌و‌دو مه دوهزار‌و‌یازده

*- به جاي "صورت فلكي".


 

نه: نشانی های مادرم

 

ای ماه بلند! منتظر چه هستی؟
زودتر به راه خود برو
و از پشت پنجره ی خوابگاه من
پیغام مرا به اصفهان ببَر.
مادرم هنوز بیدار است
و ترا از پنجره خواهد دید.
چون او را نمی شناسی
نشانی هایش را می دهم:

او خوشه ی انگور بی دانه است
انار سرخِ دان شده
انجیر سیاهِ دهان گشوده
لیموی قاچ شده كنار ریحان
كاكوتی در ماست
و نعنا در دوغ
گرمك در تابستان
خرما در زمستان
و پسته ی خندان در همه ی فصل ها.
چهره ای گشاده دارد
با چشم هایی مهربان.
گیسوان سپیدش
تا روی شانه می رسد
اما قدش خمیده نیست
و چون رودابه ی زال شده
همچنان خدنگ مانده.

نشانی ی دیگرش؟ اهل كتاب است.
نیایش كتابخانه ای داشته
كه بارِ هفت شتر می كرده اند.
مادرم بر بالین پدرش
"گلستان" سعدی می خوانده
تا هم غلط هایش را بگیرد
و هم به خواب برود!
او هنوز ترانه هایی را از بر دارد
كه در عروسی ی برادرش می خوانده اند.

نشانی ی دیگرش؟ اهل دل است.
اگر مهتاب باشد
گلیم را توی ایوان می اندازد
كنار شب بوها،
و می گذارد "تاج" آواز بخواند
و نی ی "كسایی" و تارِ "شهناز"
گفتگو كنند.

ای ماه بلند! زودتر پیغام مرا ببَر
و به او بگو
تا همان ترانه ای را برایت بخواند
كه سالها پیش در ایوان می خواند:
" تو كه ماه بلند آسمانی
منم ستاره میشم دورت می گردم.
تو كه ستاره می شی دورم می گردی
منم ابر میشم روتو می گیرم.
تو كه ابر می شی رومو می گیری
منم بارون میشم شرشر می بارم.
تو كه بارون می شی شرشر می باری
منم سبزه میشم سر در میارم.
تو كه سبزه می شیی سر در میاری
منم گلی می شم پهلوت می شینم."
پنج آوریل دوهزار‌و‌چارده


ده: روزه

 

مادر!
از من خواستي
كه نيت كنم
و اين رمضان روزه بگيرم.

سحرخيزي با خانواده، زيباست
و روزه گشايي با خرما، شيرين ست.

اما در سرزميني
كه دين
برچسب جنايتهاي دولتي ست،
مرا ببخش مادر،
روزه خواري از روزه داري
پُرمعناتر مي نمايد.

چارده ژوئيه دوهزار‌و‌چارده


یازده: ارثیه


این هفته پیشدستی می‌کنم
و پیش از این که سلامِ مرا
با شعرِخوشامدگویانه‌ات پاسخ دهی,
آن را از تو می‌ربایم
و با نامت پشت تلفن می‌خوانم:
"مادر جانِ نازنین!
پاتو مگذار رو زمین
پاتو بگذار رو چشَم
نازِ ابروت می‌کِشم."

هر چه دارم از تو دارم.
چشمهای کم‌سویَت را به من دادی
و از کودکی
در دهانم شعر نهادی.
پس این یک را به تو بازمیگردانم
و آن یک را چون ارثیه‌ای
برای خود نگه می‌دارم.

        دوازدهم نوامبر دوهزار‌و‌شانزده


دوازده: بخاری


یک روز بخاریِ دیواری از کار افتاد
و زمزمه‌ی دلنشینِ کتری آب فرونشست.
من آبله‌مرغان داشتم و خانه بودم.
مادر, زهرا را به زیرزمین فرستاد
تا بخاریِ دستی را درآورد,
فتیله‌اش را پاک کند, بدنه‌اش را برق بیندازد,
تویش نفت بریزد, روشنش کند,
و پس از اینکه بویش از‌میان‌رفت
با خود به اتاق بیاورد.

من داشتم پشت پنجره
لیمو شیرین می‌خوردم
و بارشِ برف را تماشا می‌کردم
که زهرا تو‌آمد.
مادر گفت: "چرا این لعنتی را آوردی؟
می‌خواهی دوباره دود کند
و جانِ او را بگیرد؟"
زهرا گفت: "او نظرکرده است"
و در را بست.
داستانِ بخاری را بارها شنیده بودم
اما خودش را هرگز ندیده بودم.

"یک عصرِ جمعه همه به خانه‌ی خانم می‌روند
و مرا با زهرا تنها می‌گذارند.
وقتی به خانه بازمیگردند
می‌بینند اتاق پُر دود شده
و چشم, چشم را نمی‌بیند.
حمید تند پنجره را می‌گشاید
و مادر مرا از توی گهواره می‌رباید
و شتابان به ایوان می‌آورد.
من به‌سختی نفس می‌کشیده‌ام
و تا ششماه پس ان آن
از بینیَم دوده بیرون می‌آمده."

برگشتم و نگاهش کردم
سیاه بود
و روی چارپایه‌ی فلزی
بلند و استوار می‌نمود.
آیا دشمنِ جان من بود
یا از من سخت‌جانی ساخته بود
گریخته از کامِ مرگ؟
به کنارش رفتم
و دستهایم را رویش گرفتم.
گرمای دلنشینی از آن برمی‌خاست
و از پنجره‌های رنگارنگش
نوری جادویی به بیرون می‌تابید.

        سوم اوت دوهزار‌و‌هفده


سیزده: دو دلداده

وقتی پدر مرد
او را به خواب دیدی:
"توی باغی نشسته بود
اشاره کرد بروم تو
گفتم نه و در را بستم."

اما امروز سپیده‌دم
خودخواسته پیش پدر رفتی
و در را پشت سر بستی
بی‌هیچ پنجره‌ای تا من از آن
به خوشبختیِ دو دلداده بنگرم.

با این همه من هنوز
صدای خنده‌هایت را می‌شنوم
در آن بامداد تابستانی
که روی تخت چوبین
کنار حوض و نیلوفر
از خواب پریدم
و صدای پدر را شنیدم
که از توی پشه‌بند می‌گفت:
"قربان رانهای سفیدت!"

تو غش‌غش‌کنان از ایوان
به‌سوی خوابگاه دویدی
و پدر به‌دنبالت.
من همچنان کنار حوض
صدای خنده‌هایت را می‌شنیدم
که از پنجره‌ی خوابگاه می‌آمد
و آرزو داشتم از آن
به خوشبختیِ دو دلداده بنگرم.

        یازدهم مارس دوهزار‌و‌هجده


 

چهارده: نخستین نوروز

 

این نخستین بهاری‌ست
که بی‌تو می‌گذرد
ای مادرِ مادران!
نوه‌هایت چه می‌کنند
و دخترانت که بی‌تو
بر سر سفره‌ی هفت سین نشسته‌اند؟

در اصفهان
بادها از نفس افتاده‌اند
و درختان زیر پوست خود
آماسی را حس می‌کنند.
با این همه ما پسرانِ پراکنده‌ات هنوز
بر گردِ میز بلندی نشسته‌ایم
که تو بر تارک آن نشسته بودی
با گیسوان بلند سپیدت
در آخرین چاشتی که با هم داشتیم
پنج سال پیش در استانبول
زیر چترِ درختی همیشه‌سبز
که اکنون خاکِ آن شده‌ای.

        بیستم مارس دوهزار‌و‌هجده
        پانزده دقیقه پیش از تحویل سال


 

پانزده: خانه‌ی خالی

 

هر چارشنبه پس از مرگ مادر
چار خواهر گرد‌هم‌می‌آیند
در خانه‌ی خالیِ کودکیشان
تا از یادها بگویند
و برای خانه طرحی بریزند:
آیا باید آنرا بفروشند
تا بساز‌و‌بفروشی درهمش بکوبد
یا بگذارند چون چنارهای حیاط
همچنان بماند و ببالد؟

امروز نوبتِ خواهر سوم‌ست
تا نهاری آماده کند.
او می‌خواهد ماهی آزادی را بپزد
که پیش از مرگ مادر خریده‌اند.
اما ماهی از دستش می‌سرد
و از آشپزخانه به سرسرا می‌لغزد
و از آنجا به خوابگاهِ مادر‌و‌پدر
و از پنجره‌اش به حوض آب
جایی که تابستانها سه برادر
در آن شنا می‌کردند
و مادر برای هر یک
کاسه‌ای هندوانه می‌آورد.

        پنجم ژوئیه دوهزار‌و‌هجده

***

The Mother of Mothers: Fifteen Poems for My Mother

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Majid Naficy and

his mother Batul Okhovat in Istanbul, Turkey, May 2011.


        The Mother of Mothers

        Fifteen Poems for My Mother

        By Majid Naficy

 


One: To My

 

Mourning Mother*

The times broke you
Like a red pomegranate
At  the threshold of the ossuary*
So that vultures
Could drink blood
Not from martyrs
But from your warm heart.

If I knew that life was so red
Would I not hide myself
In your womb?

        October 30, 1986

*- My younger brother Sa’id Naficy (April 30, 1954 to September 9, 1982) and his wife Fahimeh Okhovat were killed by the Khomeini regime in Tehran. The method of murder and the place of their burial are not known.

*- The Zoroastrians in Yazd, Iran, placed pomegranates near a bone house, where they used to expose their dead.


Two: Green-Grape Soup

… And my mother says:
It seems that
Someone has burned your hair!”
This is I, Simorgh*
Joining my family from LA
Through the narrow mouth piece of a phone.
They are sitting cross-legged
Around a colorful dining cloth
In our guest room in Isfahan.
There are china bowls in front of them
And their eyes are fixed on a serving bowl of green-grape soup.

My mother  takes each person’s bowl
And fills it with the help of a ladle.
Then she wraps a piece of kebab and a sprig of basil
Within a roll of flatbread
And says: “This is your soup
And this is something to go with it!”
When it is my turn
I take the ladle from her hand
And like Rostam, son of Zal,
I plunge it into the serving bowl
And by chance in one stroke
Take out all of its meatballs.
My mother  laughs and says:
“As always, God is with you”.
I say: “I don’t want kebab and bread.
Give me soup, only soup”.

When I finish my fourth bowl
I fall back from the dining cloth.
Then I roll myself to the patio
Under the mellow spring sun
Next to my brothers and sisters
And drift into a trance of green-grape soup
As Sufis do
Who do not care about “musts” and “mustn’ts”.
Then, when everybody is asleep,
With my sporadic cannons
I make Akvan Demon* escape
From the sky of our house
And spread my mother’s dining cloth
In my homeland again.

        April 5 2004

*- In Iran, when you think of someone and that person calls you right away you say: “It seems  that someone has burned your hair!” This expression might be rooted in the story of the mythological bird Simorgh. According to the epic Shahnameh, composed by Ferdowsi in 11th century in Persian, Simorgh appears whenever Zal, the hero, burns one of her feathers that he carries with him. Zal is the father of Iranian Hercules, Rostam.

*- Akvan is a  demon who takes Rostam to the sky in order to smash him into pieces.

    

Three: Lost Paradise

After death
There is no bridge for me
Upon which I can cross.
All is nothingness
And there is no paradise or even an inferno.
The gone are all gone,
The coming are still on their way
And I have no companion.

There, my mother
Does not water the hedges
And my sister Nafiseh
Does not wash her feet
In the courtyard pool.
No bench can be seen near the flowerbed
And the scent of bread and cheese
Does not mingle with the aroma
Of basil and mint.
No hand makes a snack for me
And no one calls my name.

I wish there were a bridge for me
Just like my mother’s
Upon which I could cross
And regain my lost paradise forever.

        June 19, 2005

 

Four: In the Spice Bazaar of Isfahan

Today I go to the spice-sellers’ lot with my mother
So that once more I can look at specks of the sun
Pouring down from a skylight into the dark bazaar.
I ask her: “Can I poke my pinkie
Into this waterfall of light?”

Mother stops at the fragrant threshold of a small shop
And I look at the green skullcap of the spice-seller
Who takes his first step
To put a white sugar-cheese-
And a red barberry-candy in my fist.
Mother wants cinnamon and cardamom for the tea pot,
Saffron, turmeric and cumin for the pilaf platter,
Clove and ginger for ginger cookies
And vanilla for home-made ice cream.

The man wraps the items in paper
And puts them in Mother’s basket.
I am filled with scent and color
And look at my red candy rooster
Perched on his slender stick
And shrinking with each of my licks
Until it totally disappears
Before we reach the bazaar square.

Mother has forgotten pepper:
The king of spices
With a red cape on its shoulders.
We return to where we started.
A camel driver is standing
With a rein in his hand
Near a bazaar courtyard.
A male camel stretches his neck
To look at me
behind his long shady lashes.
His big lips are trembling.
“Camel! Who are you bullying?
I can pass under your belly
Without letting your misshaped legs
Smash me on the ground.”

Mother says that they come from Bushehr Port
Where Arab and Indian sailors
Unload Malabar’s pepper, Ceylon’s cinnamon
And Zanzibar’s ginger from their barges
So that the  sharveh-singing* camel drivers of Dashtestan
Can carry them across the sandy desert of Loot.

The man puts the package of pepper in the basket.
I fling the empty stick of my rooster
Toward a  baby camel
Walking behind the caravan.
I smile at my mother who like me
Has good nostrils.

        September 17, 2005

*- “Sharveh” is a sad style of song in the Bushehr  province to the north of the Persian Gulf. It has some similarities with African-American Blues.

 

Five: First Snow


Mother stands by the window
And looks at the falling snow.
It is the first snow fall
On Father‘s grave.

She has wrapped herself
In a red blanket
And leaned her knees
Against the radiator.
Father’s overcoat
Still hangs on the hook.

A limb of a persimmon tree
Bends under the weight of snow.
She longs to stretch out her hand
And shake it off.

        January 13, 2008


Six: Lettuce Heart

You are a four-year-old boy
Sitting on your mother’s lap
At her women’s summer party.

“Is a dark bowl of vinegar better
Than a bright bowl of sekanjebin syrup?
Are the leaves of a baby lettuce better
Than the shaved heart of a Mama lettuce?”

Hands reach for platters of lettuce
And bowls are empty and refilled.
You are afraid of old Bibi
Whose voice is masculine
And her eyes are shining.
You squeezed your lettuce heart in your fist
And rap with Iran-Khanom
Who plays tambourine with a tray
And sings coquettishly:
“Does she have ants on her? Yes! Yes!
Should she remove them? Yes! Yes!”
And you watch Mehri
Who shakes her body
Snaps her fingers and raises her eyebrows
As she removes her clothing one by one
Like leaves of lettuce
Until she finds a playful ant
In the last hiding place of her body.

“Is the shaking of breasts better
Than the whirling of buttocks?
Is the raising of eyebrows better
Than clapping hands and snapping fingers?”

You grip your lettuce heart in your hand
Lest Bibi snatch it from you.
But she grabs your mother’s from her.
You see the redness of your mother’s face
And hear the pounding of her heart.
You get up from her lap
So before the guests leave the house
You can take revenge on Bibi.

“Is squirting water from a garden hose better
Than shooting piss from a plastic syringe?
Is throwing eggs better
Than casting a handful of salt?”

Because your bladder is half-empty
And cannot fill the syringe fully
You ask your brother for help
And, at the last moment
You wet Bibi from behind.

Is the soiling of a chador worse
Than the shaming of your son?
Is taking a childish revenge worse
Than the hiding of your son’s guilt?”

Bibi should be informed
Otherwise wearing a soiled chador
Will nullify her prayers.
So your sister is sent to Bibi’s house
And you, to a dark room in the basement.

Perhaps your mother’s tongue is biting and bitter
But her gaze through her eyeglasses
Looks so motherly sweet!

        July 15, 2009

 

Seven: The Way Home

 

My mother and four sisters
Have a nightly flight.

They look like a constellation
In the sky
Showing the way home:
With a single golden star in the middle
And four silver stars around.

I tell them:
“May your light be on!”
And I think of four brothers
Who are dispersed throughout the world
And tonight
They are looking at one sky.

        May 31, 2010


Eight: Over the City of Istanbul


Over the city of Istanbul
A bird circles
And moans in the moonlight:
Perhaps it has come from the strait of Bosphorus
From the port of "Roman Poplar"
Near the stone Russian fort
Where, today at noon
A band of argonauts:
Three brothers and four sisters
Sat at the four corners of a vast table
Under a half-cloudy sky
And ordered swordfish and Alexander kebabs
With yoghurt drinks and fruit sherbet.
They gathered together
From the four corners of the world
So that after the death of their Father of Fathers
They could regain the beauty of their childhood
In a place close to their homeland.
How beautiful were the sky and the sea,
The tall poplars and cherry blossoms,
The sharing of morsels among siblings
The Humming of a familiar song
From an old radio in the Kurdish cafe,
And a narrow path winding down to the port
Passing by pergolas full of flowers
Children's seesaws and swings
And gift shops for travelers.
Then, they boarded the ship of Argo
(Which had returned from the voyage of Jason and the Argonauts
to the shores of Georgia
In search of the golden fleece),
And with the blessings of the blind prophet
They left the shore of the Black Sea
Drinking Turkish tea and watching beaches
Facing Europe with their backs to Asia.
Fearlessly led by the guiding bird
They passed through ship-wrecking rocks
And sailed the entire strait of Bosphorus
Anchoring at the port of Eminonu
South of the Golden Horn.
After buying a handful of roasted chestnuts
They strolled in the Egyptian spice bazaar
And visited Rostan Pasha mosque
Built by the Ottoman architect Sinan.
Riding two old, yellow dolmushes
They returned to the hotel near Galata tower
Saying "Guleh Guleh!" to the drivers
And hearing "Bon Voyage!" in response.
There, on the balcony
They saw their Mother of Mothers with white hair
Sleeping in her wheelchair in the moonlight
Dreaming of her lost son in Persia.

May 22, 2011

       

Nine: The Signs of My Mother

 

Oh high moon! What are you waiting for?
Follow your path quickly
And carry my message to Isfahan
From the window of my bedroom.
My mother is still awake
And will see you from her window.
Since you don’t know her
I will tell you her signs:

She is a cluster of seedless grapes,
Red seeds of a pomegranate,
Opened black figs,
A sliced lime next to basil,
Oregano in yogurt,
And mint in yogurt drink,
Cantaloupes in summer,
Dates in winter,
And smiling pistachios in all seasons.
She has an open face
With kind eyes.
Her white hair
Reaches her shoulders.
She is not bent, but
like aged Rudabeh*
She still stands upright.

Her other signs?
She loves books.
Her ancestor had a library
Loaded on seven camels.
My mother read Sa’di’s “Golestan”*
At her father’s bed aloud
So he could correct her mistakes
As he was going to sleep!
She still recites the songs
That were sung at the wedding of her brother.

Her other signs?
She enjoys life.
If there is moonlight
She spreads a light carpet in the patio
Next to night-blooming tuberoses,
And lets Taj sing
And Kasaie’s flute and Shahnaz’s lute talk.*

Oh, high moon! Carry my message quickly
And tell her to sing the same song that she sang
Years ago in our balcony:
“- If you are the high moon in the sky
I will become a star turning around you.
- If you become a star turning around me
I will become clouds covering your face.
- If you become clouds covering my face
I will become rain pouring and pouring.
- If you become rain pouring and pouring
I will become grass shooting up.
- If you become grass shooting up
I will become a rose sitting next to you.”

        April 5, 2014

*-  The romance between Rudabeh and Zal is part of the epic of “Shahnameh” written by Ferdowsi in ten and eleven centuries.

*-  “Golestan” is a book of rhymed prose written by Sadi in thirteen century.

*-  Taj, Kasaie and Shahnaz are three stars of Persian classical music from the city of Isfahan.

 

Ten: Fasting

 

Mother!
You wanted me
To make a resolution
To fast this Ramadan.

Awaking before sunrise with one’s family is charming
And breaking fast after sunset with dates is sweet.

But in a country
Where religion
Is a tag on state crimes
(Forgive me, Mother)
To break fasting laws
Looks more meaningful
Than fasting itself.

July 14, 2014


Eleven: An Inheritance

 

This week I will get ahead of you
And before you respond to my hello
With your welcoming poem,
I will snatch it from you
And recite it with your name on the phone:
“Dear mother! Lovely mother!
Do not put your feet on the ground
Put your feet on my eyes
I die for your eyebrows.”

Whatever I have
I’ve gotten from you.
You gave me your weak eyes
And from childhood
Put poetry into my mouth.
So I return this one to you
And keep the other for myself
As an inheritance.

        November 12, 2016


Twelve: The Heater


One day our wall heater stopped working
And the charming murmur of the water kettle ceased.
I had chicken pox and was home.
My mother sent Zahra to the basement
To bring out the portable heater,
Clean its wick, shine its body,
Fill it with kerosene, ignite it
And after airing it out
Carry it to my room.

I was eating a sweet lemon
And watching the falling snow
From the window
When Zahra came in.
My mother said: “Why did you bring that damned one?
Do you want it to smoke again
And take away his life?”
Zahra said: “He is blessed”
And closed the door.
I had heard the story of the heater many times
But had never seen it before.

“One Friday evening my family goes to visit Khanom
And leaves me alone with Zahra.
When they return home
The room is filled with smoke
And nothing is visible.
Hamid quickly opens the window
My mother grabs me from the cradle
And hurrys me to the patio.
I had been struggling to breathe
And for six months hence
Soot came out of my nose.”

I turned back and looked at the heater
It was black
And looked tall and firm
On its four metal legs.
Was it the enemy of my life
Or did it make a survivor out of me
Fleeing the jaws of death?
I walked to the heater
And held my hands over it.
A pleasant warm air was rising from it
And a magic light was shining
From its colorful windows.

        August 3, 2017

 

Thirteen: Two Lovers


When Father died
You saw him in your dream:
“Sitting in a garden
He beckoned to me to go inside.
I said no and shut the door.”

But today at  dawn
You willingly went before Father
And shut the door behind
With no window where I could
Watch the happiness of two lovers.

But I still hear
The sound of your laughter
On that summer morning
When I suddenly woke
On my wooden bed
By the lotus and the pool
And heard the voice of Father
From inside the mosquito net:
“ I die for your white thighs!”

You giggled and ran
From the patio to your bedroom
And Father ran after you.
By the pool I could still
Hear the sound of your laughter
Coming from your bedroom window
Where I yearned to watch
The happiness of two lovers.

        March 11, 2018


Fourteen: First Nowruz


This is the first spring
That is passing without you,
Oh, mother of mothers!
What are your grandchildren
And daughters doing without you
At the tablecloth of “Seven S’s”?

In Isfahan
Winds stop breathlessly
And trees feel swollen
Under their skins.
But we, your dispersed sons,
Still sit around a long table
Where you sat at its head
With your long white hair
At our last meal
Five years ago in Istanbul
Under the canopies of an evergreen tree
Which now you have become its earth.

        March 20, 2018
        15 minutes before the start of Persian New Year.


Fifteen: Empty House

 

Every Wednesday since Mother’s death
Four sisters get together
In their empty childhood home
To share memories
And make a plan for the house:
Should they sell to developers
For demolition,
Or let it remain and grow
Like the sycamores in the backyard?

Today is the third sister’s turn
To prepare the lunch.
She wants to cook salmon
Which was bought before Mother passed.
But the fish slips from her hands
And slides from the kitchen to the hallway,
And from there to the parents bedroom
And from its window out to the pool
Where in summer three brothers
Used to swim
And Mother would bring a bowl of melon
To each one of them.


July 5, 2018

https://iroon.com/irtn/blog/17096/the-mother-of-mothers-fifteen-poems-for-my-mother/

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

پله‌ها را باز کرده‌اند(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

پله‌ها را باز کرده‌اند

مجید نفیسی


ناگهان
خود را آنجا می‌یابم.
پله‌ها را باز کرده‌اند
و من پس از یک سال،
یک ماه و یک روز
دوباره پله می‌زنم.

آسان نیست، بی‌پدر!
جان می‌گیرد تا جان دهد.
با این همه، چون گذشته
پنج بار پائین می‌روم
پنج بار بالا می‌آیم
و باز می‌شوم، باز، باز
به پرندگان که بی‌دریغ می‌خوانند،
گربه‌ای که از پشت حوله‌ای آویزان
به من می‌نگرد
و همپایان که خوشامدگویان
از کنارم می‌گذرند.

تا امروز چند تن از آنها
در اتاقهای تنها مرده‌اند؟
من واکسنهایم را زده‌ام
و می‌خواهم باور کنم
که روزی نو آغاز شده‌است.


    اول مه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

***

 

They Have Opened the Stairs 

By Majid Naficy


Suddenly
I find myself there.
They have opened the stairs
And after one year,
One month and one day
I do my steps again.

It is not easy, son of a gun!
It takes your life to give you life.
Nevertheless, as before
I go down five times
Come up five times
And become open, open, open
To birds who sing generously,
A cat who behind a hanging towel
Watches me
And my fellow climbers
Who pass me with greetings.

Since that day, how many of them
Have died in lonely rooms?
I have taken my vaccines
And would like to believe
A new day has begun.

        May 1, 2021  

https://iroon.com/irtn/blog/17082/they-have-opened-the-stairs/

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

در کارخانه: محمد شمس لنگرودی

 

 اول ماه مه سال ۲۰۲۱ (برابر  ۱۱اردیبهشت۱۴۰۰)، روز همبستگی بین المللی طبقه  کارگر! 

 بر زنان و مردان کارگر- معلمان- بازنشستگان و تشکلات مستقل طبقاتی فرخنده و پیروز باد! 

 

در کارخانه

تنها به رای توست که می‌گردد این جهان

در کارخانه

بوی عرق

بوی حضور روشن فرداست.

در کارخانه

هر قطره خون

سیلاب خشم انفجار رهایی است .

در کارخانه

کودک

غنچه‌ی خونینی است

که از برای برگ بال‌های کبودش

گوهر می‌ریزد

در کارخانه

مرد

رنجابه‌های جان و تنش را

به قیمت ارزانی

حراج می‌کند

و زن

- کبود و سرطانی -

در چادر سیاه چرخ‌های ستم

پیر می‌شود

در کارخانه بُودن و نبُودن حضور دائم دارند

در کارخانه

          -  اما-

همواره

بوی طلوع آفتاب رهایی می‌آید.

ای کارخانه‌های جهان بشتابید!

محمد شمس لنگرودی

 

 

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۱, شنبه

به مهاجران کار - برای روز جهانی کارگر(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

به مهاجران کار

مجید نفیسی


 برای روز جهانی کارگر


آخر هفته، در خیابان چهارم
جایی که "یک"، "نُه" را قطع می‌کند
تنها من بودم
که دو خط را به یکدیگر وصل می‌کردم.

خطی که به مرکز شهر می‌رفت
مردان خواب‌آلود مهاجر را به سر کار می‌برد.
خط دیگر پیچ می‌زد
زنان خدمتکار را دم خانه‌های اعیان
و مرا در کوهپایه‌ای پیاده می‌کرد.

در کوه مدام از خود می‌پرسیدم
کی این خانواده‌های کارگر
در یک خط خواهند نشست؟

بیست‌و‌چهار اکتبر هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش