۱۴۰۰ بهمن ۵, سه‌شنبه

قطعنامه: برتولت برشت

 

قطعنامه

 

برتولت برشت

نظر به اینکه
ما ضعیفیم
برای بندگی ما
قانون ساختید
نظر به اینکه دیگر
نمیخواهیم بنده باشیم
قانون شما در آینده باطل است.
 
نظر به اینکه
با تفنگ و توپ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
 
نظر به اینکه
گرسنه خواهیم ماند
اگر زین بیش تحمل کنیم
تا که باز
غارت کنید ما را
مصممیم که زین پس
از نان شب که فاقد آنیم
کسی نیست ما را جدا نماید
جز شیشه های ویترین.
 
نظر به اینکه
با تفنگ و توپ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
 
نظر به اینکه
خانه های بسیار
در هر کجا به پاست
ولی ما
بامی بر سر نداریم
تصمیم ما بر اینست
که در این خانه ها بخوابیم
زیرا که دیگر
زاغه هامان خوش نمیاید.
 
نظر به اینکه
با تفنگ و توپ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
 
نظر به اینکه
ذغالها به خروار
در انبارهایتان پر است
ما بی ذغال
از سردی زمستان میلرزیم
تصمیم ما بر اینست
که آن ذغال ها را
در اختیار گیریم.
 
نظر به اینکه
با توپ وتفنگ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
 
نظر به اینکه
موفق نمیشوید
ما را دستمزدی کافی دهید
خود کارگاهها را
در اختیار خواهیم گرفت.
 
نظر به اینکه بدون شما
ما را نان کافی خواهد بود
نظر به اینکه با توپ وتفنگ
تهدید میکنید ما را
تصمیم ما بر اینست
کز زندگانی بد
بیشتر از مرگ بترسیم.
 
نظر به اینکه
به گفته های دولت
ایمان نداریم
زین پس مصممیم
رهبری را خود در دست گیریم
و دنیای بهتری سازیم.
 
نظر به اینکه
تنها زبان توپ را آشنا هستید
و به زبان دیگری تکلم نمیکنید
ناچار خواهیم بود
لوله های توپ را
به طرف شما برگردانیم.

برگرفته از فیسبوک طاهر پرتوی

Taher Partovi

 

۱۴۰۰ دی ۲۴, جمعه

علی کاکو - بیاد محمدعلی پژمان(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

علی کاکو

مجید نفیسی

بیاد محمدعلی پژمان*


خانه امن است
و من قفس را
از پنجره آویخته‌ام.
پس چرا نمی‌آیی؟

قناری‌ها
در اتاق آفتابگیرت
همچنان می‌خوانند
و مادرت در آشپزخانه
"دو‌پیازه‌آلو" سرخ می‌کند.

می‌دانم رفته‌ای
تا برای من و عزت
خانه‌ای امن بیابی.

می‌دانم رفته‌ای
سر قرار دختری بلندبالا
با خطی از "عشقی" زیر لب.

من به قناری‌ها
آب و دانه داده‌ام.
مادرت سفره را چیده
و حافظ را گشوده.
بوی نارنج شیراز می‌آید
و صدای کفشهای پاشنه‌بلند.

کاکو جان, کجایی؟
پس چرا نمی‌آیی؟


یازدهم ژانویه دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

*- از قربانیان کشتار تابستان شصت‌و‌هفت

***

Ali Kakou

 

Ali Kakou 

by: Majid Naficy

        In Memory of Mohammad-Ali Pejman (1948-88) 


The house is safe
And I have hung the cage
From the window.
Why don’t you come back?

The canaries
Are still singing
In your sunny room,
And your mother is frying
Do-Piazeh-Aloo
In the kitchen.

I know you went
To find a safe house
For Ezzat and me.

I know you went
To see a stately girl comrade
Humming an Eshqi* ‘s line.

I have watered and fed
The canaries.
Your mother has set the table
And has opened the Hafez.*
Here come
The scent of Shiraz bitter oranges
And the sound of high-heeled shoes.

My dear Kakou!*
Where are you?
Why don’t you come back*?


        January 11, 2022    

*- Mirzadeh Eshqi, A revolutionary poet, playwright and journalist assassinated in 1924 in Tehran.
*- Iranians open the Divan of Hafez of Shiraz for fortune-telling.
*- Kakou in Shirazi dialect means “brother”.
*- In summer 1988, ordered by Khomeini, thousands of political prisoners were secretly killed and buried in the Cemetery of the Infidels in Tehran and other places.

 

https://iroon.com/irtn/blog/17941/ali-kakou/

۱۴۰۰ دی ۲۳, پنجشنبه

بیداد قلم: ی. صفایی

 

بیداد قلم

داشتم کتاب میخواندم، کجا؟ روی تخت بیمارستان، اما ناگفته نماند که پاهایم را با زنجیر به تخت بسته بودند.

بیخردهای جاهل نمیدانند که نویسنده را اگر به زنجیر هم ببندند به هر صورت برای خواندن و آموختن و آموزاندن در هر کجا که باشد کتاب بدست میگیرد و میآموزد‌ ‌و میآموزاند.

 

مرا به زنجیر جهل بستند.

روح و روانم را آزردند و جسمم را زخمی فرو نهادند.

 

من، بکتاش آبتین 

آبدیده در سختیهای این گذر.

من، آبتین آبدیده از نسل طهمورث.

من، آرش کمانگیر، سیاوش در آتش، رستم دستان.

 

من، بکتاش

همدوش زنان

زخمی سرزمینی خسته، در سکوت نشسته.

 

من، بکتاش آبتین 

زخمی فریاد آزادی

 

هوا سخت دلگیر است و من دلتنگم....

آیا هنوز هم فریادی هست؟

 

ی. صفایی

12 ژانویه 2022

 

 

۱۴۰۰ دی ۲۱, سه‌شنبه

برخيز، برخيز برای نبرد!(بفارسی و آلمانی): برتولت برشت/ برگردان: ع. سهند

 

برخيز، برخيز برای نبرد!

کلام از برتولت برشت

برگردان: ع. سهند

برخيز، برخيز برای نبرد!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!

ما برای نبرد زاده شده‌ايم!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد آماده‌ايم!

ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده‌ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده‌ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.

مردی ايستاده،
مردی که مانند درخت بلوط سخت است!
او بی‌شک، بی‌شک،
توفان‌ها ديده!

شايد او فردا لاشه‌ای بيش نباشد،
چونان سرنوشت بسياری از پيکارگران راه آزادی.
شايد او فردا لاشه‌ای بيش نباشد،
چونان سرنوشت بسياری از پيکارگران راه آزادی.

ما نمی‌هراسيم، هيچ‌گاه،
از غرش تفنگ‌‌ها!
ما نمی‌هراسيم، هيچ‌گاه،
از پليس‌های سبز!

ما کارل ليب‌کنشت را از دست داديم،
و رزا لوکزامبورگ قربانی دست جنايتکاران شد!
ما کارل ليب‌کنشت را از دست داديم،
و رزا لوکزامبورگ قربانی دست جنايتکاران شد!

برخيز، برخيز برای نبرد!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!

ما برای نبرد زاده شده ايم!
برخيز، برخيز برای نبرد، برای نبرد!
ما برای نبرد آماده ايم!

ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.
ما به کارل ليب‌کنشت سوگند خورده ايم،
و با رزا لوکزامبورگ پيمان می‌بنديم.

***

Auf, auf zum Kampf, zum Kampf!
Zum Kampf sind wir geboren!
Auf, auf zum Kampf, zum Kampf!
Zum Kampf sind wir bereit!
Dem Karl Liebknecht, dem haben wir´s geschworen,
der Rosa Luxemburg reichen wir die Hand.
Dem Karl Liebknecht, dem haben wir´s geschworen,
der Rosa Luxemburg reichen wir die Hand.
Es steht ein Mann, ein Mann,
so fest wie eine Eiche!
Er hat gewiß, gewiß,
schon manchen Sturm erlebt!
Vieleicht ist er schon morgen eine Leiche,
wie es so vielen Freiheitskämpfern geht.
Vieleicht ist er schon morgen eine Leiche,
wie es so vielen Freiheitskämpfern geht.
Wir fürchten nicht, ja nicht,
denn Donner der Kanonen!
Wir fürchten nicht, ja nicht,
die grüne Polizei!
Den Karl Liebknecht, den haben wir verloren,
die Rosa Luxemburg fiel durch Mörderhand.
Den Karl Liebknecht, den haben wir verloren,
die Rosa Luxemburg fiel durch Mörderhand.
Auf, auf zum Kampf, zum Kampf!
Zum Kampf sind wir geboren!
Auf, auf zum Kampf, zum Kampf!
Zum Kampf sind wir bereit!
Dem Karl Liebknecht, dem haben wir´s geschworen,
der Rosa Luxemburg reichen wir die Hand.
Dem Karl Liebknecht, dem haben wir´s geschworen,
der Rosa Luxemburg reichen wir die Hand
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2p8puksu

۱۴۰۰ دی ۱۷, جمعه

شاهدی برای عزت - برای چهلمین سالگرد تیرباران عزت(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

شاهدی برای عزت 

برای چهلمین سالگرد تیرباران عزت

مجید نفیسی


فاتحان تاریخ را می‌نویسند
اما شاهدان از راه می‌رسند
با چشمهای نافذشان
که همه چیز را دیده‌اند.

می‌خواهم بدانم چه گذشت
در هفده دیماه شصت
ساعت یک‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر
در زندان اوین
بند دویست‌و‌چهل‌و‌شش
اتاق شماره‌ی شش
وقتی راحله‌ی پاسدار
از بلندگو گفت:
"عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!
عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!"

کیسه‌ی تهی‌اش را برداشت
و کنار در اتاق ایستاد.
همان پیراهن چارخانه را به تن داشت
که در سحرگاه بیست‌و‌نه شهریور,
وقتی مرا در بستر تنها گذاشت
تا سر قراری رود
و دیگر باز‌نگشت.

سی زن گریان
گردش حلقه زدند
و همراه با پروین خواندند:
"امشب شوری در سر دارم..."
آنگاه او گفت:
"آوازتان را خواندید
و اشکتان را ریختید
میشود حالا بخاطر من
شعر"شرشر" رابخوانید؟"

اشکها با لبخندها درآمیخت
و همه با هم دست‌زنان
ترانه‌ی "بچه‌ی بد" را دم گرفتند
که با این بند آغاز میشد:
"یک روز بچه‌ای دیدم
سر دو پایم خشکیدم
کاسه‌ی سوپ را سر میکشید:
فرت, فرت"
و با این بند پایان می‌یافت:
"یک شب از خواب پریدم
شتر دیدم, نترسیدم
ولی تو جام باران آمد:
شر, شر."

پس همبندان تا در بند
"بچه‌ی بد" را بدرقه کردند
و او به سوی قتلگاهش رفت.

در ساعت هفت شب
صدای رگبار گلوله
از سوی تپه‌ها برخاست
چونان فروریختن بار آهنی.
آنگاه همبندان در خالی اتاق
صدای تک‌تیرها را شمردند
که از پنجاه درگذشت
و های‌های گریستند.

عزت خوب من!
برخیز! برخیز!
از گورستان کافران برخیز!
شاهدی از راه رسیده
میترای چشم‌آبی
که آخرین نگاهها و واژه‌ها
بوسه‌ها و قدمهایت را
چونان کوزه‌ی شهدی
بر دوش دارد.
برخیز! برخیز!
شاهدان تاریخ را می‌نویسند.
فاتحان, نه!
شاهدان تاریخ را می‌نویسند.

یازدهم ژوئن دوهزار‌و‌بیست  

***

 

A Witness for Ezzat

For the Fortieth Anniversary of Ezzat’s Execution


A Witness for Ezzat

By Majid Naficy


The victors write history
But the witnesses arrive
With their piercing eyes
Which have seen everything.

I want to know what happened
On January 7, 1982
Half past one in the afternoon
In Evin Prison
Ward 246
Room #6
When Raheleh, the Islamic guard
Paged:
“Ezzat Tabaian with all of her belongings!
Ezzat Tabaian with all of her belongings!”

Ezzat took her empty bag
And stood at the door of the room.
She wore the same checkered shirt
Which she had at the dawn of September 19, 1981 
When she left me alone in bed
To go for a meeting
And then never returned.

Thirty weeping women circled around her
And sang with Parvin:
“Tonight I have a passion...”
Then Ezzat said:
“You sang your song
And shed your tears.
Could you now for my sake
Sing the “Whiz Whiz” Rhyme?”

Tears mingled with smiles.
They all clapped
And sang the “Bad Kid” Rhyme
Which starts with this stanza:
“One day I saw a kid
And was stunned on the spot.
She gulped down a bowl of soup:
Gulp, gulp”
And ended with this stanza:
“One night I woke suddenly
I saw a camel but was not scared
Yet it rained in my bed:
Whiz, whiz.”
Then the cellmates walked with the “bad kid”
To the door of the ward
And she went toward the field of her execution.

At seven o’clock in the evening
A barrage of bullets was heard
From the hills behind the Prison
Like the dropping of a load of iron.
Then the cellmates in the emptyness of their room
Counted the number of single shots
Which exceeded fifty.
They sobbed loudly.

My good Ezzat!
Get up! Get up!
Get up from the Cemetery of the Infidels!
A witness has arrived
Mitra, the Blue-Eyed,
Who carries your last gazes and words,
Kisses and steps
Like a jug of honey
On her shoulder.
Get up! Get up!
The witnesses write history.
The victors, no! 
The witnesses write history.

        June 11, 2020  

 

https://iroon.com/irtn/blog/17925/a-witness-for-ezzat/

۱۴۰۰ دی ۱۶, پنجشنبه

خائن به وطن: ناظم حکمت

 

 خائن به وطن

ناظم حکمت 

آری من خائن به وطنم،
من خائن به میهنم!
اگر وطن زمین‌های شماست
اگر وطن گاوصندوقها و چکهایتان است
اگر وطن مُردن از گرسنگی
در کنار خیابانهاست
اگر وطن مثل سگ از سرما لرزیدن
و از تب به خود پیچیدن است
اگر وطن مکیدن خون سرخ ما
در کارخانه‌های شماست
اگر وطن چنگال اربابانتان است
اگر وطن حکومت باطوم و چماق است
اگر وطن نجات نیافتن
از جهل گندیده‌تان است من خائن به وطنم!!
آری بنویسید با تیتری درشت و جنجالی که:
“ناظم حکمت خیانت به وطن را همچنان ادامه میدهد”
 
«ناظم حکمت»
 
May be an image of 1 person
 
برگرفته از فیسبوک حسین کوشا