۱۴۰۱ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

دهخدا در قلعه‌ی دزک(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

دهخدا در قلعه‌ی دزک

 مجید نفیسی

در دزک* هنوز برف می‌بارد.
کوچ‌نشینان به گرمسیر بازگشته‌اند
و برف, جاپاهاشان را پوشانده است.
می‌روم تا شمع بیاورم
پیش از اینکه تاریکی چون دشنه‌ای فرود آید.

می‌توان در تنگستان با متجاوزان جنگید
می‌توان در گیلان با کوچک‌خان به جنگل رفت
می‌توان در تهران دوباره روزنامه درآورد.

با اینهمه, همه‌ی آنچه که میخواهم کتابی‌ست
یا بهتر بگویم: فرهنگ واژگانی.
آنرا چون بستر گسترده‌ی خاک میگشایم
و بر برگهای خوشبوی آن
چون آهویی از واژه‌ای به واژه‌ای میگریزم.
واژه‌ها مرا به دنبال خود می‌کشند
و من از واژگان مجاور به دور و دورتر راه میجویم.

این همه‌ی چیزیست که به آن نیازمندم.
جهان همه از آن من است
و جهانگیر در کنار من است
و آنگاه که خسته می‌شوم
کتاب را می‌بندم
و بر شانه‌ی بزرگ آن به خواب میروم.


سیزدهم ژانویه دوهزار‌و‌هفت


*- علی اکبر دهخدا نویسنده‌ی "چرند‌پرند" و همکار جهانگیر خان شیرازی در روزنامه‌ی انقلابی "صور اسرافیل" در آغاز جنگ جهانی اول زمستانی را در قلعه‌ی دزک نزدیک شهرکرد گذرانید و در همانجا بود که اندیشه‌ی فراهم آوردن "لغتنامه‌ی دهخدا" جانش را فراگرفت. دهخدا مسمطی دارد به یاد جهانگیر, که در باغشاه بدست دژخیمان محمدعلی شاه خفه شد, با این مصرع مشهور "یادآر, ز شمع مرده یادآر". من در سال هزار‌و‌سیصد‌و‌چهل‌و‌هفت از قلعه‌ی دزک دیدن کردم.

Dehkhoda in Dezak Castle

 

Dehkhoda in Dezak Castle  

        By: Majid Naficy


It still snows in Dezak.*
The nomads have returned to the warm plains
And the snow has covered their footprints.
I go to bring a candle
Before darkness falls like a dagger.

One can fight against the invaders in Tangestan.
One can go to forests with Kuchek Khan in Gilan.
One can bring out a newspaper in Tehran again.

Yet, all I want is a book,
Or rather a dictionary.
I will open it like the vast bed of the earth
And like a gazelle
Run from one word to another
On its fragrant leaves.
The words will pull me behind
And I will find my way from neighboring words
To the far and further ones.

This is all I need
The world is all mine
And Jahangir is with me.
When I become tired
I will close the book
And go to sleep on its big shoulder.

        January 13, 2007

*- Ali-Akbar Dehkhoda, satirist, lexicographer and journalist, published Sur Esrafil Newspaper during the Iranian Constitutional Revolution with the collaberation of Jahangir-Khan Shirazi . With the advent of First World War he went to Bakhtiari nomads’ land and spent a winter in the castle of Dezak, near Shahrkord, where the idea of writing an encyclopedic Persian dictionary captured his soul. During the Revolution, his friend Jahangir was choked to death by the executioners of Mohammad-Ali Shah in Baghshah, Tehran, and Dehkhoda wrote a poem in his memory with this famous line: “Remember, remember the dead candle”. I visited Dezak Castle in 1968. 

https://iroon.com/irtn/blog/18345/dehkhoda-in-dezak-castle/

۱۴۰۱ خرداد ۳, سه‌شنبه

از «دراز راه رنج» تا جشنواره نولیبرالی کالا برگ!: سیاوش کسرایی - از قرق تا خروسخوان/تارنگاشت عدالت(م.ل)

 

از «دراز راه رنج» تا جشنواره نولیبرالی کالا برگ!

تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

منبع: از قرق تا خروسخوان

 

دراز راه رنج تا رستاخیز

 

از خانه بیرون زدم
تنها
که در خود نمی‌گنجیدم
چنانکه جمعیت در خیابان و خیابان در شهر
نه

دل‌کاسه حوصله دریا نداشت
جانوری بودم
شاید اژدهایی
که دهانم
در کار بلعیدن شهیاد بود و
دمم
پل چوبی را نوازش می‌کرد

های های
افسانه از واقعیت جان می‌گرفت
هر گام
از هر گوشه شهر
بر راهی واحد می‌دوید
پاها فرشی تازه می‌بافت
قالی تاریخ

نوپایی و نوزبانی
کالی در کردار
ورزش سبک برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادویی اتحاد

مزارع سیاهپوش آدمی
با غنچه مشت‌های سفید و
سرود سرخ
شهادت بر پرچم و
کینه
در شعر می‌گردید

پیری در پیاده رو می‌گریست و
آینده
دست در دست پدر
یا بر سینه مادر
همراه می‌آمد
دیوارها
دفتر وقایع و آرزو بود
آتش نامه‌های خلق

به صف می‌رفتیم که صف شدن را
به سالیان
تومان آموخته بودی
هر سپیده دمان در صف تیرباران شدگان
به نیم‌شبان در صف زندانیان
به نیمروز در صف طویل ملاقات کنندگان
به شامگاهان در صف خواربار
و هرگاه و بی‌گاه در صف نفت
و اینک صف در صف
برابر تو بودیم ای مردمی شکن

تودۀ تیره‌ای بودیم
خال کبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربی
کوره‌ای گداخته از خشم
نه تبری برای کشتن
نه تبری برای شکستن
اما گرمایی به کفایت برای ذوب کردن

گرچه به سوگی عظیم
برخاسته بودیم
ولی حضور همگان
شادی آورده بود
شور آورده بود

در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه که حماسه می‌خواست
به کربلای تو آمدم
حسین
نه بدان گذرگاه امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است
و نه به دین تو
که به آیین تو
از سر صداقت
به شهادت
با تو آمدم
تا عاشورا را به اعشار برم
به عشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت‌تر کنم
و شنلی از خون برآرم
شایسته اندام مردمم

در من بنگر حسین
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون
از ریشه سهمگین حسرت
در پیگیری رد خون حسین
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم

و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه به کوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری

تنها رفتم و
خلقی به خانه بازآمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بارآورد

***

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2p8p55fd

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

بقال خرزویل(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 بقال خرزویل

مجید نفیسی


از روزن پستوی بقالی
نور پریده‌رنگ آفتاب آخر پائیز
بر زهوار چوبی دیوار پنجه می‌کشید.
بقال خرزویل
آرنجها نهاده به زانو
با دفتر حسابش پیش رو
انگار خواب می‌دید.

"از مرد و زن بگذار هر کس بر سر جایش
چون دله‌های پنیر و حلوارده.
هر کس شود سنگینتر از سنگ ترازویش
با تیغه‌ی چاقو برابر کن و اندازه.
من هم دلم خون است از دست دلالان
از احتکار جنس و تنزیل سرمایه.
حد شریعت گر نگهداری تو در بازار
آیا شود لبریز آب از حد پیمانه؟
گر روزگاری من شوم داروغه‌ی این شهر
با حکمت بقالیم دردش کنم چاره."*

بقال خرزویل!*
اکنون که دیرزمانیست
آردت بیخته, غربالت آویخته
و خوابت تعبیر گشته است
و دیرک بلند ترازویت
چون چوبه‌های دار
بر شهر سایه افکنده است
با من سری به پستوی بقالیت بزن
و گوش کن حرف دلم را.

"گیرم که با تیغه‌ی چاقویت
از جسم و جان زن و مرد
تکه تکه برداری
گیرم که با حدید ترازویت
حد و حدود شرع را
بر مردمان چیره گردانی,
اما, با آفتاب پشت پنجره
چه خواهی کرد؟
با سرو خرزویل؟"

        هشتم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

 

*- نواب صفوی رهبر "فدائیان اسلام" در سال هزار‌و‌سیصد‌و‌بیست‌و‌نه در جزوه‌ی خود "جامعه و حکومت اسلامی" می‌نویسد که حکومت اسلامی باید چون یک دکان بقالی اداره شود.
 

*- "...و از آنجا به دهی که خرزویل خوانند, من و برادرم و غلامکی هندو وارد شدیم. زادی اندک داشتیم. برادرم به ده در‌رفت تا از بقال چیزی بخرد. یکی گفت: چه می‌خواهی؟
بقال منم. گفت: هر چه باشد ما را شاید که غریبیم و بر گذر. و چندان که از ماکولات برشمرد گفت ندارم. بعد از این هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی, گفتمی بقال خرزویل
است." صفحه‌ی شش, "سفرنامه ی ناسرخسرو". در خرزویل یا هرزویل, نزدیک منجیل در استان گیلان, سرو کهنسالی وجود دارد.

***

The Grocer of Kharzevil

 

The Grocer of Kharzevil

By Majid Naficy


The fading sunlight at the end of fall
Barely touched the baseboard of the wall
From an opening in the back of the shop.
The grocer of Kharzevil
Looked to be dreaming
With elbows on his knees
And his account book in front of him.

“Put every woman and man in their places
Like the tins of cheese and sesame halva.
Whoever becomes heavier than their weighing stones
Cut them properly with a sharp knife.
I, too, am hurt by middlemen
From hoarding commodities and usury.
Had shariah ruled over the bazaar
Would water have overflown from the cup?
If one day I become the magistrate of this city
I will remedy its wrongs with my grocery wisdom.”*

Oh, grocer of Kharzevil!*
Now that your flour has been sifted and your sieve hung
Your dream has come true
And the high rod of your weighing scale
Has cast a shadow over the city
Like hanging gallows, 
Come with me to the back of your shop
And listen to my words of heart.

“Suppose that you cut  piece by piece
From the bodies and souls of women and men
With your sharp knife,
Suppose that you impose shariah punishments
Upon the people
With the iron rod of your scale,
But, what will you do with the sunshine
Outside the window?
What will you do with the cypress of Kharzevil?”


        January 8, 1986


*-In his booklet “Islamic Society and State”, Navvab Safavi, the leader of Fedais of Islam organization wrote in 1951 that the Islamic government should be run like a grocery shop.

*- In his travel document, the eleventh-century Persian poet Naser Khosrow mentions that the grocer of the village of Kharzevil or Harzevil in the Province of Gilan, Iran has mistreated him and his brother. This village has an ancient cyprus tree

https://iroon.com/irtn/blog/18307/the-grocer-of-kharzevil/

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

به مهاجران کارگر(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

به مهاجران کارگر 

مجید نفیسی

        برای روز جهانی کارگر


آخر هفته، در خیابان چهارم
جایی که "یک"، "نُه" را قطع می‌کند
تنها من بودم
که دو خط را به یکدیگر وصل می‌کردم.

خطی که به مرکز شهر می‌رفت
مردان خواب‌آلود مهاجر را به سر کار می‌برد.
خط دیگر پیچ می‌زد
زنان خدمتکار را دم خانه‌های اعیان
و مرا در کوهپایه‌ای پیاده می‌کرد.

در کوه مدام از خود می‌پرسیدم
کی این خانواده‌های کارگر
در یک خط خواهند نشست؟

بیست‌و‌چهار اکتبر هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش 
 

***

To Working Immigrants

 

To Working Immigrants

by Majid Naficy

For International Workers’ Day


That weekend, on Fourth Street
Where the No. One meets the Nine,
It was only I
Who brought the two lines together.

The line going downtown
Carried sleepy immigrant men to work.
The other line turned round
Taking maids to wealthy homes,
And it dropped me off at a foothill.

In the canyon, I constantly asked myself:
When will these  working families
Sit on the same line?
October 24, 1986

https://iroon.com/irtn/blog/18250/to-working-immigrants/

اول ماه مه: غلامحسين متين/مردم(ارگان مرکزی حزب تودۀ ايران، دورۀ هفتم، سال اول، شمارۀ ۹، پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۵۸)/ گزینش و تایپ: ع. سهند

 

اول ماه مه

 

تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

منبع: مردم، ارگان مرکزی حزب تودۀ ايران، دورۀ هفتم، سال اول، شمارۀ ۹، پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۵۸

گزینش و تایپ: ع. سهند

اول ماه مه

ماه مه! ماه شادمانی جان
ماه جشن و سرور کارگران
با تو آغاز می‌شود شادی
پرتو دلنواز آزادی
سال‌ها پيش در زمين بزرگ
کارگر بره بود و دارا گرگ
خونش آتش، ولی اجاقش سرد
سفره‌اش خالی و دلش پر درد
دست در کار، پای در زنجير
همه جا کارگر: گرسنه، فقير
ناگهان ماه مه غريو کشيد
کارگر در ميان خون غلتيد
شعله‌ای پای تيرگی جان داد
هيچ ويرانه‌ای نشد آباد
باز دنيای دردناک کهن
بر سر خلق گشت سايه فکن
جنبش کارگر ز جوش افتاد
دست و پائی نشد ز بند آزاد

۲

سرب و آتش اگر چه جانسوز است
حق و ايمان، هميشه، پيروز است
حق و ايمان سلاح کارگر است
زين سبب بذر کار- بارور است
ماه مه سال‌ها رسيد و گذشت
ميوه‌ای، حاصلی نچيد و گذشت
ناگهان شرق زنده بيدار
شرق گهوارۀ تمدن و کار
پرچم سرخ را گرفت به دست
راه ظلم و ستمگری را بست
سرخ اکتبر جاودانه رسيد
دژ خودکامگی به خود لرزيد
غرش خشمناک کارگران
هدف خوب و پاک کارگران
در زمين و زمان طنين انداخت
زندگی را دوباره، از نو ساخت
با طلوع درفش سرخ لنين
کارگر زنده شد به روی زمين

۳

ماه مه! آمدی؟ سلام سلام
گوش کن، گوش کن بدين پيغام
تا که سرمايه جسم و جان دارد
جنگ و نفرت به ارمغان آرد
زندگی خسته ماند و مبهوت
خشکسالی، گرسنگی، برهوت
باز هم دشمن شرافت و کار
جنب و چوشی گرفته پر ادبار
ليک سرمايه هر چه پيش رود
گور خود را به دست خويش کند …

 غلامحسين متين، ۱۱ ارديبهشت ۱۳۴۸، تهران

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/mr3c7cmr