۱۴۰۰ دی ۱۰, جمعه

حسینا(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 


حسینا*

مجید نفیسی


به‌یاد حسین اخوت مقدم
و حسین اخوت پوده‌ای


پا به رکاب دوچرخه
و زمزمه‌ی خرمن‌کوبان بر لب:
"برو, برو, قاطر خسته!
برو, برو, ای زبون‌بسته!"

"حسینا! بچه‌دهاتی کوچک من!
از کجا می‌آیی؟"
"از رودخانه‌خشک پوده می‌آیم, خواهرزاده!
هدیه‌ام مشتی خاک است."
"به کجا می‌خواهی بروی دایی جان؟"
"به محله‌ی نورافکن اصفهان
برای جوشکاری فلز آینده."

سوار بر موتور هوندا
و زمزمه‌ی خرمن‌کوبان بر لب:
"برو, برو, تا وات کنم
شلوار مخمل پات کنم."

"حسینا! بچه‌شهری کوچک من!
از کجا می‌آیی؟"
"از قله‌ی سرد سبلان می‌آیم, دایی جان!
هدیه‌ام مشتی برف است."
"به کجا می‌خواهی بروی, خواهرزاده؟"
"به محله‌ی شادآباد تهران
برای تراشکاری فلز آینده."

یکی رکاب چرخ را می‌فشارد
دیگری دسته‌ی گاز موتور را
و هر دو زمزمه‌ی خرمن‌کوبان بر لب:
"اینور یالت, گل‌کاریه
اونور یالت, گل‌کاریه
میون یالت, مرواریه."

از کجا می‌آئید
به کجا می‌روید
ای ریخته‌گران فلز آینده؟
مگر نمی‌شنوید آواز چوپانها را
که برایتان می‌خوانند:
"حسینا! راه دوره, تو منشین!
فریب و مکر فراوونه, تو منشین!
دو تا خنجر به زهر, آلوده کردن
برای شام مهمانه, تو منشین!"

ولی باد نمی‌گذارد
صدای چوپانها را بشنوند.
یکی رکاب چرخ را می‌فشارد
دیگری, دسته‌ی گاز موتور را
و هر دو به‌دور دولاب خون
چرخ می‌زنند, چرخ می‌زنند
با زمزمه‌ی خرمن‌کوبان بر لب:
"برو, برو, قاطر خسته!
برو, برو, ای زبون‌بسته!
برو, برو, قاطر خسته!
برو, برو, ای زبون‌بسته!"


هفدهم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

 

* در این شعر از قصه‌ی "حسینا و دلارام" و ترانه‌ی خرمن‌کوبان روستای "پوذده" نزدیک شهرضا سود برده‌ام. حسین اخوت مقدم در یکم اسفند هزار‌و‌سیصد‌و‌شصت‌و‌یک در زندان اوین تیرباران شد, و دایی کوچکترش حسین اخوت پوده‌ای در نوزدهم اسفند هزار‌و‌سیصد‌و‌شصت‌و‌یک در اصفهان.

***

 

Hosseina

Hossein Okhovat-Moqaddam and Hossein Okhovat-Poodehi

 

Hosseina*

By Majid Naficy

        In Memory of Hossein Okhovat-Moqaddam and Hossein Okhovat-Poodehi


Pedaling his bicycle
And humming the song of threshermen:
“Go, go, tired mule!
Go, go, tongue-tied beast!”

“Hosseina! My little village boy!
Where do you come from?”
“I come from the dry river of Poodeh, my nephew!
My gift is a handful of earth.”
“Where do you want to go, dear uncle?”
“To the neighborhood of Noorafkan in Isfahan
For welding the steel of the future.”

Riding his Honda motorcycle
And humming the song of threshermen:
“Go, go until I let you free
And dress you in velvet pants.”

“Hosseina! My little townsboy!
Where do you come from?”
“I come from the cold summit of Sabalan, my uncle!
My gift is a handful of snow.”
“Where do you want to go, my nephew?”
“To the neighborhood of Shadabad in Tehran
For turning the steel of the future.”

One pushes the bike pedal
And the other presses the motorcycle’s accelerator handle
And both humming the song of threshermen:
“This side of your mane has flowers
That side of your mane has flowers
The middle of your mane has pearls.”

Where do you come from
Where do you want to go
Oh forgers of the steel of the future?
Don’t you hear the sound of shepherds
Who are singing for you?
“Hosseina! The path is long, don’t stay!
Deceit is plenty, don’t stay!
Two daggers are stained with poisons
For the dinner of the guest, don’t stay!”

But the wind does not let them hear
The song of the shepherds.
One pushes the bike’s pedal
The other presses the motorcycle’s accelerator handle
And turn around the blood mill
Humming the song of threshermen:
“Go, go, tired mule!
Go, go, tongue-tied beast!
Go, go, tired mule!
Go, go, tongue-tied beast!”

        January 17, 1986

* In this poem, there are quotations from the folk tale of “Hosseina and Delaram” as well as the songs of threshermen of the village of Poodeh, Isfahan who used to drive animal-powered threshing-boards in circles.

Hossein Okhovat-Moqaddam was executed on February 20, 1983 in Evin Prison, Tehran, and  his younger uncle Hossein Okhovat-Poodehi on 10 March 1983 in Isfahan.            

https://iroon.com/irtn/blog/17905/hosseina/

۱۴۰۰ آذر ۲۷, شنبه

شهادت - به شاهدی ایرانی در دادگاه سوئدی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی


شهادت

 

مجید نفیسی

به شاهدی ایرانی در دادگاه سوئدی


آیا یک فرقون طناب
نشانه‌ی دار زدن نیست؟
آیا کامیونی یخچالدار
نشانه‌ی چال کردن نیست؟
آیا یک جعبه شیرینی
نشانه‌ی نفرتی بیمارگون نیست؟

از پشت کرکره
تنها میتوان زندانبانها را دید
که از صحنه‌ی جنایت میگریزند.

اما وقتی به بند بازمیگردی
از جاهای خالی درمی‌یابی
که چند زندانی را هشتم مرداد
در گوهردشت به دار آویخته‌اند.

دوازدهم دسامبر دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

***

Witness

 

Witness

        By Majid Naficy

        To an Iranian Witness in a Swedish Court


Is not a wheelbarrow of ropes
A sign of hanging?
Is not a refrigerated truck
A sign of burying?
Is not a box of sweets
A sign of sick hatred?

From behind the blind
One can only see the jailers
Fleeing the scene of the crime.

But when you return to your ward
You find out from empty places
How many prisoners are hanged
In Gohardasht in July 31.

        December 12, 2021        

https://iroon.com/irtn/blog/17868/witness/

۱۴۰۰ آذر ۲۲, دوشنبه

خودکشی در زندان گوهردشت - به‌یاد جلیل شهبازی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 


برای دادگاه حمید نوری, جلاد زندان گوهردشت, در سوئد


خودکشی در زندان گوهردشت

مجید نفیسی

         به‌یاد جلیل شهبازی


آنها لکه‌های خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شسته‌اند
و پیکر نیمه‌جانت را
با هزاران قربانی تابستان شصت‌و‌هفت
در گورستانِ کُفرآباد چال کرده‌اند.

با این همه, هنوز من
آن شیشه‌ی شکسته را
در جسم و جان خود حس می‌کنم
وقتی بر آن شدی
به راهروی مرگ پا‌مگذاری
مبادا در برابرِ پرسش قاضی‌القضات
که "مرتدی یا مسلمان؟"
به چپ رَوی به قتلگاه
یا به راستِ زنده‌زار.

        بیست‌و‌نهم سپتامبر دوهزار‌و‌نه
 

***

Suicide at Gohardasht Prison

 

For the Trial of Hamid Nouri, the Executioner of Gohardasht Prison, in Sweden

Suicide  at Gohardasht Prison

By Majid Naficy

In Memory of Jalil Shahbazi


They have wiped off
The stains of your blood
From Gohardasht Prison’s lavatory
And have buried your body still alive
With thousands of summer ‘88 victims
In the Cemetery of the Infidels.*

But I still feel
That shard of glass
In my body and soul
When you decided not to step
Into the hallway of death 
Lest faced with the question of a sharia judge:
“Are you an apostate or a Muslim?”
You turn left to the slaughter house
Or right to a miserable life.

                September 12, 2009

*- In summer 1988, ordered by Khomeini, thousands of political prisoners were secretly killed and buried in the Cemetery of the Infidels in Tehran and other places. To read about the trial of Hamid Nouri please check Wikipedia.

https://iroon.com/irtn/blog/17854/suicide-at-gohardasht-prison/

۱۴۰۰ آذر ۲۱, یکشنبه

​جولیان آسانژ: داریوش لعل ریاحی

 

 ​جولیان آسانژ

داریوش لعل ریاحی

 
پنجره ای را نمی بینی 
 
تا دست هایت ، توانِ گشودنش را 
 
خواب  نبیند.
 
دل آزردگان 
 
نه چیزی در چنته دارند
 
نه قدرتی در مشت.
 
بی روح کرده اند 
 
برگ هایِ سبزِ طراوت 
 
و کم خیال مردم را، رویِ کاناپه هایِ گرمشان.
 
آرامِ جان تکیده، در مغاکِ انفرادی 
 
با مرورِ کدامین خیال 
 
ذهنت را به کار گرفته ای؟
 
مسیح بودی،  یا پرومتُِوس؟
 
دل بستهِ انسان ها. 
 
تو امیدِ بشریت 
 
تنها باقی ماندهِ جعبهِ پاندورا،  را 
 
گشوده ای. 
 
اینگ که خدایانِ سرمایه 
 
در عرشِ متزلزلِ خویش 
 
انتظارِ فرو شکستنت  را می کشند 
 
فریادِ آزادیت، فضا را در می نوردد. 
 
داریوش لعل ریاحی
شنبه 20 آذر 1400

۱۴۰۰ آذر ۱۸, پنجشنبه

بیا بیرون رفیق!: برتولت_برشت.

 May be an image of one or more people, people standing, people walking and outdoors

بیا بیرون رفیق!

خطر کن با پول خُردی که دیگر پول نیست
با جای خوابی که زیر باران است
و با کارات که فردا از دست اش خواهی داد.
پا به خیابان بگذار! بجنگ !
برای صبر کردن خیلی دیر شده است.
به یاری ما بیا تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی کن!
بیا بیرون رفیق و در برابر اسلحه ها از حق ات دفاع کن!
اگر پی ببری که چیزی برای باختن نداری
پلیس ها اسلحه کم خواهند آورد!
پا به خیابان بگذار! بجنگ !
برای صبر کردن خیلی دیر شده است!
به یاری ما بیا تا به خود کمک کرده باشی
همبستگی کن!

۱۴۰۰ آذر ۱۳, شنبه

روحِ شهر - به یاد محمد مختاری(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

روحِ شهر

 مجید نفیسی

به یاد محمد مختاری

ای ابر سیاه!
مرا با خود به آسمان تهران بَبر.
کفِ خزر را به دهان دارم
و مویه‌ی موج را در گوش.
می‌خواهم بر فرازِ توچالِ غمگین
همراه با بادِ زخمی بگریم
از تختِ خالیِ شاه‌نشین بگذرم
و همراه با جویبارِ خشمگین
از دامنِ اسپیدکمر فرو‌ریزم
و بی‌اعتنا به سیم‌های خونین
که زندان اوین را در‌بر‌گرفته‌اند
از میانِ کوتوالانِ خوابالود بگذرم
و در برابر پنجره‌ای کوچک بایستم
که او سالها از درون آن
به آسمان آبی خیره مانده بود:
"چرا تو را به بند کشیدند
و از آفتاب و باران جدا کردند؟
و چون شورشیان این درها را گشودند
چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند
و به کنج همان قفس کشاندند؟"
می‌خواهم یک بار دیگر
همراه با تو از این بند رها شوم
و با دستی رختِ زندان
و انبوهی یادِ سوزان
از کوچه‌های آشنای شهر بگذرم
و خود را در پشت دری بیابم
که کلیدش در جیب تو بود
و در چشم‌های نمناکِ زنی بنگرم
که به چهره‌ی تو خو کرده بود:
"اولین بار کی او را دیدی
و در زیر کدام آلاچیق
دست‌هایتان به شکوفه نشست؟
آیا چهره‌ی او را به نقش آوردی
و گذاشتی تا سبکباریِ بی‌رنگش
چون "روحِ شهر"ِ مارک شاگال*
بر پرده‌ی کارِ تو بنشیند
و تو را در کنار او
به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟
آیا او پدری مهربان بود
و پسرش را بر پاهای خود می‌نشاند
و چون قطاری هر‌دَم‌جنبان
او را تا ایستگاهِ مشهد می‌برد
تا مادربزرگ نوه‌اش را ببیند
و چون کودک غش‌غش‌کنان
از پایِ او به پایین می‌افتاد
آیا دستش را در دست نمی‌گرفت
و بر کفِ آن حوضکی نمی‌کشید
تا جوجه‌ی تشنه در آب افتد
فراشباشی درش آورَد
و ملاباشی نوشِ جان کند؟
کی برایش دفتری خوشبو خرید
با مدادهایی سرتراشیده
و کوله‌ای بر پشت او نهاد
تا در آینه به خود بنگرد
همراه پدر به دبستان روَد
و از او بشنود
که عصر باز خواهد گشت
...
اما آن روز او برنگشت
و آن کلید در جیب او ماند.
در کدام خیابان راه را بر او بستند
و در خلوتِ کدام خودرو
بر دیدگانش چشم‌بند زدند؟
در کدام ساخلو او را به تخت بستند
و دستِ با‌وضویِ کدام ناپاک
بر جای‌جایِ تنش آتش نشاند؟
کدامین ریسمان گلوی او را فشرد
و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟
آنگاه در خالیِ کدام جاده
پیکرِ بیجانش را رها کردند
و بزدلانه در تاریکی گم شدند
بی‌آنکه نگاهِ پرنده‌ای را دریابند
که بر پلک‌های بسته‌ی او خیره مانده
و بر شقاوتِ انسان گواهی می‌داد."

ای ابر سیاه!
مرا با خود به آسمان تهران ببَر.
می‌خواهم امشب
بر سوگوارانِ شهر ببارم
می‌خواهم همراه یارانم
از کنار این خانه‌های پست
و این قلب‌های تاریک بگذرم
و همراه دانه‌های باران
به دلِ گرمِ زمین راه یابم
و بر بستر آبهای پاک
تا عمق ریگزارهای دور برانم.
در آنجا گَوَنِ نورسی است
که بی‌اعتنا به غوغای شهر
سر از خاک رسته است
و روحِ شهر در زیر آن
خانه دارد.

سیزدهم دسامبر هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌هشت 

مارک شاگال (۱۹۸۵ـ۱۸۸۷) Marc Chagal نقاش روسی - فرانسوی زاده‌ی بلاروس. او تابلویی دارد به نام "روحِ شهر" که در آن همراه با همسرش چون تکه ابری در آسمانند و از آن بالا به شهر می‌نگرند. شاگال این تابلو را در آمریکا آفرید به سال هزار‌و‌نهصد‌و‌چهل‌و‌پنج یک سال پس از مرگ همسر اولش. مریم، همسر زنده‌یاد مختاری, نیز یک نقاش است.
 

The Soul of the City

 

    The Soul of the City

    by Majid Naficy

            In memory of Mohammad Mokhtari*


O dark cloud!
Carry me with you to the sky of Tehran.
The foam of the Caspian Sea is in my mouth
And the sobbing of its waves in my ears.
I want to cry on the sad Summit of Tochal
And together with the wounded wind
Cross the empty throne of Shah Neshin Peak
And along with the raging brook
Fall from the slopes of Espid Kamar Path
And at the foothills of the mountain
Regardless of bloody barbs Of Evin prison
Pass the sleepy tower guards
And stare at a small window
Through which for years
He looked at the blue sky:
"Why did the Shah put you behind bars
And deny you the sun and rain?
And when the Revolution opened this gate
Why did the mullahs snatch you again
And throw you in the same cage?"
I want to be freed from this cell
And walk out with you again.
Carrying a prison garb
And a multitude of burning memories.
I will pass familiar alleys of the city
And find myself behind a door
The key to which was in your pocket
And look at the wet eyes of a woman
Who was attached to your kind face:
"When did you see him for the first time
And under the roof of which trellis
Did the hands of both of you blossom?
Did you try to portray him
and let his colorless lightness
Like Chagall's "The Soul of the City"*
Spread over your canvas
And lift you in the air
To fly with him in the sky?
Was he a gentle father?
Did he put his son on his lap
And like an ever-jolting train
Did he bounce him to Mashhad station
For Grandma to see her grandson?
And when his child giggled
And tumbled from his lap
Did he not take his hands
And with a finger
Draw a pool inside his palm
So that his pinky
Like a thirsty chicken
Would fall into the water
His Major pointer would  take it out
And his mullah thumb would eat it up?
When did he buy his son a fresh notebook
With pencils already sharpened?
And put a backpack on his back
So he would look at himself in the mirror
And go to school with his dad
And hear from him
that Dad will be back in the afternoon
...
But one day he did not return
And his key remained in his pocket.
In which street did they snatch him
And in the confines of which patrol car
Did they blindfold him?
In which garrison did they tie him to a bed
And which dirty hands after ablution*
Put spots of fire on his skin?
Which rope pressed his throat
And which bird heard his last outcry?
Then in the emptiness of which road
Did they abandon his lifeless body
And cowardly got lost in the dark
Unmindful of the gaze of a bird
Staring at his closed eyes
Witness to man's brutality?"

O dark cloud!
Carry me with you to the sky of Tehran.
I want to cry with his mourners,
And together with my friends tonight
Escape from these lowly homes and dark hearts
And along with rain drops
Reach the warm heart of the earth
Where the clear underground water
Runs toward a remote sandy desert.
There lives a budding thistle
Shooting up from the earth
Oblivious to the city's havoc
And housing underneath
The soul of the city.

                        December 13, 1998

Video: Majid Naficy reads his poem for Mohammad Mokhtari in Persian

*- Mohammad Mokhtari (1942-98) Poet, scholar and a prominent member of "The Iranian Writers' Association who was murdered by the secret police and his body was found on the outskirt of Tehran, December 1998.
*- Marc Chagall (1887-1985), a Russian-French painter, born in Belarus. He has a painting called "Soul of the City" in which his wife and he are hanging in the air like a cloud and observing the city. Chagall created this painting in the US, 1945 a year after the death of his first wife. Mokhtari’s wife, Maryam is also a painter.
*- In the Islamic regime, the officers of torture are obliged to perform ritual ablution before lashing!

https://iroon.com/irtn/blog/17831/the-soul-of-the-city/ 

۱۴۰۰ آذر ۱۰, چهارشنبه

نهنگ تنها(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

نهنگ تنها

مجید نفیسی


امروز کنار دریا
مردی را دیدم
که چون نهنگی تنها
ماغ می‌کشید.

می‌خواست به آبهای باز بپیوندد
به آسمان بی‌مرز
تا از زمین تنگ رها شود.

تنها مرغان دریایی
به او پاسخ دادند:
"کفشهایت را بکن
رختهایت را درآور
و خود را به آب بیفکن."

نفرین به آن دستی
که ترا از آب جدا کرد
و به این خاک تنگ آورد
تا در اتاقهای حقیر بپوسی
و در آرزوی وصل
دیوانه‌وار ماغ کشی.

 

هشتم نوامبر دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

Lonely Whale

 

Lonely Whale

by Majid Naficy


Today at the seashore
I saw a man
Mooing like a lonely whale.

He wanted to join open seas
And the borderless sky
To become freed from the narrow land.

Only the seagulls answered him:
“Take off your shoes,
Remove your clothes
And plunge into the water.”

Curse the hand that separated you
From the water
And brought you to this narrow land
To decay in lowly rooms
And moo madly
Yearning for reunion.


November 8, 2021

https://iroon.com/irtn/blog/17819/lonely-whale/

۱۴۰۰ آبان ۲۶, چهارشنبه

"شعر" از: زهره مهرجو

 

"شعر"

از: زهره مهرجو

شعر سفری ست پرماجرا،

تجربه شگرف برانگیخته شدن حواس

هنگامی که دریای سخن

امواج نیرومندش را به سویت می افکند...

مقاومت نکردن

خود را به بالهای عظیم احساس واندیشه سپردن

دمی در فرازها اوج گرفتن

دمی دراعماق غوطه ور شدن

 

تا سرانجام در برابرت

دریا آرام گیرد...

و ساحل با لبان باز

بازآمدنت را

به پیشواز آید.

 

۱۴۰۰ آبان ۲۰, پنجشنبه

بس که در این شب خونین: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

 May be an image of text

بس که در این شب خونین

جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

***
آسمان آ‌بی نیست
سرخابی ست
بس که در تیره شبی از این دست
درغم و سوگِ هزاران اختر
خون دل می خورد و
می گرید!
دل من پر تشویش
راه پر رنجِ رهایی در پیش
و به هر راه و به هر کوره رهی
شرزه ماری که زند
برجان نیش!
دور از این فاجعه اما ، شب ها
ماه با نیزه ی نوری باریک
می خلاند یکریز
شرری در تنِ کوه
داند این را
که شبِ تیره به هیچ
قیمتی
خود به خود از خویش
نخواهد کاهید!
کوه با پیکره‌ای خون آلود
شیهه برمی کشد از سینه یِ تنگ
پشت کوهانه ی کوهِ جادو
نعره هایی ز ستوهِ دریاست
دلِ مجروحِ زمین
باز چنین
از بدِ حادثه یکسر خونی است،
هر چه در او گویی
در تب و
دهشت سرخی ست
فرو
هر چه در او گویی
غرقه در سوگ غریبی ست و
یا
زیر رگبارِ شکنج از هر سو
بس که در این شبِ خونین
یکریز،
مثل باران از ابر،
مثل شبنم از گل،
ازدمِ تیغِ جنون،
خونِ آن شب شکنانِ راهی
به بلندی هایِ قله یِ روز
شره
شره
به زمین
می ریزد!
 
***
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
11/2013
 

۱۴۰۰ آبان ۱۵, شنبه

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است: ابولقاسم لاهوتی

 

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است

 ابولقاسم لاهوتی

سر و روئی نتراشیده و رخساری زرد

زرد و باریک، چو نِی

سفره‌یی کرده حمایل، بر سرِ دوش

ژنده یی در تن وی

کهنه‌یی پیچیده به پا، چونکه ندارد پاپوش

در سرِ جادۀ ری

چند قزاق سوار از پیش، آلوده به گرد

دستها، بسته ز پس

که رَوَد اینهمه راه؟

مگر آن مرد قوی همّتِ صاحب مسلک

که شناسد ره و چاه

خسته بُد

گرسنه بُد

لیک نمی خواست کمک

نِه ز ملک ، نی زِ اله

بجز از فعله و دهقان – نه به فکر دیّار

از سواران مسلح، یکی آمد به سخن

که دلش سوخت به او

– آخر ای شخص گنهکار – چنین گفت به وی :

گنهت چیست ؟ بگو!

بندی از لفظ بر آشفت به وی

گفت: ای مرد نکو

گنهم اینکه من از عائلۀ رنجبرم

زادۀ رنجم و پروردۀ دستِ زحمت

نسلم از کارگران

حرف من اینکه: چرا کوشش و زحمت از ماست

حاصلش از دگران؟

این جهان یکسره از فعله و دهقان بر پاست

نه که از مفت خوران!

غیر از این، من ز گناهِ دگری بی خبرم

دگری گفت که!

گویند تو “ آشوب کنی “، ضدِ قانون و وطن

دشمن شاهی و بیدینی و دهری مذهب

جنگجو، فتنه فکن

پرده از کار برانداز و مپیچان مطلب!

راست گوی به من!

تو مگر عاشق حبس و کتک و تبعیدی؟

تندتر می دوی از من، اگر آگاه شوی

دادش اینگونه جواب:

دین وقانون و وطن، آلت اشراف بُوَد

رنجبر، لُخت و کباب

سگِ خان، با جُلِ مخمل

بگو انصاف بود؟

خانۀ جهل خراب!

حیله است این سخنان

کاش که می فهمیدی

این عبارات مُطلا، همه موهومات است

بندِ راهِ فقرا

چیست قانون کنونی، خبرت هست از این؟

حکم محکومی ما

بهر آزاد شدن، در همۀ روی زمین

از چنین ظلم و شقا

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است

۱۴۰۰ مهر ۳۰, جمعه

نخستین درسِ آزادی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 نخستین درسِ آزادی

مجید نفیسی


نه لقبهای قدیمی را می‌خواهم
نه عناوینِ تازه را.
مرا با همان نامِ آشنا
صدا کنید.

انسانم من
انسانِ دیروز و امروز
انسانِ امروز و فردا.

در چشمانم
ستارگان رنگ می‌بازند
و در دستانم
خورشید غروب می‌کند.
در لبخندم کودکی به‌دنیا می‌آید
و از قلبم خونی سرخ، بخار می‌شود.

من خدای خویشتنم و با این همه
خود را دمی می‌دیدم
از روباهی دستار بر سر.

من مادر آفرینشم و با این همه
خود را مهره‌ای می‌دیدم
در چرخِ عقیمِ تولید.

برمی‌خیزم و از مهتابی خاموش
به درختانِ مرده در زمستان می‌نگرم.
خود را در شالی می‌پیچم که خواهرزاده‌ام مرجان
برایم در زندان بافته
تا نخستین درسِ آزادی را
به طبیعت و تاریخ داده باشم.
 

        بیست‌و‌دوم دسامبر هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌پنج

***

First Lesson in Freedom

 

First Lesson in Freedom

by: Majid Naficy


I want
Neither the old titles
Nor the new ones.
Call me
By the same familiar name.

I am a man
A man of yesterday and today
A man of today and tomorrow.

In my eyes, the stars fade away
And in my hands, the setting sun.
In my smile, a child is born
And from my heart, red blood bubbles up.

I am my own god, and yet
I saw myself as a tail
Of a fox with a turban.

I am the mother of creation, and yet
I saw myself as a cog
In the barren wheel of production.

I get up, and from the quiet porch
Look at the dead trees of winter.
I wrap myself in a shawl,
That my niece Marjan knitted for me in prison,
To give history and nature
Their first lesson in freedom.

December 22, 1985

https://iroon.com/irtn/blog/17703/first-lesson-in-freedom/

۱۴۰۰ مهر ۱, پنجشنبه

آشنای شهریوری من: شعر از فیسبوک رفیق عباس سماکار

                                                            آشنای شهریوری من

شعر: عباس سماکار

از سوراخ تارِ جستجو
از صدای پا
از اشکی که بیصدا با شمارش گلوله های شب به چشم می آوری
از قصه های دلنشینِ الفبایِ مُرس بَر دیوار
از صدای انگشتی که به آهنِ در میزنی می شناسمت
از سوراخ سختِ تصویرِهای تارِ
از نوشته های مبهم دیوار
از خط های کوتاهِ روزشمار بَر گچِ سفید
از شمارش خاموش ضربه های شلاق
از فشار بالشی که زیر شکنجه خفه ات می کند
از خطِ دراز خونابه بر راهرو
در هزار خط
دیده ام ترا
از هزار نشانِ بی نشان می شناسمت
اما بیا ببینمت
دوست دارم ببینم چه شکلی هستی عزیزم
***
ممکن است تصویر سیاه و سفید ‏‏راهرو‏ و ‏داخلی‏‏ باشد
 
برگرفته از:

فیسبوک رفیق عباس سماکار

 

۱۴۰۰ شهریور ۲۹, دوشنبه

از آنرو که سازش نکردم(سروده هایی از میکیس تئودوراکیس)، ترجمۀ زهره مهرجو

 

از آنرو که سازش نکردم

سروده هایی از میکیس تئودوراکیس

ترجمۀ زهره مهرجو

 

 

 

جوان دلیر

1961

 

درختان می گریند

ناقوس ها

و  یارانت می گریند...

 

مردانه در محل کار

مردانه در خانه

تو سخن گفتی و محلۀ ما

مملو از پرنده بود.

 

دستت را دراز کردی

و ماه را چیدی،

درست همانگونه که مرگ

شبی تو را بسان گُلی …

 

قایق های ماهیگیری می گریند

امواج... و رفقایت می گریند.

 

در راهت استوار

و دوستی وفادار بودی...

دختران مخفیانه برایت رؤیاها

خورشید و ماه را گلدوزی می کردند،

آنها عشق خود را می دوختند

و بر آن راهی سفر می شدند.

 

ملوانان می گریند

ابرها... و یارانت می گریند.

 

پسر دلیر، مادرت جامه سیاه پوشیده

طوفان و ابر یارانت را در بر گرفته

بندرگاه متروک

دریا رها شده...

و خورشید از حرکت کردن باز ایستاده است!

 

 

از آنرو که سازش نکردم

1970

 

در آنسوی دریای آبی

آسمان آبی

مادری انتظار می کشد...

سالهاست که او را ندیده ام،

چرا که از قوانین پیروی نکردم.

 

لحظه ها می آیند و می روند

من هنوز پشت حصارها راه می روم.

روزهای تیره خواهند گذشت

پیش از آنکه دوباره ببینمت،

زیرا از دستورات سرپیچی کردم.

 

هالیکارناس*، پارتنی

أروپوس، کوریدالوس*

مرد جوان دلیر

برای پرتو آزادی

انتظار می کشد...

زیرا از دستورات سرپیچی کردم!

 

 

محبسی

1984

 

یک زندان

-- چگونه ما را به آنجا بردند؟--

محبسی

  زندگی ام محبسی!

 

بی حکمی و دادرسی

-- چگونه دربندمان کردند؟--

زندگی ام محبسی!

 

در ماکریانیس*

پیش از اینکه کلام آخرینت را بگویی

رگبار گلوله های انگلیسی

تو را به زانو درآورد.

تو اندوهناک نگاهمان کردی،

 گمان می کنم می اندیشیدی

روز چه کوتاه بود!

 

در میدانها

همه جدا نشسته اند...

تو با نگاه غمگینت

تنهایی شوم ما را مهر زدی.

 

چه کسی راز زندگی گم شده مان را

فاش خواهد کرد..؟

 

 

منبع:

http://www.mikistheodorakis.gr/en/poems

 

Halicarnassos*

هالیکارناس نام شهری در یونان باستان، در ساحل کاریا در آناتولی (ترکیه امروزی) بوده است.

Partheni, Oropos, Korydallos*

نام شهرهایی در یونان.

Makriyannis*

گورستانی قدیمی در شهر آتن.

 

 

۱۴۰۰ شهریور ۲۸, یکشنبه

برای دهمین سالگرد اشغال وال‌استریت -به بست‌نشینان وال‌استریت(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

برای دهمین سالگرد اشغال وال‌استریت

به بست‌نشینان وال‌استریت

مجید نفیسی

در راه که می‌آمدم
تا به اردوی شما بپیوندم
زن جوانی را دیدم
که می‌خواست سیگارش را روشن کند.
او نه کبریتی خرید
نه فندکی گدایی کرد.
به سادگی از مردی
که سیگار می‌کشید پرسید:
"می‌شود آتشتان را وام بگیرم؟"
و بازتابِ سرخی آتش را
در چشمهای درخشان مرد
بازشناخت.

آری
با یک آتش
می‌توان بیش از یک سیگار گیراند.
آتش، ملک همگان است
و "به هر کس به اندازه‌ی نیازش." ۱

ای ناباوران
به "دست غیبی بازار"! ۲
شوخی نمی‌کنم
آتشِ اشتراک در اردوگاه شما
بی شک
آتشین سنتِ دودی‌های ماست.
آتش پرفروغ‌تان بی‌دود باد!

هشتم نوامبر دوهزار‌و‌یازده 

۱ـ کارل مارکس: "نقد برنامه‌گوتا".
۲ـ آدام اسمیت:"ثروت ملل".

***

To the Campers at Wall Street

For the Tenth Anniversary of Occupy Wall Street

To the Campers at Wall Street

by Majid Naficy

As I was coming
To join your encampment
I saw a young woman
Who wanted to light her cigarette.

She neither bought matches
Nor begged  for a lighter.
She simply asked a man
Who was smoking a cigarette:
"May I borrow your fire?"
And she recognized
The reflection of his red fire
In his shining eyes.

Yes,
One fire
Can light more than one cigarette.
Fire belongs to all
And "to each according to his needs."(1)
Oh, you nonbelievers
In the "invisible hand of the market!" (2)
I am not kidding
The fire of sharing in your campground
Is undoubtedly
The fiery tradition of our smokers.
May your bright fire be smokeless!

November 8, 2011

1. Karl Marx Critique of the Gotha Program.
2. Adam Smith  The Wealth of Nation.

https://iroon.com/irtn/blog/17607/to-the-campers-at-wall-street/

۱۴۰۰ شهریور ۲۷, شنبه

نمیتوانم ببخشم: به قاتلان همسرم(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

نمیتوانم ببخشم: به قاتلان همسرم

مجید نفیسی

نه! نمیتوانم ببخشم. من همسر و رفیق او بودم و اکنون به عنوان یک وارث نمی‌توانم از سر این جنایت بگذرم. از خود او بخواه که ترا ببخشد. به گورستان کافرها برو. هشت قدم مانده به در ـ شانزده قدم رو به دیوار مزار بی نشانش را پیدا کن و به بانگ بلند نامش را ببر و بگو که از کرده‌ی خود پشیمانی و خواهش کن که ترا ببخشد.

شاید او پس از گذشت بیست و یک سال دوباره بپا خیزد، چشمهای خواب آلودش را بمالد و به تو نگاه کند. تو زخم گلوله را بر سینه‌اش می‌بینی و به یاد می‌آوری آن روز سرد دی ماه را، هنگامی که آنها را آوردند با چشمهای بسته. پنجاه و دو نفر بودند، دو زن و پنجاه مرد. تو زانو زدی و ماشه را چکاندی و دیدی که او فرو افتاد.

آیا از خود پرسیدی که چرا او را می‌کشی؟ در راه دین و به خاطر وظیفه. رهبر حکم قتل او را امضا کرده بود. رئیس قوه قضائیه نام او را در فهرست اعدامی ها گذاشته بود. حاکم شرع حکم او را بریده بود. شکنجه گر او را به تخت بسته بود. بازجو او را زیر فشار پرسشهای خود گذاشته بود. مأمور دادستانی او را از بیمارستان بیرون کشیده بود، و مردی در آریاشهر به کمیته محل تلفن کرده بود تا بیایند و او را که در هنگام فرار از دیواری فرو افتاده و لگن خاصره اش شکسته بود با خود ببرند. تو هنوز به جای گلوله نگاه می‌کنی و به یاد می‌آوری هنگامی که پیکر او را در کیسه‌ای پلاستیکی گذاشتی و روی جسدهای دیگر توی نعش کش انداختی تا راننده آنها را به گورستان کافرها ببرد و پاسدارها آنها را توی یک گور دسته جمعی چال کنند بی آن که بر آن نشانی بگذارند.

آنگاه صدای او را می‌شنوی که از تو می‌پرسد: آیا هنگامی که مرا دستگیر کردید حکم بازداشت را به من نشان دادید؟ آیا در زمان بازجویی به من اجازه دادید که وکیلی داشته باشم؟ آیا در دادگاهی علنی مرا به حضور هیات منصفه آوردید و به وکیل مدافع من اجازه دادید تا از من دفاع کند؟ آیا دادستان در کیفرخواست خود به جای اینکه بر اقرار اجباری و مدارک ساختگی تکیه کند برای اثبات جرم بر شواهد صحیح و عینی انگشت گذاشته بود؟ آیا حکم مجازاتی که برای من بریده شد متناسب با جرمی که من بدان متهم شده بودم بود؟ آیا به من حق فرجام خواهی داده شد؟

اینک به من بگو: آیا برای پرسشهای او پاسخی داری؟ بدون دادرسی چگونه می‌تواند سخنی از حق گذشت ورثه‌ی مقتول در میان باشد؟ گذشت و آشتی فقط هنگامی میسر است که پس از بازشکافی گورهای گروهی، روند دادرسی آغاز شود، نقش کسانی که در قتل مقتول دست داشته‌اند روشن گردد و حکمی متناسب با جرم برای آنها بریده شود. گذشت پیش از دادرسی به معنای از یاد بردن بی عدالتی در گذشته و صحه گذاشتن بر بیدادگریهای تازه است. آن کس که نسبت به بی رحمی‌های دیروز بی تفاوت می‌ماند خواه ناخواه همدست قساوت های امروز می‌شود.

من به عنوان بازمانده و وارث همسرم عزت طبائیان که در 17 دی 1360 پس از چهار ماه اسارت در زندان اوین اعدام شد چگونه می‌توانم پیش از آن که دادگاهی تشکیل شود تا به پرونده  قتل او رسیدگی کند از مجازات مجرمین گذشت کنم؟ آنها چه کسانی هستند؟ کسی‌ست که حکم قتل او را امضا کرده است. کسی‌ست که حکم او را بریده است. کسی‌ست که او را شکنجه و بازجویی کرده است. کسی‌ست که باعث دستگیری او شده است، و کسی‌ست که در آن روز برفی دیماه بر سینه‌ی او زخم گلوله را نشانده است. همه‌ی آنها دستهایی آلوده دارند و اگرچه همه قربانی نظام فکری کهنه‌ای هستند که به نام دین  و دولت افراد را برای انجام چنین جنایاتی آماده می‌کند اما با این وجود تک تک آنها مسئول اعمال خود هستند و باید در مقابل دادگاهی با هیات منصفه، علنی و با وکیل مدافع حاضر شوند و جوابگوی کردار خود باشند تا عدالت در مورد آنها اجرا شود، و فقط آنگاه می‌توان از وراث مقتول پرسید که آیا مایل به گذشت هستند؟

نه! نمی‌توانم از خود بزرگ منشی و سخاوت نشان دهم زیرا که هنوز دادگاهی مستقل تشکیل نشده تا من بتوانم حق گذشت از مجازات مجرم را به دست بیاورم. گذشت پیش از دادرسی، نه فقط به معنای فراموش کردن رنج و پایداری همسرم عزت و هزاران زن و مرد آزادیخواهی‌ست که به خاطر باورهای فلسفی‌شان شکنجه و تیرباران شدند بلکه همچنین صحه گذاشتن بر بیدادگریهایی ست که امروزه همچنان در وطن ما جریان دارد.

نه! نمی‌توانم ببخشم، نه از آن رو که خواستار انتقام هستم، دادخواهی با خون خواهی فرق دارد. کسی که می‌خواهد انتقام خونی را بگیرد صرفا به فرو نشاندن حس خشم خود توجه دارد و به پی آمدهای عمل خشونت آمیز خود آگاه نیست. اما آن کس که خواستار دادخواهی‌ست نه شخص خود که دادگاهی مستقل یعنی مرجع ثالثی را میان خود و متهم داور قرار می‌دهد و از آن می‌خواهد که با رعایت حقوق متهم بر جنایتی که اتفاق افتاده است به قضاوت بنشیند. انتقام و مقابله‌ی به مثل از نظام قبیله‌ای ناشی می‌شود و با نظام مستقل دادرسی در جامعه جدید به کلی متفاوت است. در قضاوت نو بر اصلاح شخص مجرم و پیشگیری از تکرار جرم تکیه می‌شود حال این که در قصاص و انتقام قبیله‌ای بر مقابله به مثل و تلافی جویی.

نه انتقام و خشونت، نه فراموشی و پذیرش بی عدالتی! قتلی اتفاق افتاده است و من به عنوان همسر مقتول تا هنگامی که دادگاهی مستقل تشکیل نشده تا به این پرونده رسیدگی کند نمی‌توانم ترا ببخشم. به گورستان کافرها در خیابان خاوران برو، و اگر می‌توانی در لابلای آن همه گور بی نام و نشان که از بیست و یک سال پیش تاکنون به وسعت آن ماتم سرا بسی افزوده است، خاک همسر مرا پیدا کن  و به او بگو که از جنایتی که در حق او روا داشته‌ای پشیمانی و می‌پذیری که در برابر دادگاهی مستقل حاضر شوی. آنگاه به پیرامون خود بنگر، شاید مرا نیز در کنار آن گور بیابی.

سی‌و‌یک اکتبر دوهزار‌و‌دو 

 

گنج نشاندار

هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنج نامه از این رنج خبر خواهد داد؟

ای خاک
کاش میتوانستم نبض ترا بگیرم
یا از جسم تو کوزه ای بسازم
افسوس
طبیب نیستم
کوزه گر نیستم
تنها وارثی بی نصیبم
دربدر گنجی نشاندار

ای دستی که مرا چال خواهی کرد
نشان خاک من این است:
هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
در گورستان کفرآباد

سیزده نوامبر هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

>>> به انگلیسی بخوانید

***

 

       I Cannot Forgive: To the Killers of My Wife

       By Majid Naficy

                   No! I cannot forgive you. I was her husband and comrade, and now as an heir, I cannot shrug off this murder. Ask her to forgive you herself. Go to Infidel cemetery and find her unmarked tomb by pacing eight steps from the gate and sixteen steps against the wall; call out her name; say that you regret killing her, and beg for her pardon.

        Perhaps after twenty one years she will stand up again, rub her heavy eyelids, and look at you. You will notice the bullet wound on her chest, and remember that cold day in January, when the prisoners were brought forward, blindfolded. They were fifty two individuals: two women and fifty men.  You aimed and shot her and saw that she fell down. Did you ask yourself why you were killing her? In the name of God and the Islamic state? Khomeini endorsed her death warrant; the head of the judiciary added her name to the list on death row; the Islamic judge announced her sentence; the jailer tied her to the torture-bed; the interrogator cornered her with his questions; an Islamic republican guard carried her from the hospital to the prison; and a man in Aria-Shahr called the local Islamic police committee to come and capture her who, while fleeing, had jumped down from a wall and broken her pelvis. You are still looking at the bullet wound, remembering when you put her cold body into a plastic bag and threw it into the mortuary truck with other corpses to be brought to Infidel cemetery; and the Islamic republican guards hastily buried them in a mass grave without any stone tomb.

        Then you will hear her voice asking you, "When you came to arrest me did you show me a warrant? Did you let me have an attorney at the time of cross-examination? Did you bring me before an open court with a jury and let my lawyer defend me without fear? When the prosecutor charged me, was his indictment based on true and objective facts, or forced self-incrimination and false testimonies? Was my sentence fair and proportionate to my alleged crime? Did I have the right to appeal?"

         Now, tell me what your responses are to her questions.

         Without justice how can one speak of the right of heirs to pardon? Reconciliation is possible only when the mass graves are uncovered and the process of seeking justice begins, the roles of those who have participated in this crime are determined, and each person receives a fair sentence accordingly. Pardon prior to justice leads to forgetting the injustices in the past and yielding to more injustices in the future. One who remains indifferent toward yesterday's cruelties becomes an accomplice to today's crimes.

       How can I, as the survivor and heir to my wife Ezzat Tabaian, executed on January 7, 1982 in Evin prison, forgive the crimes of the participants before her murder is investigated by an independent grand jury? Who are these participants? One who endorsed her death sentence; one who gave the verdict; one who tortured and interrogated her; one who instigated her arrest; and the one who, on that snowy day in January, put a bullet in her chest. They all have dirty hands. Each is responsible for his act, despite the fact that these men are products of an outdated ideology that justifies their brutality. They should be tried in an open court with juries and lawyers and be held accountable for their crimes so that justice prevails.  Only then can one ask the heir if he is willing to pardon the criminals.

        No! I cannot show magnanimity and generosity because no independent court has been created yet to indict and condemn the criminals so that I can ask for their pardon. Reconciliation prior to the process of justice would mean forgetting the agony that my wife, Ezzat, and thousands of other women and men went through because of their beliefs, and approving other similar injustices that are currently being committed in my homeland.

        No! I cannot forgive. Not because I advocate revenge; quite the contrary. I believe that  pledge for justice differs from vengeance for bloodshed. An avenger of murder merely wants to satisfy his personal anger and does not care about the social consequences of his violent act. One who seeks justice should not take matters in his own hands, but find a competent third party, that is, an independent court capable of making an objective judgment about  a committed crime without violating the rights of the accused. Revenge and retaliation derive from tribalism and completely differ from the independent judicial system of our era. In modern law the goal is to rehabilitate criminals and prevent crime. But in religious retribution and tribal retaliation the objective is an eye for an eye.

        Neither revenge and violence, nor amnesia and submission to tyrants! A murder is committed and needs to be reviewed by an independent court. Until that time I, as the widower of the murdered, have no right to forgive you. Go to Infidel cemetery at Khavaran road, Tehran. Find the burial site of my wife among the other graves in that place of grief that has greatly expanded over the past twenty-one years. Tell her that you are regretful of the crime committed against her, and that you agree to appear in front of an independent court. Then look around. Perhaps you will see me next to her grave.

                                        October 31, 2002 


Marked Treasure


Eight paces from the gate,
Sixteen paces toward the wall.
Which scroll speaks of this treasure?

Oh, earth!
If only I could feel your pulse
Or make a jug out of your body.
Alas! I'm not a physician.
I'm not a potter.
I am only an heir, deprived,
wandering in search of a marked treasure.

Oh, hand that will bury me,
This is the mark of my tomb:
Eight paces from the gate,
Sixteen paces toward the wall.
In the Cemetery of the Infidels.

November 13, 1986

>> Read in Persian

https://iroon.com/irtn/blog/17603

۱۴۰۰ شهریور ۱۸, پنجشنبه

چهار شعر(نیویورک، کابل، دلهره‌ی ایرانی، و به همسر یک سرباز) پس از یازدهم سپتامبر(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  


        چهار شعر پس از یازدهم سپتامبر


        مجید نفیسی

یک. نیویورک

امروز
نیویورک خم شد
و در آبهای اطلس گریست.

از زخمی بزرگ می‌نالید
روی تیره‌ی پشتش.

آنگاه به‌یاد‌آورد
زخمهای کهنه‌ی کودکانش را
از هلند و ایرلند
از آفریقای سیاه
از لهستان و اوکراین
و از واحه‌های ارض مقدس.

نه!
باید به‌پا‌می‌خاست
و می‌گذاشت تا آفتاب
بار دیگر بر چهره‌اش بدرخشد
و کودکانش دستهای یکدیگر را بگیرند
و بر گرد دامنِ چرخانش
به‌رقص‌درآیند.

یازدهم سپتامبر دوهزار‌و‌یک 

دو. کابل

اما کاکلی‌ها که پرواز را از یاد نبرده‌اند
و لاخ‌های علف همچنان از خاک کابل سر برمی‌کشند
و رودهای خشک از کوه‌های پامیر بار برمی‌گیرند
و بیشه‌های سمنگان از آوای پرندگان پر می‌شوند
تهمینه در کنار جاده خواهد ایستاد
بی‌برقع و با برق شادی در چشم
و رستم از رخش پیاده خواهد شد
و در برابر خود هیچ هفت‌خوانی
جز عشق، عشق، عشق نخواهد دید.

بدین گونه توپ‌ها خاموش می‌شوند
و تانک‌ها در زیر زنگار سبز می‌پوسند
و سربازان به ساخلوها بازمی‌گردند
و دستاربندان به نمازخانه‌ها
و کودکان در پشت میزها می‌نشینند
و دختران دشت به شهر می‌آیند
و در کوچه‌ها آواز می‌دهند
که "گل, گل آورده‌ام"
و سخن‌سرای پیر توس
از فراز ایوان باغ خود
به جانب خاور چشم می‌دوزد
و به لفظ شیرین دری می‌گوید:
"آه ای کابل! بیش از این صبور مباش
و روا مدار که همچنان از تو خون بریزد
باشد که رودابه بار دیگر گیسوان باز‌کند
و از فراز خوابگاه خود به پایین فرستد
تا زال از آن چون کمندی به فراز آید."

سیزده نوامبر دوهزار‌و‌یک  


سه. دلهره‌ی ایرانی

در اتوبوس "گری هاند"*
جای خالی مردی دیده می‌شود
که برای ناهار به "این اند آوت" رفته است.
مسافران دیگر همه بازگشته‌اند.
راننده پشت فرمان نشسته است
و از آینه‌ی کناری
به پشت سر نگاه می‌کند:
مردی به همبرگرش گاز می‌زند,
پسربچه‌ای با انگشتهای زعفرانی
از پاکتی باد‌کرده پفک برمی‌دارد
و زنی با تلفن دستی‌اش
به اسپانیولی حرف می‌زند.

من از خود می‌پرسم:
چه کسی برای او به پا خواهد خاست؟
چه کسی نام او را بر زبان خواهد آورد؟
اینجا ایران نیست
اما من دلهره‌ای ایرانی دارم.
کتاب شعر مولوی‌اش روی زمین افتاده
و کت خاکی رنگش پشت صندلی آویزان است.
راننده دستش را روی بوق می‌گذارد
و من در صدای آن، ناله‌ی مردی را می‌شنوم
که در برابر مشتها و لگدها
تنها صورت خود را می‌پوشاند.

شش نوامبر دوهزار‌و‌شش 

* Greyhound شرکت اتوبوسرانی مسافربری سراسری در آمریکا


چهار. به همسر یک سرباز

 تو را می‌بینم که به او می‌نگری

در غسالخانه‌ی غمزده‌ی شهرت
جایی که دودکشها آسمان را سیاه کرده‌اند
و فقر در رخت چرکینش سوت‌زنان می‌گذرد.

قطره‌ی اشکی شدم آنجا
که از چشمهای زیبای تو فرو‌افتاد
بر دهان دوخته‌اش
و تن‌از‌هم‌دریده‌اش
و فریادی شدم
از گلوی بسته‌ات
وقتی که او را در تابوت سیاهش بردند
تا به دهان بی‌شرم خاک بگذارند.

آیا از مادرش پرسیدی
که اولین قدم را کی برداشت
و نخستین واژه‌اش چه بود
و اولین لبخندش به که بود؟
آخرین فریادش را هنوز می‌توان شنید
وقتی که خدای جنگ
مسلسلی در دستش نهاد
و او را به جبهه فرستاد:
" بکش یا کشته شو!"

می‌دانم که تو را دوست داشت
و مهربانی چشمهایش را صیقل داده بود
کی اولین بار او را بوسیدی
و آخرین بار با کدام رویا
او را بدرقه کردی؟


 ***

Four post-9/11 poems

By Majid Naficy

One. New York

Today
New York bent down
And wept
In the Atlantic waters.

She sustained a large wound
To her spine.

Then she remembered
The old wounds of her children
From the Netherlands and Ireland,
From black Africa,
From Poland and the Ukraine
And the oases of the Holy Land.

No! She must rise again
And let the sun
Shine on her face
And her children
Hold hands
And come back to dance
Around her whirling skirt.

September 11, 2001


Two. Kabul

But Larks have not forgotten to fly
And grass still sprouts from the earth of Kabul
And rivers are replenished by the snows of Pamirs
And the groves of Samangan are filled with sounds of birds.

Tahmineh will stand by the road
Unveiled, with gleams of joy in her eyes
And Rostam will dismount Rakhsh.
He'll see no ordeal facing him
But love, love, only love.

Thus the cannons will go silent
and the tanks rust under the green moss
And the soldiers return to their garrisons
And the turbaned to their temples
And the children to their desks
And the country girls will come to the city
Shouting in the alleys:
"Flowers! Flowers! Flowers!"

And the old poet of the city of Toos*
Will look toward the east
From the balcony of his garden
And say in the sweet words of Dari:
"Ah, Kabul! Do not suffer any longer
Or shed your blood in vain.
Roodabeh will untie her hair again.
It falls from her high balcony
And Zal will rise to his love".

November 13, 2001

* Ferdowsi of Toos is the great Persian epic poet who wrote Shah Nameh
a thousand years ago, in which Roodabeh, the daughter of the king of Kabul gives
birth to Rostam, the greatest Iranian mythical warrior.


Three. Iranian Panic

On the Greyhound bus
There is the empty place of a man
Who has gone to In-n-Out for lunch.
The other passengers have all returned.

The driver is looking behind
Through his side mirrors:
A man is biting his hamburger
A little boy is taking Cheetos
From a big puffy bag
With his saffron fingers
And a woman is speaking Spanish
on her cell phone.

I ask myself:
Who will stand for him
Who will call his name?
This is not Iran
But I have an Iranian panic.
His book of Rumi is on the ground.
His khaki jacket is hanging behind the seat.
The driver puts his hand on the horn.
I hear within its sound
The moans of a man punched and kicked.

November 6, 2006


Four. To a Soldier's Wife


I see you looking at him
In a mortuary in your town
Where the chimneys have darkened the sky
And poverty passes whistling
In its dirty suit.

There, I became a drop of tear
Falling from your beautiful eyes
Onto his sutured mouth
And his torn body
And I became a mournful cry
From your tightened throat
As his casket was carried away
And placed into the shameless ground.

Did you ask his mother
When he took his first step
And what was his first word
And who got his first smile?
His last cry can still be heard
When God of War
Put a machine gun in his hands
And sent him to the battlefield:
"Kill! Or be killed!"

I know that he loved you
And tenderness had polished his eyes.
When did you kiss him first
And for the last time
With what dream
Did you send him off?

https://iroon.com/irtn/blog/17574/four-post-9-11-poems/

۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

راز: زهره مهرجو

 

راز

از: زهره مهرجو

عمیق و بی پیرایه می سرودی،

خورشید در کف دستانت می زیست

ظرافت احساس از نم نم نُت هایت می بارید...

ژرفای ادراک از قلمت می تراوید،

عشق نیروی لایزال تو بود

راز تداوم...

و جاودانگی ات!

۱۴۰۰ شهریور ۸, دوشنبه

به همسر یک سرباز(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

 به همسر یک سرباز

مجید نفیسی

تو را می‌بینم که به او می‌نگری
در غسالخانه‌ی غمزده‌ی شهرت
جایی که دودکشها آسمان را سیاه کرده‌اند
و فقر در رخت چرکینش سوت‌زنان می‌گذرد.

قطره‌ی اشکی شدم آنجا
که از چشمهای زیبای تو فرو‌افتاد
بر دهان دوخته‌اش
و تن‌از‌هم‌دریده‌اش
و فریادی شدم
از گلوی بسته‌ات
وقتی که او را در تابوت سیاهش بردند
تا به دهان بی‌شرم خاک بگذارند.

آیا از مادرش پرسیدی
که اولین قدم را کی برداشت
و نخستین واژه‌اش چه بود
و اولین لبخندش به که بود؟
آخرین فریادش را هنوز می‌توان شنید
وقتی که خدای جنگ
مسلسلی در دستش نهاد
و او را به جبهه فرستاد:
" بکش یا کشته شو!"

می‌دانم که تو را دوست داشت
و مهربانی چشمهایش را صیقل داده بود
کی اولین بار او را بوسیدی
و آخرین بار با کدام رویا
او را بدرقه کردی؟


https://iroon.com/irtn/blog/17542/to-a-soldier-s-wife/

***

 

 

To a Soldier's Wife

        by Majid Naficy


I see you looking at him
In a sad mortuary in your town
Where the chimneys have darkened the sky
And poverty passes whistling
In its dirty suit.

There, I became a drop of tear
Falling from your beautiful eyes
Onto his sutured mouth
And his torn body
And I became a mournful cry
From your tightened throat
As his casket was carried away
And placed into the shameless ground.

Did you ask his mother
When he took his first step
And what was his first word
And who got his first smile?
His last cry can still be heard
When God of War
Put a machine gun in his hands
And sent him to the battlefield:
"Kill! Or be killed!"

I know that he loved you
And tenderness had polished his eyes.
When did you kiss him first
And for the last time
With what dream
Did you send him off?

https://iroon.com/irtn/blog/17542/to-a-soldier-s-wife/

۱۴۰۰ شهریور ۵, جمعه

می رسداز راه فرخنده: فرح نوتاش

 می رسداز راه فرخنده

  پاشید خون سرخ سیال

بر هلال صاف سپیده و صبح

بهت... حیرت و سپس

فروریزش دیوار قطور سکوت

 

اکنون ... با انفجار کوبش طبل ها  

و یورش زرین شیپور ها

می رسد از راه فرخنده

 

چهره و گیسو...

به خاک و خون آلوده

نیست در چشمان او اشگی

لیک با حیرت ... بر حیله و بر تهمت

بر خشونت ...  بربریت

 

و چه سهمگین

عزم رزمش

 

منم فرخنده ... دخت افغان

به عزم رزم...

پرچمدار نهضتی ... به جهان

علیه جهل و ظلمت... اهرم امپریالیسم

علیه لشگراوباش

طالبان ... ملا

نوکران فاسد امپریالیسم

ای مردم ... با منید یا نه؟

با منید یا نه؟

 

طبل ها کوبان

فریاد پرخروش... خشم شیپور

نه عزای دخت افغان

بلکه تولد...

نهضت پر شور فرخنده

 

منم فرخنده

هدیۀ ام شور جوانی

هدیه ام عمرم ... زندگانی

ای مردم ... با منید... یا نه

با منید یا نه؟

 

نیست در چشمان او اشگی

لیک با نگاهش ... می زند صد تازیانه

بر اوباش و اراذل

بر حامیان جهل و ظلمت

بر صامتان... تنها گذاران...عابدان پول

و می گوید ...

روز نو ... با جانی پاک... و لباس رزم

همراه هم شوید  

 

 می خیزد با صبح و سپیده

طبل ها کوبان

شفای رنج  سال های درد

کنون فریاد شیپوران

جهان با ر دگر از شور می لرزد

پایان خاموشی ست

به آخر شد وحشت و سستی

نهضت اینجاست... مرد و زن اینجا

فرخنده ها همه این  جا...

پرچم ما

 تصویرچهرۀ خونین فرخنده

تیر ها می گردد رها ... از کمان هفت رنگ

زیرو رویی ست... این تغییر

مبارک باد...  نهضت فرخندۀ ما

 

طبل ها کوبان

خون چرکین هیولا می دود

بر معبر ومنبر

به بیرق های  سرخ ... آبی

راه راه وپر ستاره ... ضربدر 

فرو می ریزد اینک

قصرهای سلطۀ افیون

با طنین تند و برا و طلایی

 بر خاسته از سینۀ پرخشم شیپور

اکنون ... می میرد هیولا   

ومی رقصد نهضت... بر خاکستر گور

 

و عطر جان افزا... همراه نسیم  

می رسد از نارنجستان های پیروزی

و می زداید ... غبار غم

ز جان عاشقان نور

مبارک باد بر ما خیزش ما

که ما پیروز مندانیم

مبارک باد بر ما

نهضت فرخندۀ ما

 

فرح نوتاش

وین ... مارس 2015

کتاب شعر 7

www.farah-notash.com

Womens-power.farah-notash.com

 

 

 

 

افغانستان: راحل رابومند 

 

افغانستان

 راحل رابومند 

 بی دین بی دینم

اگر ایمان شما هستید

نامرد نامردم

اگر مردام شما هستید

 

ترجیح می بخشم

از این پس بی خدایی را

وقتی که انسان های با قران شما هستید

 

می پوسد آخر کنج زندان

نا برادرها...

یوسف نمی آید

اگر کنعان شما هستید

 

بوسید باید خاک پاهای شغالان را

امروز وقتی... رستم دستان شما هستید

 

بر زخم های پیکر فرخنده گان سوگند

با درد می میرم

اگر درمان شما هستید

 

از رهروان حضرت ابلیس باید بود

تا بندگان بر حق ییت دان شما هستید 

از خوک ها هم ... بعد از این حیرت نخواهم کرد

دیدم که بی غیرت ترین حیوان شما هستید

 

ای لکه های ننگ بر پیشانی تاریخ

من نیستم انسان

اگر انسان شما هستید

 

 

  1. 08. 2021