۱۴۰۰ تیر ۷, دوشنبه

پدر پدران - بیست‌و‌یک شعر برای پدرم هشت. شب (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

پدر پدران


 بیست‌و‌یک شعر برای پدرم

هشت.

شب

 

مجید نفیسی

شب در تگزاس به نیمه می‌رسد
و در نیویورک از نیمه می‌گذرد.
روز در سوئد تازه پلک می‌گشاید
تنها در "شهر فرشتگان" است که شب
مرا رها نمی‌کند.

بازوانم را در‌بر‌می‌گیرم
پلک هایم را می‌بندم
و چون سنگپاره‌ای تنها
خود را به درون شب پرتاب می‌کنم.
شاید در تگزاس
پنجره‌ی خوابگاهی را بگشاید
یا در نیویورک بر بام خانه‌ای فرود آید.

اما جهان گرد است
و تنهایی سنگین این شب
تنها بر جان من می‌ینشیند.
زمان به من پشت کرده است
و زمین چون چاه سیاهی
زیر پایم دهان گشوده است.
می‌گذارم تا از همه‌ی مرزها بگذرم
و چون شهابی به دور خویش به گردش درآیم.

اما ناگهان آوای نرمه‌زنگی
مرا به زمین بازمی‌گرداند.
روز در اصفهان هنوز به نیمه نرسیده
و مادرم که در ایوان
ناخن‌های پدرم را می‌گیرد
صدای سقوط سنگپاره‌ای را
در حوض خانه شنیده است.

چاردهم ژانویه دوهزار‌و‌یک  

اشعار

۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوش‌بند‌های سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی، ۶- آن سبیلِ هیتلری، ۷- باده‌ی باغبادران، ۸- شب، ۹- دیدار ماه

***

The Father of Fathers... 8: The Night

The Father of Fathers
        Twenty-One Poems for My Father


Eight.

The Night

By Majid Naficy


The night is half over in Texas
And it is past midnight in New York.
The day is opening its eyes in Sweden
Only in the City of Angels
Does the night not leave me alone.

I clasp my arms around myself
Close my eyes
And like a single rock
Throw myself into the night.
Perhaps in Texas
It will open the window of a bedroom
Or land on a rooftop in New York.

But the world is round
And the heavy loneliness of this night
Only returns to my soul.
Time has turned its back on me
And the earth has opened its mouth
Like a dark well
Under my feet.  
I pass through all borders
And, like a shooting-star
Orbit around myself.

But suddenly the soft ring of a call
Brings me back to earth.
In Isfahan, the day is not half over
And my mother,
Who is clipping my father's nails on the porch
Has heard the sound of a falling rock
In our swimming pool. *

                                January 14, 2001

* This poem is also translated from Persian into English by Niloufar Talebi and published in Belonging: New Poetry by Iranians around the World edited by Niloufar Talebi as well as Becoming Americans: Four Centuries of Immigrant Writing edited by Ilan Stavans. You may watch a film based on this poem here

Poems

1: Sword at the Ablution Pool, 2:  In Temescal Canyon, 3: Red earmuffs, 4: Three Gifts, 5:  Forgetfulness, 6: That Hitler Moustache, 7: Baghbaderan Wine, 8: The Night, 9: Visiting the Moon

***

Collection of Poetry: "My American Love: Thirty-Two Poems for Wendy"

Majid Naficy:

A New Collection of Poetry By Majid Naficy Is Out

"My American Love: Thirty-Two Poems for Wendy"

Published by Aftab Publication, Norway in two separate books in English and Persian. You may order it to Amazon for The English and to Lulu for the Persian.

Link Amazon for the English

Link of LULU for the Persian

https://iroon.com/irtn/blog/17277/the-father-of-fathers-8-the-night/

۱۴۰۰ تیر ۴, جمعه

پدر پدران - بیست‌و‌یک شعر برای پدرم - چهار. سه هدیه(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

پدر پدران


بیست‌و‌یک شعر برای پدرم

چهار.

سه هدیه

مجید نفیسی


یک روز پدرم ما را صدا کرد
و گفت: "برایتان سه هدیه دارم:
یک قلب سرخ، یک ساعت شنی
و ........" خدایا
آن دیگری را به یاد نمی‌آورم.

مهدی قلب را برداشت
دو نیمه‌ی آن را گشود
و بر تارهای لرزان آن دست کشید.

من ساعت شنی را برداشتم
و همراه با شنهای سفید آن
از نیمه‌ای به نیمه‌ی دیگر لغزیدم
و از خود پرسیدم:
"در سه دقیقه چه می‌توان کرد؟"

و سعید
در ده‌سالگی به پاریس رفت
تا قلبش را عمل کند
و در بیست‌و‌نه‌سالگی در تهران
تیرباران شد.

او را به یاد می‌آورم
که لپهایی گلی داشت
و دستهایی نیرومند.

چهارم مارس هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌چهار

اشعار

۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوش‌بند‌های سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی

 

***

 

The Father of Fathers... 4: Three Gifts

Sa'id Naficy (1954-82)

 

The Father of Fathers
        Twenty-One Poems for My Father


Four.

Three Gifts

by: Majid Naficy


One day my father called us and said:
“I have three gifts for you:
A red heart, an hourglass, and...”
Oh God, I don't remember the other one.

Mehdy took the heart
Opened its two halves
And touched their trembling strings.

I took the hourglass
And along its white sands
I fell from one half to the other
Asking myself:
“What can be done in three minutes?”

And Sa’id
At age ten went to Paris
For heart surgery
And at age twenty-nine
He was executed in Tehran.

I remember him.
He had red cheeks
And strong hands.

March 4, 1994

Poems

1: Sword at the Ablution Pool, 2:  In Temescal Canyon, 3: Red earmuffs, 4: The Father of Fathers, 5:  Forgetfulness

https://iroon.com/irtn/blog/17256/the-father-of-fathers-4-three-gifts/

۱۴۰۰ خرداد ۲۹, شنبه

مرغ جان پدر(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

مرغ جان پدر

 

مجید نفیسی


مرغکی فرستاده خواهرم مرا
بال‌و‌پر همه سفید، کوفی‌نگار.
حالیا نشسته پیش عکسی از پدر
بی‌خبر ز مرگ او و سوگ من.

دست می‌برم تا بگیرمش ز روی رف
می‌پرد ز دست من، پرنده‌وار
گویدم: "مکن مرا جدا ز دلبرم.
مرغ جان او شدم چو رفت از میان ما."

در شگفت از جادوی هنر
آفرین برآورم ز دل به خواهرم
که آفریده با دستهای کوچکش
مرغ جان مهربان پدر.


    دهم فوریه دوهزار‌و‌هشت

***

The Soul Bird of Father

 

The Soul Bird of Father

        By: Majid Naficy


My sister has sent me a little bird.
Its feathers are white and embellished in arabesque.
Presently it sits in front of my father’s photo
Unaware of his death and my grief.

I extend my hand to pick it up from the ledge.
It flies away from my reach as  birds  do
And says: “Do not separate me from my beloved.
I became his soul bird when he left from amongst us.”

Startled by the magic of art
I praise my sister with all my heart
Who has created with her small hands 
The bird of the soul of our gentle father.


        February 10, 2008 

https://iroon.com/irtn/blog/17238/the-soul-bird-of-father/

۱۴۰۰ خرداد ۲۶, چهارشنبه

باده‌ی باغبادران - به پدرم(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی  

 باده‌ی باغبادران

  مجید نفیسی

    به پدرم


در باغبادران
گیلاسها رسیده بودند
ولی هوا, بوی نارسی می‌داد.

ما در حلقه‌ی دوستانت
کنار زنده‌رود نشسته بودیم
با زمزمه‌ی آب در گوش
و بازی سنجاقکها در چشم
که تو به نمازخانه رفتی
و باغدار کوزه‌ای شراب آورد.

این اولین بار بود
که شراب می‌نوشیدم:
سرخ و خوشگوار.
با جام اول
بر بال سنجاقکی نشستم
و خود را به پای آبشار رساندم.
با جام دوم
از کمند آب بالا رفتم
و خود را تا آسمان کشاندم.
با جام سوم
بر ابری ولگرد نشستم
و در چارسوی جهان به گردش درآمدم.

آنگاه ترا دیدم
که از پیش خدا بازمی‌گشتی
با پرسشی در چشم
و کتابی در دست
در "مضرات الکل"
و سر‌افکندم.

کاش از آن شراب
تو هم نوشیده بودی.
جامها را بهم می‌زدیم
"نوروزنامه"‌ی خیام را می‌خواندیم
و به هما آفرین می‌گفتیم
که دانه‌ی انگور را به انسان هدیه داد.

بعد, پاچه‌های شلوار را بالا می‌زدیم
دست یکدیگر را می‌گرفتیم
و از پایاب
خود را به گیلاسها می‌رساندیم.
تو گوشواری سرخ می‌چیدی
و من بی‌واهمه فاش می‌کردم
که اول بار در چارده‌سالگی
آبجو نوشیدیم
در کافه پولونیا.

و امروز از خود می‌پرسم:
کی اولین جام را
با پسرم خواهم زد؟


    پنجم مارس دوهزار

Baghbaderan Wine

Baghbaderan Wine

  
by: Majid Naficy

        To My Father


In Baghbaderan
Cherries had become ripe
But the air smelled unripe.

We were sitting by Zayandeh River
In the circle of your friends
With the murmur of water in our ears
And the play of dragonflies in our eyes
When you went to the prayer’s room
And the orchardman
Brought us a jug of wine.

It was the first time
That I drank wine:
Red and luscious.
With the first glass
I sat on a dragonfly’s wings
And flew to the foot of the waterfall.
With the second glass
I climbed the lasso of water
And reached the sky.
With the third glass
I sat on a wandering cloud
And travelled to the four corners of the world.

Then I saw you
Returning from God
With a question in your eyes
And a book in your hand
On “Harms of Alcohol”
And I hung my head.

I wish you had drunk
That wine too.
We would clink glasses,
Read Khayyam’s “Book of Noruz”
And praise the griffin
Who gave mankind
The seed of grapes.

Then we would roll up our pants,
Hold each other’s hands
And walk to cherry trees
Through the shallow water.
You would pick an earing of red cherries
And I would fearlessly reveal to you
That I drank beer for the first time
At age fourteen in Polonia Cafe.

And today I ask myself:
When will I have my first glass
With my son? 

        March 5, 2000  

https://iroon.com/irtn/blog/17223/baghbaderan-wine/

۱۴۰۰ خرداد ۲۱, جمعه

فراموشی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

فراموشی

 مجید نفیسی

    به پدرم

دیر‌زمانی‌ست که باد
دفتر مرا پریشان کرده است.
بیهوده به دنبال هر برگ می‌دوم
و بر سر هر یک, پاره‌کلوخی می‌نهم.
خاطرات, مرا تهی می‌کنند
و مهی سنگین
نشانه‌های مرا می‌پوشاند.

پدرانم تا هفت پشت, پزشک بودند.
نفیس‌بن‌عوض از کرمان به سمرقند رفت
تا در بارگاه الغ‌بیگ خدمت کند.
پدرم در دهکده‌ی پوده حکیم بود.
من به تهران رفتم تا درس طب بخوانم
و در اصفهان طبابت کنم.
اکنون در پایان این راه
خود, بیمار شده‌ام.

هر بامداد به عادت پیشین
ریش می‌زنم و رخت می‌پوشم
تا به عیادت بیماران روم.
اما بانو می‌خواهد که بجای آن
در خانه بمانم
و خاطرات خود را بنویسم.

آیا عشق مرا حفظ خواهد کرد؟
او را بیاد می‌آورم که در دوران نامزدی
حصبه گرفت و تا دم مرگ رفت.
آن زمان, پزشک وظیفه بودم.
یک بار به بالینش آمدم.
پشت پنجره, شکوفه‌های گیلاس
در باد, به آرامی می‌رقصیدند.
چشمهایش بسته بود.
دستش را گرفتم و برای نخستین بار
انگشتهایش را بوسیدم.


    نوزده مه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌شش

Forgetfulness 

Aboutorab Naficy (1914-2007)

 

Forgetfulness  

        By Majid Naficy

        To My Father


For a long time the wind
Has scattered my notebook.
In vain I run after every leaf 
And put a clod of earth on each one.
Memories empty me
And a heavy mist
Covers my signs.

My forefathers were physicians for seven generations.
Nafis son of Evaz went from Kerman to Samarkand
To serve in the court of Ulugh Beg.
My father was a village doctor in Pudeh.
I went to Tehran to study medicine
And practice in Isfahan.
Now at the end of this path
I have become a patient myself.

Every morning, as was my routine before,
I shave and put on clothes
To go visiting my patients.
But my lady wants me to stay home
And, instead, write my memoir.

Will love save me?
I remember her at the time of our engagement.
She caught typhoid and was close to death.
At that time, I was a medical draftee.
Once I came to her bed.
Behind the window, cherry blossoms
Were gently dancing with the wind.
Her eyes were closed.
I held her hand and for the first time
Kissed her fingers.

        May 19, 1996 

https://iroon.com/irtn/blog/17208/forgetfulness/

۱۴۰۰ خرداد ۱۵, شنبه

قلمزن(بفارسی و انگلیسی) بیاد پدر عزت: مجید نفیسی

 

قلمزن

 مجید نفیسی

بیاد پدر عزت


در آستانه‌ی انقلاب
با ذره‌بینی بر چشم
و قلم و چکشی در دست
ساعتها پشت خم کردی
و تق‌تق‌زنان
چهره‌ی اخم‌آلود آقا را
بر قابی مسین
شادمانه قلم زدی
و به دیوار آویختی.

افسوس, سه سال بعد
در پارک راه‌آهن
سوگوار کنارم نشستی
عینکت را به چشم زدی
و وصیتنامه‌ی دخترت را
واژه به واژه
برایم خواندی.
من در صدایت
تق‌تق گلوله‌ها را
می‌شنیدم
و با خود می‌گفتم:
از ماست که بر ماست.


بیست‌و‌نه مه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

The Engraver

Javad Tabaian, the artist engraving on metal, Isfahan, 2011

 

The Engraver

By Majid Naficy

In Memory of Ezzat’s Father


At the threshold of the Revolution
With a magnifier on your eye
And a chisel and a hammer in your hands
You bent your back for hours
And engraved joyfully
The frowning face of the ayatollah
Tap by tap
On a copper plate
And hung it on the wall.

Alas, three years later
In Railroad Park
You sat next to me in grief.
You put on your eyeglasses
And read me your daughter’s will
Word by word.
I heard in your voice
the sound of bullets
One by one
And told myself:
What’s upon us
Came from us.

May 29, 2021

https://iroon.com/irtn/blog/17191/the-engraver/