۱۴۰۱ مرداد ۳, دوشنبه

گزیده‌ای از اشعار عشقی و عاطفی احمد شاملو

 

گزیده‌ای از اشعار عشقی و عاطفی احمد شاملو

احمد شاملو، در سال 1304 در تهران به دنیا آمده بود، روز دوم مرداد 1379 پس از مدت‌ها تحمل بیماری درگذشت.

شعرهای او که در ابتدا به سبک نیمایی سرود شده بود بعدها راه خود را پیدا کرد و پایه‌گذار سبکی از شعر نو شد که به «شعر سپید» یا «شعر شاملویی» موسوم شد.

احمد شاملو، از شاعران، نویسندگان، روزنامه‌نگاران، مترجم، فرهنگ‌نویس، دبیر کانون نویسندگان ایران و پژوهش‌گر ایرانی است. اشعار زیبای شاملو به همراه دکلمه‌هایش سال‌هاست که شنیده می‌شود و روز‌به‌روز زبان‌زد خاص و عام شده است.

احمد شاملو در سال 1325 با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تاثیر وی به شعر نیمایی روی آورد.

مگذار دیگران نام تو را بدانند …

همین زلال بی‌کران چشمانت

برای پچ پچ هزار ساله آنان کافی‌ست!

 

گزیده‌ای از اشعار عشقی و عاطفی احمد شاملو

 

آی عشق ای عشق

 

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست

غبار تیره تسکینی

بر حضور وَهن

و دنجِ رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست

***

کیستی که من این‌گونه به اعتماد نام خود را با تو می‌گویم ...

 

کیستی که من

این‌گونه به اعتماد

نام خود را

با تو می‌گویم

کلید قلبم را

در دستانت می‌گذارم

نان شادی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم

و سربر شانه‌ تو

این‌چنین آرام

به خواب می‌روم؟

کیستی که من

این‌گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می‌کنم؟!!

کیستی که من

جز او

نمی‌بینم و نمی‌یابم؟!!

دریای پشت کدام پنجره‌ای؟

که این‌گونه شایدهایم را گرفته‌ای

زندگی را دوباره جاری نموده‌ای

پر شور

زیبا

و

روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه‌هایم

جان می‌گیرد

و هر لحظه تعبیری می‌گردد

ازفردایی بی‌پایان

در تبلور طلوع ماهتاب

باعبور از تاریکی‌های سپری شده

کیستی

ای مهربان‌ترین؟

***

و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری‌ست

 

میان خورشیدهای همیشه،

زیبایی تو، لنگری ست؛

خورشیدی که

از سپیده دم همه ستارگان،

بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت،

شکست ستم‌گری‌ست؛

نگاهی که عریانی روح مرا،

از مهر،

جامه‌ای کرد؛

بدان سان که کنونم،

شب بی‌روزن هرگز،

چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است؛

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست .

آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است

وینک مهر تو :

نبردافزاری،

تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم .

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم،

به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود،

چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.

میان آفتاب‌های همیشه

زیبایی تو

لنگری ست.

نگاهت

شکست ستم‌گری‌ست.

و چشمانت

با من گفتند

که فردا

روز دیگری‌ست.

***

برای زیستن دو قلب لازم است

 

برای زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند

قلبی که هدیه کند

قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید

قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهم

تا انسان را در کنار خود حس کنم

 

دریاهای چشم تو خشکیدنی است

من چشمه‌یی زاینده می‌خواهم

پستان‌هایت ستاره‌های کوچک است

آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم

انسانی که مرا برگزیند

انسانی که من او را برگزینم

انسانی که به دست‌های من نگاه کند

انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم

انسانی در کنار من

تا به دست‌های انسان نگاه کنیم

انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم

تا در او بخندم، تا در او بگریم.

...

***

من پناهنده‌ام

 

به مرزهای تنت

و من همه جهان را

در پیراهن گرم تو

خلاصه می‌کنم

مثل درختی

که به سوی آفتاب قد می‌کشد

همه‌ وجودم دستی شده است

و همه‌ دستم خواهشی:

خواهش تو

چه بی‌تابانه می‌خواهمت!

تو را دوست دارم

و این دوست داشتن

حقیقتی است که مرا

به زندگی دل‌بسته می‌کند

***

آن‌که می‌گوید دوست‌ات می‌دارم

 

خنیاگرِ غمگینی‌ست

که آوازش را از دست داده است.

 

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

 

هزار کاکلی شاد

در چشمانِ توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من

 

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

 

آن‌که می‌گوید دوست‌ات می‌دارم

دل اندهگین شبی‌ست

که مهتابش را می‌جوید

 

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

 

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره‌ گریان

در تمنای من

 

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

 

هزار

ستاره‌ گریان در تمنای من …

عشق را

ای کاش

زبان سخن بود …!

***

دستت را به من بده

 

اشک رازی‌ست

لب‌خند رازی‌ست

عشق رازی‌ست

اشک آن شب لب‌خند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن می‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می‌گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام

و دست‌هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند

 

دستت را به من بده

دست‌های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

***

 

چه جالب است

 

ناز را می‌کشیم

آه را می‌کشیم

انتظار را می‌کشیم

فریاد را می‌کشیم

درد را می‌کشیم

ولی بعد از این همه سال …

آن‌قدر نقاش خوبی نشده‌ایم که بتوانیم

دست بکشیم

از هر آن‌چه که آزارمان می‌دهد

***

 

بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ

 

ﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ

ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ

ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ‌ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ

ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ

چه‌قدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ

***

امروز بیش‌تر از دیروز دوستت می‌دارم

 

آیداى خوب نازنینم!

مدت‌هاست که برایت چیزى ننوشته‌ام.

زندگى مجال نمى‌دهد: غم نان!

با وجود این، خودت بهتر مى‌دانى:

نفسى که مى‌کشم تو هستى؛

خونى که در رگ‌هایم مى‌دود و حرارتى که نمى‌گذارد یخ کنم.

امروز بیش‌تر از دیروز دوستت مى‌دارم و فردا بیش‌تر از امروز.

و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.

***

بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم…

 

از معبر فریادها و حماسه‌ها .

چرا که هیچ چیز در کنار من

از تو عظیم‌تر نبوده است .

که قلب‌ات

چون پروانه‌یی

ظریف و کوچک و عاشق است .

 

ای معشوقی که سرشار از زنانه‌گی هستی

و به جنسیت خویش غرّه‌ای

به خاطر عشق‌ات!

ای صبور ! ای پرستار !

ای مومن !

پیروزی تو میوه حقیقت توست .

 

رگبار ها و برف را

توفان و آفتاب آتش بیز را

به تحمل و صبر

شکستی .

باش تا میوه غرورت برسد .

 

ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست،

پیروزی عشق نصیب تو باد !

***

 

شانه‌ات مُجابم می‌کند

 

در بستری که عشق

تشنگی‌ست

زلالِ شانه‌هایت

هم‌چنانم عطش می‌دهد

در بستری که عشق

مُجابش کرده است

***

در لحظه

 

به تو دست می‌سایم و جهان را در می‌یابم

به تو می‌اندیشم

و زمان را لمس می‌کنم

معلق و بی‌انتها

عریان

می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم

آسمان‌ام

ستارگان و زمین

و گندم عطر آگینی که دانه می‌بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می‌کنم

چنان که تندری از شب

می‌درخشم

و فرو می‌ریزم

***

دوست‌اش می‌دارم چرا که می‌شناسمش

 

دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش

به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم

اندوهش

غروبی دل‌گیر است

در غربت و تنهایی

هم‌چنان که شادی‌اش

طلوع همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

و نان گرم

و پنجره‌ای

که صبح‌گاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود

و طراوت شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ حوض

چشمه‌ای

پروانه‌ای و گلی کوچک

از شادی

سرشارش می‌کند

و یاسی معصومانه

از اندوهی

گرانبارش:

این‌که بامداد او دیری‌ست

تا شعری نسروده است

چندان که بگویم

امشب شعری خواهم نوشت

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود

چنان چون سنگی

که به دریاچه‌ای

و بودا

که به نیروانا

و در این هنگام

دخترکی خردسال را ماند

که عروسک محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد

اگر بگویم که سعادت

حادثه‌ای‌ست

بر اساس اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می‌گیرد

چنان چون دریاچه‌ای

که سنگی را

و نیروانا

که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق بازنشناخته است

عشقی که

بجز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره‌ی زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می‌کند

آیدا

لب‌خند آمرزشی‌ست

نخست

دیرزمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من

همه چیزی

به هیات او درآمده بود

آن‌گاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریز نیست

***

زیباترین حرفت را بگو

 

شکنجه پنهان سکوت‌ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آن‌که بگویند

ترانه ‌بیهوده می‌خوانید

چرا که ترانه ما

ترانه بیهوده‌گی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به‌خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی ست

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است

***

 

کیستی که من این‌گونه به اعتماد

 

نام خود را

با تو می‌گویم

نان شادی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم و

بر زانوی تو این‌چنین به خواب می‌روم

کیستی که من این‌گونه به جد

در دیار رویاهای خویش با تو

درنگ می‌کنم!

***

 

اشک رازی‌ست

 

لب‌خند رازی‌ست

عشق رازیست

اشک آن شب لب‌خند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی…

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

***

بلبل من! نوای تو خواهم

 

عمر را در هوای تو خواهم

زندگی را برای تو خواهم

تو بپائی اگر من نپایم

***

روزی ما دوباره کبوترهای‌مان را پیدا خواهیم کرد

 

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کم‌ترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی ست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به‌خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی‌ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست‌و‌جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه‌یی ست

تا کم‌ترین سرود، بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یک‌سان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم ...

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتی روزی که دیگر نباشم

جادوی شعر: ده شعر از ده شاعر نو/مجید نفیسی

  جادوی شعر: ده شعر از ده شاعر نو

مجید نفیسی

قدرت شعر, جادویی‌ست. در گذشته, نمونه‌های این جادو را از ده شاعر کهن فارسی‌زبان آوردم و اکنون در تکمیل این گزینه, ده شعر از ده شاعر نو را میخوانید. نیما از نی‌زنی حرف میزند که به آوای نی خود دل داده اگر چه او را از راههای کوبیده, بیرون برده. شاملو از عشق مشترکی میگوید که جان‌باختگان و زندگان را بیکدیگر پیوند میدهد. اخوان, امید را گل قاصدکی میداند که به سختی میتواند در دل نومید او رخنه کند. فروغ شعر خود را جزیی از صدای هستی میداند که در فراسوی زمان بجا خواهد ماند. سهراب نمیخواهد آب را گل کند زیرا از طبیعت, درکی عرفانی دارد. سیمین میخواهد وطنش را از نو بسازد اگرچه شعرش را خونین کرده است. نادرپور از وطن بریده ولی در غربت نیز نمیتواند پناهی بیابد. خویی با قطاری وارد تونل زمان میشود و میان مادربزرک ایتالیایی و مادربزرک خود در مشهد تشابهی انسانی می‌بیند. عسگری از مهاجران تصویری جهانی و جهانساز بدست میدهد. و سرانجام نفیسی, لس‌آنجلس را چون شهر خود می‌پذیرد و میخواهد از آن ایرانشهری بسازد چونان ایرانیانی که پس از حمله‌ی اعراب, به هند پناه بردند و جامعه‌ی پارسیان را پی افکندند. همه‌ی شعرها را از انترنت برگرفته‌ام مگر شعر "مهاجران" را که خود شاعر در اختیارم نهاد.

چهارم ژوئن دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

 

یک. نیما یوشیج: خانه ام ابری ست

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش.

۱۳۳۱

 

دو. احمد شاملو: عشق عمومی

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته‌ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده‌اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می‌گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می‌گوید
زیرا که من
ریشه‌های ترا دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

۱۳۳۴

 

سه. مهدی اخوان ثالث: قاصدک

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، ‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست
مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که
فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

۱۳۳۸

 

چهار. فروغ فرخزاد: تنها صداست که میماند

چرا توقف کنم چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره‌وار
و در
حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاههای هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله‌ای تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات می‌گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه می‌تواند باشد مرداب
چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه‌های باد کرده رقم می‌زنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می‌گوید
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه‌ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله‌ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که
پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیرپستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش
شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه‌ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و
کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه‌ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید؟

از مجموعه شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سال ۱۳۴۲

 

پنج. سهراب سپهری: آب را گل نکنیم

آب را گل نکنیم 
در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب
 یا که در بیشه‌ای دور سیره‌ای پر می‌شوید 
یا در آبادی کوزه‌ای پر می‌گردد
آب را گل نکنیم 
شاید این آب روان 
می‌رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
 دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
 زن زیبایی آمد لب رود  
آب را گل نکنیم 
روی زیبا دو برابر شده است 
 چه گوارا این آب
 چه زلال این رود 
 مردم بالادست چه صفایی دارند 
چشمه‌هاشان جوشان 
گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم ده‌شان
 بی‌گمان پای چپرهاشان جای پای خداست 
 مهتاب آنجا می‌کند روشن پهنای کلام 
 بی‌گمان در ده بالادست چینه‌ها کوتاه است 
 مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است 
بی‌گمان آنجا آبی آبی است 
غنچه‌ای می‌شکفد اهل ده باخبرند 
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد 
مردمان سر رود آب را می‌فهمند گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم

از مجموعه «حجم سبز» سال ۱۳۴۶

 

شش. سیمین بهبهانی: دوباره می‌سازمت ای وطن

 

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می‌زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می‌بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می‌شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش 

دوباره، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه می‌رود
به شعر خود رنگ می‌زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده‌ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره‌ی آنچنان خویش

کسی که «عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می‌بخشدم شکوه،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می‌کنم
کنار نوباوگان خویش 

حدیث حب‌الوطن ز شوق
بدان روش ساز می‌کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله‌اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می‌بخشی‌ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می‌سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش  

اسفند ۱۳۶۰

 

هفت. نادر نادرپور: کهن دیارا

کهن دیارا ، دیار یارا! دل از تو
کندم، ولی ندانم
که گر گریزم، کجا گریزم، وگر بمانم، کجا بمانم
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشکم
عجب نباشد، اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم، گل بهشتی، چگونه روید، چگونه بوید؟
من ای بهاران! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان، شکوه پیری، مرا نشاید، مرا نزیبد
چرا که پنهان، به حرف شیطان، سپرده‌ام دل که نوجوانم
صدای حق را،
سکوت باطل، در آن دل شب، چنان فرو کشت
که تا قیامت، درین مصیبت، گلو فشارد، غم نهانم
کبوتران را، به گاه رفتن، سر نشستن، به بام من نیست
که تا پیامی، به خط جانان، ز پای آنان، فروستانم
سفینه‌ی دل، نشسته در گل، چراغ ساحل، نمی‌درخشد
درین سیاهی، سپیده‌ای کو ؟ که چشم
حسرت، در او نشانم

الا خدایا ، گره‌گشایا! به چاره‌جویی، مرا مدد کن
بود که بر خود، دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا، شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست
که صبح عریان، به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم
کهن‌دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن،
دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی‌توانم، نمی‌توانم

اردیبهشت ۱۳۴۱

 

هشت. اسماعیل خویی: بازگشت به بورجو ـ ورتزی

همان دهانه‌ی تاریکی‌ی تونل.
و، بعد، حسّی بی واژه؛
و نیم لحظه که تابوت می‌شود قطار.
و، بعد، همهمه‌ی ماتِ هرچه رنگ،
بر سبزْآبی‌ی گشوده‌ی خاموش‌؛
و ناگهانه‌ی ماهورهای جنگلپوش‌.
و، بعد،
غیابِ سردِ جهانگردان
روی ساحلِ بیکار؛
و آن جزیره‌ی مرجانی
بر زمینه ی کمرنگی از ملال؛
و آن دو صخره‌ی عاشق،
نظّارگانِ یکدیگر،
در مکثِ جاودانه‌ای
از بهتِ جادوانه‌ی خارایی؛

و، بعد،
واقعیّتِ بیداری‌ی مُسَلَّمِ من
در خوابِ بی یقینی از خیال،
که متنِ سیّالش‌ را
سطر سطر
نقطه گذاری می‌کند
جیغ ِ در گذرِ مرغ‌های دریایی.

و، بعد، بوی خوشِ قهوه، در فضای گریزانِ روی راه.
و، بعد، گفت:
ـ «رسیدیم.
بارانی‌ی تو کو؟»
و چترِ گیسویش‌ بارانِ آفتاب شد
آن شب
بر شانه ام.
و، بعد، …
«شاهدِ عهدِ شباب …»،
حافظ جان!
می‌بینی ؟
من نیز
پیرانه سر
باز عاشقم؛
و همچنان دیوانه‌ام .

و، بعد، پیر زنک مهربانی‌ی مادربزرگ را دارد
در نگاهِ خویش‌:
اگر به روی زمین می‌نشست؛
و چادری بر سر می‌داشت؛
و فارسی می‌دانست؛
و عینکش‌ را،
در فواصلِ قرآن خواندن،
از چشم برمی‌داشت؛
و اشک‌هایش‌ را با گوشه‌های مقنعه اش‌ پاک می‌کرد؛
و عمّ جزو را ازبر می‌داشت …

و گفته بود: «گفتی کجا؟»
و گفته بودم، یعنی می‌گویم: «گفتم: ایران.»

و، بعد،
فروغ فرّخزاد می‌گوید:
ـ «گفتم: به قافیه‌ی کشک!»
می‌گویم:
ـ «نه! خواهرِ تلخم، نه!
فقط به قافیه‌ی ویران باید گفت،
فقط به قافیه‌ی ویران».

و، بعد، باز مادربزرگ را می‌ترساندم.
می‌گفتم :
ـ «باز، امامِ زمان را دیشب به خواب می‌دیدم:
سر نداشت؛
و گردنش‌
فوّاره‌ی جهنده‌ی خون بود.
شک ندارم اسبش‌ ذوالجناح بود،
شمشیرش‌ ذوالفقار:
و هیچ کس‌ را، از بی شمارِ اُمّتِ خویش‌
انگار،
به راستی و درستی
باور نداشت؛
و برقِ شمشیرش
‌           پی در پی
آفاقِ ترس‌ خورده‌ی تاریک را
با انفجارهای بی‌آوا
روشن می‌کرد؛
و،
تا یک تن
از تمامِ کسانی که از سراسرِ دنیا به پیشوازش‌ آمده بودند
زنده بود؛
از کشتن دست بر نداشت».

و، بعد،
پای عینکِ مادربزرگ باز هم از اشک خیس‌ بود.
و، بعد، پیرزنک در قطار
ـ انگار مادربزرگِ خودم ـ
را می‌خواهم باز بترسانم؛
می‌گویم :
ـ «من از قبیله‌ی آدمخوارانم».
می‌گوید:
” Come “ـ *
می‌گویم:
ـ «آدمخواران از مغاک های جنگلِ تاریخِ من
سر برکرده‌اند؛
و از درونم
خونم را
ویران‌تر کرده‌اند؛
و سرزمینم را
با آئینم؛
و آرمانم را
با ایمانم؛
ایمانم را
با انسانم؛
انسانم را
با جانم …

آه، این سموم از بنِ ریشه ست، این بار،
که سوی برگ می‌آید.
این بار
از دیگران نباید نالید:
کز ژرفه‌ی نهانی‌ی جان نیز هست
که بوی مرگ می‌آید.
نه!
از این و آن نشاید نالید،
کاین بار
آن پر که تیرِ دشمن را پرواز داد
و تیشه‌ی توانایش
از ریشه
ساقِ نو دمیده‌ی پروازِ عاشقانه‌ی ما را شکست،
خود،
از بالِ ما برآمد و در بالِ ما نشست …»
من با خیال و حالِ خودم می‌گفتم،
امّا پیرزنک باز می‌گوید:
” Come “-
می‌گویم:
ـ « امّا چمدانی فرهنگ نیز با خود آورده‌ام.»
می‌گوید:
” Ma che lingua e questa” -**
می‌بینم
پیرزنک مادربزرگ نیست؛
و شعر و رؤیا،
کابوس‌ و شعر،
نمی‌داند چیست.
و، بعد، با خیالِ خودم می‌گویم:
ـ «اوّل دریا، بعد هرچه‌های دگر،
و هر که‌های دگر،
به هرکجای دگر.
کتاب‌هایم را نیز گم نخواهم کرد این بار.»

و، بعد، …
آه … آ … همین‌جا بود
که گیسوانش‌ را بوییدم؛
و چشم‌هایش‌ را بوسیدم؛
و بیقراری‌ی پستان‌هایش‌ را بر سینه‌ام
نخستین بار
حس‌ کردم.

و اینک آن لکِ رنگینِ ابر
که فکر می‌کردم چکُّشی بسازم از نیمتاج ِ ماه
و میخکوب کنم
شاهکارکِ بی‌ نقّاش‌ را
با گلمیخِ یک ستاره
به دیوارِ شامگاه.

و، بعد، عشق
که شکلِ دیگرِ خندیدن بود،
با دهانی از آتشفشانی از شادی،
به روزگاری کز روحِ کوهی از اندوه نیز می‌توانستم
تاریک تر شده باشم؛

و، بعد،
ـ گواه می گیرم خورشید را ـ
از دریاهای کینه گذشتم،
بی آن که تر شده باشم.
و، بعد،
می‌بینم باز گربه‌ی موج آمده است
به پاهایم می‌مالد خود را؛
و بوی جاری‌ی آغوشِ خویش‌ را دارد دریا؛
و دوستم می‌دارد
همچنان
سلیطه خانمِ سر تا پا پستان و ران!

و، بعد،
به خود نمی‌نگرم،
نه،
به خود نمی‌نگرم:
چرا که می‌دانم،
در میانِ این همه بی‌سالگان،
فقط منم که فقط بیست سال پیرترم.

بیستمِ اسفندِ ۱۳۶۳ (مارسِ ۱۹۸۳)
بورجوـ ورتزی Borgio Verezzi

*. به ایتالیایی : چی ، چگونه
**. به ایتالیایی : این دیگر چه زبانی است؟

 

نه. میرزاآقا عسگری: مهاجرین

غمگنانه ترک می‌گویند زاد بوم خویش را
          مهاجرین                                           
نه از آن‌گونه که جنازه‌ای حیات را
بل از آن دست که خورشید ترک می‌گوید نیمرخ جهان را.

            برای آنکه طلوع می‌کند                                
هرجای جهان بامدادی ست!

صف به صف بازخواهند آمد اما
شادمانه به زادگاه خویش
با شعله‌ای فرازنده برشانه و
ستاره سرخی بر پیراهن.
بازخواهند آمد
به نیمروز شادمانی کردستان
به شامگاه هوشربای ترکمن صحرا
به سپیده دمانی
کز کوهستان‌های تو برخواهد خواست
- بلوچستان مغموم!

برای آنکه دوست می‌دارد                         
هرجای جهان معبدی ست! 

غمگنانه می‌گذرند
از بندرگاه‌ها و کوهستان‌های مرزی
با پیرهنان خونین و
آوازهای غمگین.
چه گذرگاه‌هایی خونین و تلخ
که از آن‌ها می‌بایدشان گذشت تا قلمرو صیقل دشنه‌ها.
چه منظرگاه‌هایی که می‌بایدشان به دیده گرفت
آکنده از فرازها و فرودها
درودها و بدرودها
شروه‌ها و سرودها.

برای آنکه راه می‌پوید                          
هرجای جهان جاده‌ای ست!

هزاربار از برای زندگی هلاک شدن
و هزار بار از برای مرگ زیستن
از این‌گونه درمی‌نوردند
قلمرو سرنوشت خویش را
در سایه‌ها و روشنایی‌ها.

می کوچند
با بیرق‌های پیروزمند
از سنگری به سنگر دیگر
در دستی آفتاب و
در دستی شمشیر کشیدۀ جان.

برای آنکه می‌جنگد
هرجای جهان سنگری‌ست!

نه زندگی تنهاست و نه مرگ
نه آزادی
و نه پرندگان مهاجر.
زودا که ناتمامان را خورش مرگ خورانند
و در میدان ربایش آتش درافکنند.
زودا که بازپس آیند
به زاد بوم خویش
نه از آن گونه که سپاهی سرشکسته با بیرق‌های نگونسر
بل از آن دست که خورشید بازمی‌آید به قلمرو ظلمات.
تا بکارد                   
نیزه‌های روش ابدی‌اش را.                          

برای آنکه می کارد
هرجای جهان کشتگاهی ست!

۱۳۶۴
برگرفته از مجموعه شعر: «پرواز در توفان». انتشارات نوید آلمان. سال ۱۳۶۷


ده. مجید نفیسی: آه! لس‏‌آنجلس‏

آه لس‏‌آنجلس‏! تو را چون شهر خود می‌پذیرم
و پس‏ از ده سال با تو آشتی می‌كنم
بی‌واهمه می‌ایستم
به دیرك ایستگاه تکیه می‌دهم
و در صداهای آخر شبت گم می‌شوم

مردی از خط آبی "یك" پیاده می‌شود
و به این سو می‌آید
تا قهوه‌ای "چهار" را بگیرد
شاید او هم از شب‌های دانشگاه برمی‌گردد
در راه بر روی نامه‌ای اشك ریخته
و از پشت سر صدای زنی را شنیده
كه لهجه‌ای آشنا دارد 

در خط "چهار" انگار باران می‌آید
زنی با چترِ خود در گفت‌وگوست
و مردی یكریز دسته‌ی سیفون را می‌كشد

دیروز به كارلوس‏ گفتم:
"صبح‌ها از غژغاژ چرخ تو بیدار می‌شوم"
او قوطی‌های پپسی را جمع می‌كند
بابت هر یك، چهار سنت می‌گیرد
و دوست دارد كه به كوبا برگردد

از "پرومناد"‌*، صدای خانه به دوشِ من می‌آید
دلتنگ می‌خواند و گیتار می‌زند
در كجای جهان می‌توانم
ناله‌ی سیاه ساکسیفون را
در كنار "چایمِ"** چینی بشنوم
و این پوست گرم زیتونی را
از درون چشم‌های آبی بنگرم؟
كبوتران سبك‌بال
بر نیمكت‌های خالی نشسته‌اند
و به دایناسوری می‌نگرند
كه آب مانده ی حوض‏ را
بر سر و روی كودكان ما فرو می‌ریزد

صدای مرضیه از تهران مارکت می آید
برمی‌گردم و دلتنگ، پا بر گرده‌ی تو می‌گذارم
آه! لس‏‌آنجلس‏
رگ‌های پرخونت را حس‏ می‌كنم
تو به من آموختی كه بپا‌خیزم
به پاهای زیبای خود بنگرم
و همراه دیگر دوندگانِ ماراتون
بر شانه‌های پهن تو گام بگذارم

یك بار از زندگی خسته شدم
زیر پتویی چنبره زدم
و با مرگ خلوت كردم
تا اینکه از رادیوی همسایه
شعرهای شاعری روسی را شنیدم
که پیش از آنکه تیرباران شود
آنها را به حافظه‌ی زنش‏ سپرد

آیا "آزاد" شعرهای مرا خواهد خواند؟
روزها كه به مدرسه می‌رویم
از دور شماره‌ی اتوبوس‏ را می‌بیند
و مرا صدا می‌كند
شب‌ها زیر دوش‏ می‌ایستد
و می‌گذارد تا قطره‌های آب
بر اندام كوچكش‏ فرو ریزند
گاهی به كنار دریا می‌رویم
او دوچرخه می‌راند
و من اسكیت می‌كنم
از دستگاهی پپسی می‌خرد
و به من هم جرعه‌ای می‌دهد
دیروز به خانه‌ی "رامتین" رفتیم
پدرش‏ از پارسیان هند است
سدره و كُستی به تن داشت
و خانه را رنگ می‌كرد
بر آن چهارچوبه‌ی كوچك
به بهدینی می‌مانست
كه از هرمز به سنجان پارو می‌كشد***

آه! لس‏‌آنجلس‏
بگذار خم شوم
و بر پوست گرم تو
گوش‏ بگذارم
شاید در تو سنجان خود را بیابم****
نه! این سایش‏ كشتی بر ساحل سنگی نیست
غژغاژ چرخ‌های خط "هشت" است
می‌دانم
در خیابان آیداهو پیاده خواهم شد
از كنار چرخ‌های به جا مانده‌ی خانه بدوشان
خواهم گذشت
از پله‌های چوبی بالا خواهم رفت
در را خواهم گشود
دكمه‌ی پیام‌گیر را خواهم فشرد
و در تاریكی چون ماهیگیری
منتظر خواهم ماند.                   

دوازدهم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌چهار 

 

پانویس‌ها:

* ‌خیابانی كه ماشین در آن عبور نمی‌كند و جای خرید و تماشاست


**  ‌دستگاه موسیقی مركب از زنگ‌های گوناگون


*** ‌براساس‏ منظومه‌ی كوتاهی كه به قلم یكی از پارسیان هند به نام بهمن كیقباد در سال ۱۵۹۹ در گجرات هند به فارسی سروده شده و مشهور به "قصه‌ی سنجان" است، عده‌ای از بهدینان پس‏ از تسخیر ایران به دست اعراب، از طریق تنگه‌ی هرمز به دریا زده و در شهرك سنجان به خشكی می‌رسند و بدین ترتیب در گجرات آتش‏ زردشت را پایدار می‌دارند.


**** ‌در سال ۲۰۰۰ شهرداری ونیس‏ در لس ‏آنجلس تکه هایی از شعر شاعران آمریکایی را بر چند دیوار کنار ساحل حک کرد که بندی از شعر "آه لس آنجلس" از آن جمله است. ‏

https://iroon.com/irtn/blog/18481/

در آستانه‌ى زمان - به ياد احمد شاملو(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

در آستانه‌ى زمان


 مجید نفیسی


به ياد احمد شاملو

آيا مى‌توانم زمان را
در توده‌اى از يخ به بند كشم؟
پس‏ بايد از نو آغاز كنم
هنگامى كه دفترِ مجله‌هاى كوچكت را
به روى من گشودى
با سرآستين‌هايى بالازده تا آرنج
لبخند و بوى حروف سربى
و من كه در آستانه‌ى در، زار مى‌زدم
زيرا به مرد حماسه‌هاى خود مى‌نگريستم
كه اكنون تمام‌قد در برابر من ايستاده بود
و مى‌گفت‌:‌«‌بچه جان!
چرا گريه مى‌كنى‌؟‌«

آيا مى‌توانم زمان را
در حجمى از الكل به بند كشم؟
پس‏ بايد از نو آغاز كنم
هنگامى كه بانوى آب‌ها
در را به روى من گشود
با گيسويى بلند تا روى شانه
و چون سايه‌اى سبك گذشت
تا ما در كنار پنجره بنشينيم
با دو جام خالى
لبهايى خشك و خونين
و عطشِ ساليان بر زبانمان
و تو كه صدا مى‌زدى:
»آيدا! كجا هستى؟‌«

اما زمان، زمان است
يخ، آب مى‌شود
و تنها از گوشه‌هاى چشم من
فرو مى‌ريزد
و الكل، تنها روح مرا
شناور مى‌کند
و تو مى‌مانى
با نيم‌تنه‌ى پُرشكوه شعرت
و پاى بريده‌ات
كه هنوز از درزِ خاك بيرون مانده‌است
و مدادهاى سرتراشيده‌ات
كه همچنان در انتظار دست‌هاى تو
بر لبه‌ى ليوان سر خم كرده‌اند
و كتاب‌هاى خوشبوى شعرت
كه با هر سرانگشتى كه آن‌ها را مى‌گشايد
فرياد مى‌زنند:‌«‌نه‌!
شاعر حماسه‌هاى ما
همچنان بلند و خدنگ
در آستانه‌ى زمان ايستاده است‌.«

بیست‌و‌چهار ژوئيه دوهزار 

***

At the Threshold of Time

 

 

At the Threshold of Time


In memory of Ahmad Shamlou

by Majid Naficy


Am I able to capture time
In a mass of ice?
So I must start again
When you opened the door of your office
Of your little journals for me
With your sleeves rolled up to the elbows
Smiles and the scent of printed letters.
I was crying at the threshold
Because I saw the man of my epics
Standing upright in front of me.
You said: "You, little one!
Why are you crying?"

Am I able to capture time
In a flood of alcohol?
So I must start again
When the lady of waters
Opened the door of your home for me
With hair down to her shoulders
And moved like a light shadow.
You and I sat at the window
with empty glasses and parched lips
And the thirst of years on our tongues.
You called: "Aida!
Where are you?"

But time is only time
The ice melts and drips
From the corners of my eyes,
Alcohol only floats my soul
And you remain alone
With the splendid torso of your poetry.
Your amputated legs
Is still jutting out of the earth,
Your sharpened pencils
Are still waiting for your hand
Leaning over the top of the mug
On your desk.
With each tip of a finger
That opens the leave of your fragrant books
They say: "No! the poet of our epics
Is still tall and upright
At the threshold of time.”

July 24, 2000

 

 

۱۴۰۱ مرداد ۱, شنبه

فکر می‌کردم: مهندس ناشناس

 

دریافتی:

فکر می‌کردم

مهندس ناشناس

فکر می‌کردم که در آستانه پنجاه و چند سالگی

خیلی چیزها را می‌فهمم،

اما تازه دیروز پی به عمق جهل خویش بردم.

روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر‌مارکت پارک کردم و برای خرید به سمت فروشگاه رفتم.

هنگامی که از ماشین پیاده شدم،

پسر بچه‌ای حدودأ ۶ تا ۷ ساله یک بسته آدامس را

برای فروش به طرفم گرفت،

من پول نقد همراه نداشتم و نخریدم.

بعد وارد سوپر‌مارکت شدم

پسرک رنگ‌ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و

با هر عابری برای فروش آدامس هایش صحبت کرد،

اما کسی چیزی از او نخرید بعد رفت و روی لبه باغچه مقابل سوپرمارکت نشست.

من که از داخل سوپر نظاره‌گر او بودم با خودم گفتم

یک کیک و آبمیوه برایش بخرم  اما در آن لحظه

تصمیم دیگری گرفتم ، پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من‌

گقت : هر چی میخوام؟!

گفتم: بله

رفت داخل ردیف ها و قفسه های فروشگاه

چند دقیقه بعد برگشت ،

فکر می‌کنید چه برداشته بود؟؟!!

یک رُب کوچک،

یک روغن کوچک،

یک کیسه‌ کوچک نخود

یک کیسه کوچک لوبیا

و سویا!

پنجه بُغض آنچنان گلویم را فشرده بود که

نتوانستم حرفی بزنم،

فقط رُب و روغن را از دستش گرفتم و

سایز بزرگترش را برایش برداشتم.

همیشه فکر می‌کردم فقر را می‌شناسم و کودکی را!

در نظر من رویاهای کودکانه

همیشه قدرت داشتند و می‌اندیشیدم

کودک همیشه کودک است 

و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی‌تر ...

دیروز فهمیدم که لفظِ کودکان کار چقدر نامناسب است.

فقر خیلی زودتر از آنکه،

این فرشته‌های معصوم وارد دنیای کار شوند

کودکی‌شان را بلعیده است!

من به او گفته بودم هر چه دوست داری بردار و

او مثل یک  نان‌آور فقط به مایحتاج خانه

اندیشیده بود حتی لب های کوچک خشک و

رنگ‌پریده‌اش را به یک آب‌میوه میهمان نکرد ...

گفتم اگر بیشتر برایت بخرم می‌توانی ببری؟

پاسخ َش این بود:

من خیلی قوی هستم.

راست می‌گفت، خیلی قوی بود

شاید هم فقر خیلی قوی بود.

خیلی خیلی قوی‌تر از رویاها و خواسته‌های کودکانه‌اش ....

 

من یک مهندس در این سرزمین َم

آنچه از رنج و درد و غصه بود،

در این سال‌ها ازهمکاران َم

دیده و شنیده بودم

ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و

زنده بود که " در این قحط سال بی رحمی"

مُرد و پژمُرد!

می‌خواهم به جای تهنیت نفرین بفرستم!

نفرین و نفرین بر دست های بزرگ و مغزهای تُهی

که این حجم از فقر و فلاکت و بدبختی را بر

قلب بزرگ فرزندان کوچک سرزمین َم،

" سرزمین شعر و عشق و آفتاب "

تحمیل کرده‌اند ...

 

ناشناس

۱۴۰۱ تیر ۲۳, پنجشنبه

خودکشی در زندان گوهردشت - به‌یاد جلیل شهبازی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  


بمناسبت حکم حبس ابد برای دژخیم زندان گوهردشت در سوئد


خودکشی در زندان گوهردشت

مجید نفیسی

        به‌یاد جلیل شهبازی


آنها لکه‌های خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شسته‌اند
و پیکر نیمه‌جانت را
با هزاران قربانی تابستان شصت‌و‌هفت
در گورستانِ کُفرآباد چال کرده‌اند.

با این همه, هنوز من
آن شیشه‌ی شکسته را
در جسم و جان خود حس می‌کنم
وقتی بر آن شدی
به راهروی مرگ پا‌مگذاری
مبادا در برابرِ پرسش قاضی‌القضات
که "مرتدی یا مسلمان؟"
به چپ رَوی به قتلگاه
یا به راستِ زنده‌زار.

        بیست‌و‌نهم سپتامبر دوهزار‌و‌نه

Suicide at Gohardasht Prison

On the occasion of the life sentence against the butcher of Gohardasht Prison

Suicide at Gohardasht Prison

By Majid Naficy

In Memory of Jalil Shahbazi


They have wiped off
The stains of your blood
From Gohardasht Prison’s lavatory
And have buried your body still alive
With thousands of summer ‘88 victims
In the Cemetery of the Infidels.*

But I still feel
That shard of glass
In my body and soul
When you decided not to step
Into the hallway of death 
Lest faced with the question of a sharia judge:
“Are you an apostate or a Muslim?”
You turn left to the slaughter house
Or right to a miserable life.

                September 12, 2009

*- In summer 1988, ordered by Khomeini, thousands of political prisoners were secretly killed and buried in the Cemetery of the Infidels in Tehran and other places.

https://iroon.com/irtn/blog/18473/suicide-at-gohardasht-prison/

۱۴۰۱ تیر ۱۷, جمعه

انبه (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

انبه


مجید نفیسی

به آزاد


انبه‌هایت رسیده‌اند
و بوی خوشی می‌دهند.
یکی را برمی‌دارم
قاچ‌قاچ می‌کنم
و ناگهان بیاد می‌آورم
آن ظهر گرم تابستان را
که همراه با مادرت
به تماشای اژدهای چینی رفتیم
و برایت از زنی دوره‌گرد
انبه‌ای بزرگ خریدیم.

او از یخدانش انبه‌ای درآورد
استادانه قاچ کرد
آنها را در لیوانی ریخت
و بدستت داد
فاش‌گویان که من و تو هر دو
زاده‌ی سال اژدهائیم.
تو از آن زمان ببعد
عاشق انبه شدی.

قاچهای انبه‌ات را
دانه‌دانه به دهان می‌گذارم
و بعد به هسته‌ی بزرکش دست می‌کشم
که به قلب اژدها می‌ماند.


بیست‌و‌هفت ژوئن دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

 

Mango

 

Mango

By Majid Naficy

        For Azad


Your mangoes have ripened
And smell sweet.
I take one,
Slice it into pieces
And suddenly remember
That hot summer noon
When with your mother
We went to watch a Chinese dragon
And bought you a big mango
From a woman vendor.

She took out a mango from her cooler
Sliced it into pieces masterfully
Put them in a cup
And gave it to you
Revealing that you and I were both
Born on the year of the dragon. 
From then on
You fell in love with mangoes.

I put the slices of your mango
One by one into my mouth
And then touch its big pit
Which looks like the heart of a dragon.

        June 27, 2022

 

https://iroon.com/irtn/blog/18432/mango/

۱۴۰۱ تیر ۱۵, چهارشنبه

بحث پس از مرگ شاه(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 بحث پس از مرگ شاه

مجید نفیسی


یادت میاد رفیق جان
قصه‌ی تلخ دوران؟
هنگامه‌ی شادی بود
بهار آزادی بود
بازار بحث به راه بود
سر "خلع سلاح" بود
گوشه‌ی هر چهارراه
از خانه تا دانشگاه
ناگه رسید حزب‌الله:
بحث پس از مرگ شاه

روسری یا توسری
حکم داد رهبری
سرکوب شد احساسات
مردانه شد محلات
با اعتراض زنها
همره نشد چپ ما
خاصه چپ وابسته
به این شعار دلبسته:
دشمن فقط آمریکا
بحث پس از مرگ شاه

"آیندگان" را بستند
قلمها را شکستند
نابردباری و نفرت
افتاد بجان ملت
اندیشه, ناروا شد
تقلید, رهنما شد
آزادگان پیوستند
خیابانها به‌بستند
سنگ‌پران حزب‌الله:
بحث پس از مرگ شاه

آنچه در اجتماع شد
اول میان ما شد
از بهر حفظ وحدت
کشتیم فکر کثرت
دوست, نشانه کردیم
دشمن, بهانه کردیم
مخالف, مرعوب شد
آزادی, سرکوب شد
همراه این وعده‌ها:
بحث پس از مرگ شاه


بیست‌و‌دوم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌هفت

Debate Only After the Death of Shah!

Debate Only After the Death of Shah!

        By Majid Naficy


Do you remember, my dear comrade,
The bitter story of our epoch?
It was the time of happiness
The spring of liberty in our revolution.
The market of debates was hot
Over the issue of “disarmament”
On every crossroad
Between home and university.
Suddenly the Party of God arrived, chanting:
Debate only after the death of Shah!

Head scarf or head blow!
That was the edict of the leader.
So, expressions were suppressed
Neighborhoods became masculine.
The women protested
But our leftists did not support them,
Especially the non-independent left
Who was infatuated with this slogan:
The only enemy is America
Debate only after the death of Shah!

Ayandegan Newspaper was closed
And pens were broken.
Intolerance and hatred
Plagued our nation.
Reason lost credibility
And conformity became standard.
Freedom-seekers joined together 
And blocked the streets.
The Party of God threw rocks, shouting:
Debate only after the death of Shah!

What happened in our society
First took place within us.
For the sake of unity
We killed the thought of pluralism.
On the pretext of fighting enemies
We aimed at friends.
Dissenters were terrorized
And freedom was suppressed
Along with these promises:
Debate only after the death of Shah!


        January 22, 1987

https://iroon.com/irtn/blog/18449/debate-only-after-the-death-of-shah/