۱۴۰۱ مرداد ۱, شنبه

فکر می‌کردم: مهندس ناشناس

 

دریافتی:

فکر می‌کردم

مهندس ناشناس

فکر می‌کردم که در آستانه پنجاه و چند سالگی

خیلی چیزها را می‌فهمم،

اما تازه دیروز پی به عمق جهل خویش بردم.

روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر‌مارکت پارک کردم و برای خرید به سمت فروشگاه رفتم.

هنگامی که از ماشین پیاده شدم،

پسر بچه‌ای حدودأ ۶ تا ۷ ساله یک بسته آدامس را

برای فروش به طرفم گرفت،

من پول نقد همراه نداشتم و نخریدم.

بعد وارد سوپر‌مارکت شدم

پسرک رنگ‌ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و

با هر عابری برای فروش آدامس هایش صحبت کرد،

اما کسی چیزی از او نخرید بعد رفت و روی لبه باغچه مقابل سوپرمارکت نشست.

من که از داخل سوپر نظاره‌گر او بودم با خودم گفتم

یک کیک و آبمیوه برایش بخرم  اما در آن لحظه

تصمیم دیگری گرفتم ، پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من‌

گقت : هر چی میخوام؟!

گفتم: بله

رفت داخل ردیف ها و قفسه های فروشگاه

چند دقیقه بعد برگشت ،

فکر می‌کنید چه برداشته بود؟؟!!

یک رُب کوچک،

یک روغن کوچک،

یک کیسه‌ کوچک نخود

یک کیسه کوچک لوبیا

و سویا!

پنجه بُغض آنچنان گلویم را فشرده بود که

نتوانستم حرفی بزنم،

فقط رُب و روغن را از دستش گرفتم و

سایز بزرگترش را برایش برداشتم.

همیشه فکر می‌کردم فقر را می‌شناسم و کودکی را!

در نظر من رویاهای کودکانه

همیشه قدرت داشتند و می‌اندیشیدم

کودک همیشه کودک است 

و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی‌تر ...

دیروز فهمیدم که لفظِ کودکان کار چقدر نامناسب است.

فقر خیلی زودتر از آنکه،

این فرشته‌های معصوم وارد دنیای کار شوند

کودکی‌شان را بلعیده است!

من به او گفته بودم هر چه دوست داری بردار و

او مثل یک  نان‌آور فقط به مایحتاج خانه

اندیشیده بود حتی لب های کوچک خشک و

رنگ‌پریده‌اش را به یک آب‌میوه میهمان نکرد ...

گفتم اگر بیشتر برایت بخرم می‌توانی ببری؟

پاسخ َش این بود:

من خیلی قوی هستم.

راست می‌گفت، خیلی قوی بود

شاید هم فقر خیلی قوی بود.

خیلی خیلی قوی‌تر از رویاها و خواسته‌های کودکانه‌اش ....

 

من یک مهندس در این سرزمین َم

آنچه از رنج و درد و غصه بود،

در این سال‌ها ازهمکاران َم

دیده و شنیده بودم

ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و

زنده بود که " در این قحط سال بی رحمی"

مُرد و پژمُرد!

می‌خواهم به جای تهنیت نفرین بفرستم!

نفرین و نفرین بر دست های بزرگ و مغزهای تُهی

که این حجم از فقر و فلاکت و بدبختی را بر

قلب بزرگ فرزندان کوچک سرزمین َم،

" سرزمین شعر و عشق و آفتاب "

تحمیل کرده‌اند ...

 

ناشناس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر