۱۴۰۱ آذر ۳۰, چهارشنبه

میز غذا(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

میز غذا

مجید نفیسی

چه زیبایی ای میز
که می‌گذاری در چشمهای یکدیگر بنگریم
و شادی یکدیگر را بچشیم.

دستها و قاشقها
لقمه‌های نان و جرعه‌های آب
و صدای دوستی‌ی دوستکامی‌ها.

ای میز گرد!
سوگند به نان و نمک‌ات
که خوردن و آشامیدن در حلقه‌ی تو
زیباترین لحظه‌ی دیدار ماست.

اول ژوئن هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

 

Dining Table

 

Dining Table

by: Majid Naficy

How beautiful you are, table!
You let us look at one another's eyes
And taste one another's joy.

Hands and spoons,
Bites of bread,
And sips of water,
And the sound of friendship of glasses.

Round table!
I swear by your bread and salt,
That eating and drinking at your circle
Is the most beautiful moment of our visit.

June 1, 1986

 

please share:
1 poem “Dining Table”
Majid Reza Rahnavard's last words before being hanged in Mashhad on December 12, 2022: "Don't weep, don't pray or recite the Quran at my grave. Instead, be joyful and play happy music".
وصیت مجید رضا رهنورد
1 poem: Hanging Mohsen on the Gallows
انتشار کتاب تازه‌ی مجید نفیسی
پیکار در پیکار: من و جنبش چپ
جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید
عمامه‌پرانی, آخوندزدایی و محسن کدیور
Majid Naficy in Wikipedia
Music با کامنت پیرامون سانسور این ویدئو بدست سلطنت طلبان  : زنان ایرانی:  آواز لیلاها
Music: Handel: Israel In Egypt
چپ و انقلاب‌های ناتمام : میزگرد خسرو پارسا، سعید رهنما، پرویز صداقت، یاسمین میظر و محمدرضا نیکفر
زنان پیامبر - من زئوس هستم
بهشت در قرآن - من زئوس هستم
 
 
 
"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
https://iroon.com/irtn/blog/18929/dining-table/

۱۴۰۱ آذر ۲۱, دوشنبه

به دار زدن محسن - به یاد محسن شکاری(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

به دار زدن محسن


مجید نفیسی

به یاد محسن شکاری

آه باران!
تا چند بر بام خانه‌ی من می‌کوبی
و خواب مرا می‌آشوبی؟
آیا از دروازه‌ی زندانی می‌آیی
که مادر محسن آنجا دیروز
با شنیدن خبر اعدام پسرش
فریادی از جان بر‌کشید؟

پنجره را باز می‌کنم
تا فریاد او را بهتر بشنوم
از زندان و چوبه‌ی دار
از خاکسپاری و زاری.

میخواهم به خیابانهای ایران بازگردم
در کنار مهساها و محسنها بایستم
و از زن, زندگی, آزادی سخن بگویم
تا حکم اعدام بر‌افتد
ملا‌قاتل, در دادگاه بایستد
و عصر آدمیت آغاز گردد.

نهم دسامبر دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو


Hanging Mohsen on the Gallows

Hanging Mohsen on the Gallows

by Majid Naficy

        In Memory of Mohsen Shekari


Oh, Rain!
How long do you pound on my roof
And disrupt my sleep?
Are you coming from the prison gate
Where yesterday, Mohsen’s mother
Shouted from her depth
Upon hearing the news of her son’s execution?

I open the window
To hear her shouts better
From the prison and the gallows
From the burial and her mourning.

I want to return to the streets of Iran
To stand with Mahsas and Mohsens
Speaking of woman, life, freedom
Until capital punishment is abolished
The hanging Mullahs stand at courts
And the age of humanity begins.

        December 9, 2022

https://iroon.com/irtn/blog/18905/

۱۴۰۱ آذر ۱۷, پنجشنبه

شعری برایت می‌نویسم- برای محسن شکاری که در هفدهم آذر ۱۴۰۱ در تهران بدار آویخته شد(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

برای محسن شکاری که در هفدهم آذر ۱۴۰۱ در تهران بدار آویخته شد

 

شعری برایت می‌نویسم

مجید نفیسی

شعری برایت می‌نویسم
چون کلمه‌ی عشق که به‌هم‌پیوسته است:
از چشمه‌ی جادویی عین‌ش که تو را در خود می‌شوید
از دندانه‌ی شیرین شین‌ش که به تو لبخند می‌زند
و از قله‌ی گرد قاف‌ش که فتح‌ناشدنی‌ست.

شعری برایت می‌نویسم
چون کلمه‌ی آزادی که از‌هم‌گسسته است:
از سربلندی مّد دریایش
از سرسبزی الف کوهستانش
از فشاری که ستون سه رکنش را خمیده کرده
از کمال چار حرفش که از الف تا یا را در‌بر‌می‌گیرد
و از جدایی پنج انگشتش که یک دست را می‌سازد.

شعری برایت می‌نویسم
از عشق که چون عَشَقه ریشه می‌گیرد
و از آزادی که خود ریش‌ریش است.
 

پانزدهم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

I Write You a Poem

ForMohsen Shekari Hanged in Tehran on December 8, 2022


I Write You a Poem

        By Majid Naficy

I write you a poem
Like “eshq”: the Persian word for “love”*
In which letters are connected,
From the magical fountain of its “ayn”
Where it washes you
To the sweet teeth of its smiling “shin”
And the round summit of its insurmountable “qaf”*.)

I write you a poem
Like “azadi”: the Persian word for “freedom”*
In which letters are unconnected,
From the high tide of its sea: “mad”
To the green of its mountain: “alef”
From the pressure which has bent
The pillars of its three letters
To the perfection of its four letters
Covering “alef” to “ya”
And the separation of its five fingers
Making one hand.

I write you a poem
On  “eshq”
Which takes root as “morning glory”*
And on “azadi”
Which has become uprooted.

        January 15, 1986

*- The word “eshq” is comprised of three letters “ayn”, “shin” and “qaf”. The whole poem is based on playing with Persian script, that is, the shape of letters and their double meanings.
*- The word “qaf” also is the name of a magical mountain where a mythological bird “simorgh” lives.
*- The word “azadi”  is comprised of five letters “alef with mad”, “alef”, za”, “dal” and “ya”. “Alef” is the first and “ya” the last letter of Persian alphabet.
*- The word “eshq” derives from the word “ashaqeh”, a kind of “bindweed”.  

https://iroon.com/irtn/blog/18898/i-write-you-a-poem/

۱۴۰۱ آذر ۱۴, دوشنبه

جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید: مجید نفیسی

  

جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید

مجید نفیسی
 

یادداشت:

قدرت شعر, جادویی‌ست. در دو گزینه‌ی گذشته, نمونه‌های این جادو را در آثار ده شاعر کهن و ده شاعر نو خواندیم و اینک در دنباله‌ی آن, پانزده شعر از پانزده شاعر ایرانی در تبعید را می‌خوانیم.

سرآمد این شاعران, همشهری من اِتل سلطانی مشهور به ژاله اصفهانی است که پس از سقوط حکومت پیشه‌وری در آذربایجان همراه با همسرش به شوروی گریخت. او در سال 1339 در شعری که اینجا آورده شده، از یاران خود که چون او در آن سالها مجبور به ترک وطن شده‌اند بعنوان "پرندگان مهاجر" یاد می‌کند. شاداب وجدی که سالها در انگلستان همراه با همسرش لطفعلی خنجی برنامه‌ساز و گوینده بخش فارسی رادیو بی‌بی‌سی بوده در آغاز شعرش مقدم نوروز را در غربت گرامی داشته سپس در گفتگویی ذهنی با فروغ فرخزاد سراینده‌ی شعر "کسی که مثل هیچکسی نیست" نشان می‌دهد که چگونه پیامبر شعر فروغ, پس از ظهور، جز ویرانی و مرگ چیزی برای مردم ایران به ارمغان نیاورده است. مینا اسدی در شعرش با زبانی تغزلی که نشانه‌ی تسلطش بر ترانه‌سرایی است بی‌پروا از "جاکشها"یی سخن میگوید که خود را در میان ما تبعیدیان جا زده‌اند. پرتو نوری‌علا در شعرش از دفتر کار خود در لس‌آنجلس سخن میگوید که در آن, یاد زندگی گذشته در تهران با رویدادهای زندگی در مهاجرت درهم‌آمیخته است. ژیلا مساعد عضو آکادمی نوبل ادبیات در سوئد نومیدی خود از انسان ایرانی را با سرخوردگیش از نوع انسان پیوند میدهد. بتول عزیزپور با زبانی که به شعرهای "معنا‌گریز" مرسوم در داخل ایران پهلو میزند, از "کجای کارید آقا" میگوید. سیاوش کسرایی، شاعر "آرش کمانگیر" و عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران در شعر "باور" مرگ آرمان و رویاهایش را در تبعید باور نمی‌کند و حسن هنرمندی مترجم "مائده‌های زمینی" آندره ژید در پاریس، خود را آواره و بی‌پناه می‌بیند. رضا براهنی نویسنده‌ی "طلا در مس" که پس از آزادی از زندان شاه به نیویورک آمده, در شعری که در سال 1355 نوشته هنوز هم کابوس تیرباران و شکنجه را می‌بیند.

یدالله رویایی شاعر "دریایی‌ها" دلتنگ زادگاهش دامغان در حاشیه‌ی کویر است و چون یک تبعیدی, غم بازگشت به وطن دارد. نعمت میرزازاده شاعر "سحوری" که در آستانه‌ی انقلاب در ستایش خمینی شعر گفته بود، اینک در "مرگنامه"اش از قساوت خمینی می‌گوید و هادی خرسندی سردبیر "اصغر‌آقا" با طنزی اندوهبار آرزو میکند که به الزایمر دچار شود تا تلخی‌های انقلاب و تبعید را یکسره فراموش کند. اسماعیل نوری‌علا سردبیر "جزوه‌ی شعر" زمانی را بیاد می‌آورد که با هواپیما به تبعید می‌آمد و جلال سرفراز در قطاری که او را به تبعید حمل میکند اشباح مردگان سرزمین خود را می‌بیند. سرانجام، رضا مقصدی در چکامه‌اش از  زری و هادی غبرایی می‌گوید. از میان این گویندگان, چهار تن سیاوش کسرایی، ژیلا اصفهانی, رضا براهنی و یدالله رویایی به ترتیب در سالهای 1996, 2007, 2022 و 2022 در شهرهای وین, لندن, تورنتو و پاریس  درگذشتند و حسن هنرمندی در سال 2002 در پاریس دست به خودکشی زد.

در گزینه‌های آینده، باز هم نمونه‌های دیگری از کار شاعران در تبعید را خواهیم خواند.

از برادرم مهدی که در گردآوری اشعار این گزینه به من کمک کرد سپاسگزارم. بخشی از این اشعار از روی اینترنت گرفته شده است.  متن شعر ژیلا مساعد را اسد سیف لطف کرده، با اجازه شاعر، آنرا از روی اصل کتاب تایپ کرد.

مجید نفیسی نه اوت دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو


1- ژاله اصفهانی
(1300 اصفهان- 7 آذر 1386 لندن)

پرندگان مهاجر

پرندگان مهاجر، در این غروب خموش
که ابر تیره‌، تن انداخته به قله‌ی کوه
شما شتابزده راهی کجا هستید؟
کشیده پر به افق‌، تک‌تک و گروه‌گروه.
*
چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید؟
که عزم دشت و دمن‌های دورتر کردید؟
*
در این سفر که خطر داشت بی‌شمار آیا؟
ز کاروان شما هیچ کس شهید شده است‌؟
در این سفر که شما را امید بدرقه کرد
دلی ز رنج ره دور ناامید شده است‌؟
*
چرا به سردی دی ترک آشیان کردید؟
برای لذت کوتاه گرمی تنتان‌؟
و یا درون شما را شراره‌ای می‌سوخت‌؟
که بود تشنه‌ی خورشید جان روشنتان؟
*
پرندگان مهاجر ، دلم به تشويش است
كه عمر اين سفر دورتان دراز شود
به باغ باد بهار آيد و بدون شما
شكوفه هاي درختان سيب باز شود
*
فقط تلاش پر از شور مي دهد امكان
كه با بوسه شادي بر آشيانه زنيد
ميان نغمه مستانه پرستوها
شما هم از ته دل بانگ شادمانه زنيد.
*
به دوش روح چه سنگيني دل آزاري است
خيال آنكه رهي نيست در پس بن بست
براي مردم رهرو در اين جهان بزرگ
هزار ره رهائی و روشنايي هست.

1339

 

2- شاداب وجدی
(1316 شیراز)

ته مانده ی بهار

کوچه هامان را
به استقبال کدام نوروز
آب و جارو کرده ایم
و خانه هامان را
به استقبال کدام عید
خانه تکانی؟

دلم می گیرد
وقتی که گلها
از خاک باغچه سر می کشند
و درد تلخ مرا
در میان باغ رنگارنگ
جایی نیست.

در صفهای جیره بندی
بین مردمی در انتظار نان
خمپاره قسمت می کنند.
هر روز می آید
هر روز آن صدای هولناک می آید
و مثل کوپن های جیره بندی
همه را با بخشندگی
در حادثه سهیم می کند.
در کوچه ها
به جای بوی بید مشک بهاران کودکیم
و بوی سنبل
که بر می خاست از سفره هفت سین
بوی سوختگی ایمانهای منفجرشده می آید.
برخیز و ببین
که میدان محمدیه را
چگونه با آتشبار موشک
قسمت کرده اند
و چگونه
ویرانی و وحشت را
ازمیدان محمدیه تا تجریش
قسمت کرده اند
و چگونه
هر کس سهمی از اشک دارد
همانگونه که برای نان.

ته مانده ی بهار را به من بسپار
تا با آخرین قطره های بارانش
غبار را از صورت چروکیده ی میدانهای شهر
  بزدایم
چرا نمی بینی
که زمان فراز فواره نزدیک است

فروردین ۱٣۶۷، ششم ژوئیه ۱۹۷۹

 

3- مینا اسدی
(اسفند 1322 ساری)

جاکش‌ها

جاکش ها
در میان ما جا سازی می کنند
"جاسوس"
در میان ما
جاکش ها
جا به جا
جاسازی می کنند.
غیر قانونی نیست
"نوستالژی"
به یاد روزهای عرق خوری در " مرمر"
" کافه نادری "
"ریویرا"ی قوام السلطنه
خاطرات مدرسه
دانشگاه
کارخانه
روزنامه
همکلاسی
همکار
روی یک نیمکت
در یک اداره
دور یک میز
گرد یک منقل
در یک زمین ورزش
جاکش ها
نبوده ها را عکاسی می کنند
نمی شناسی
ندیده ای
بوده ای اما
در پسِ پشت ِ خاطره ی
قماربازی
کلاشی
پشت هم اندازی
نمی شناسی
نمی شناسی اشان
کافه هایی که تو بیاد نمی آوری
گیلاس هایی که هرگز بالا نبرده ای
همکلاسی هایی که هرگز ندیده ای
مثل ما، با ما می گویند "کار"
مثل ما، با ما می گویند "تضاد"
مثل ما ، با ما می گویند "کارگر"
می گویند "کارخانه "
" کار فرما"
مثل ما .
مشت هایشان را گره می کنند
و می گویند
همه ی آن چیز هایی را که ما می گوییم
دست مان را می فشارند
ـ محکم ـ
" رفیق"
و همراه ما سرود می خوانند
«تنها ما توده ی جهانیم………….. »
می گویند "ما "
و از ما نیستند
جاکش ها
همه چیز را در میان ما
جاسازی کرده اند
" روزنامه نگار "
" طنز پرداز"
" مقاله نویس "
" نویسنده "
" شاعر"
"آواز خوان"
"هنرپیشه "
" کارگردان"
"نقاش "
"قهرمان"
از همه رقم
جنس شان جور است
کم نمی آورند!
جاکش ها
همه چیز را
در میان ما جاسازی کرده اند.

آپریل دوهزار و چهار- استکهلم

 

4- پرتو نوری‌علا
(آبان 1327 تهران)
 

سلسله بر دست در برج اقبال

پنج صبح در هفته، پنجاه هفته در سال
خورشيد در آينه اتوبوس‌ها طلوع می‌کند
وهر روز در عدالت‌خانۀ قديمی
بر روی ميزی کوچک
در انتظار من است گلدانی از بنفشه صحرايی
يک جلد فرهنگِ انگلیسی - فارسی
مقداری خرده ريز، تَلی از احضاریه
عدالتی گیج و زنگ بی‌امانِ تلفن‌ها.

بر ديوارۀ اتاقکم پونز خورده
کارت پستالی از شاخه گلی سپيد، در متنی سياه؛
(وِلْوِلۀ عشق ميان حروف پشتش).
سمتی ديگر، تصويری از مايا آنجلو، احمد شاملو،
نقشه فری‌وی‌ها، و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.
پرونده‌های سرگردان، در ماشين کپی تکثیر می‌شود
و دل‌تپش‌های زبانم در رگِ بيگانه‌ترين الفاظ.

هر غروب، در بازگشت به خانه
پی‌گيرِ روزهای گم شده‌ام - در لس آنجلس -
راه، بر عابرين می‌بندم و از پليس گشت
سراغ زنی را می‌گيرم
که در برج اقبال، سلسله بر دست داشت.

در خانه، ماشين پيام‌گير صدای عاشق را
با آرزوی‌ صد سال به از اين سال‌ها، می‌پراکَنَد؛
اشک‌هايم برگ سوختۀ ياس را سيراب می‌کند.
وآن گاه، گردشی در کتاب‌ها و شلال لباس‌ها
خواندن، نوشتن، پختن
تايپ کردن، شستن، ساييدن
بافتنِ خاطرات، جُو‌دانه زدن؛
تار به تار، دانه به دانه
يکی از رو، يکی از زير
يک رَج، سرخابی، يک رَج به رنگ اندوه.
و شب که می‌شود
تا رخوت عادت، جانم را نپوساند
زیردرخش ماه
بافه‌های کهنه را از هم می‌شکافم
و هوشیاری‌ام را با تن‌پوشی زرٌین
روانۀ فردا می‌کنم.

2004 میلادی

 

5- ژیلا مساعد
(1327 تهران)

انسان

دیگر دلم نمی‌خواهد
روزنامه بخوانم
کلمات رعب‌آور شده‌اند
مرگ از سطرهای افقی و عمودی آویزان است
تاج سر بزرگان
از اسکناس ساخته شده است
و پیراهنشان از پوست تن فقرا

دیگر دلم نمی‌خواهد روزنامه بخوانم
جهان بیل بزرگی به دست گرفته
گور خود را حفر می‌کند
و ما چنان به هم دروغ می‌گوییم
انگار که حقیقتی هرگز وجود نداشته
فربهان را باد می‌زنیم
تا در عرق خود غرق نشوند
صدای رادیو را بلند می‌کنیم
تا ناله آنان را
که دوایشان در جیب ماست نشنویم
ما بی‌شرفانیم
بی‌شرفانیم
چشممان را می‌بندیم
وقتی برادرمان را سر می‌برند
مادرمان را شکم می‌درند
و خواهرمان را می‌فروشند
چهار قرن است
که از آغوش ناامن سنی حنفی
به دامن سختگیر و کوردل شیعی‌گری گریختیم
تا دست‌آموز جهل شویم
خودآزارانی
نادانیم نادانیم نادانیم
غم حسین را می‌خوریم
و نوزادمان را
بر سر راه می‌گذاریم
پندار نیک خود را
با توهم برادری و برابری عوض می‌کنیم
و به زبانی که نمی‌دانیم
دعا می‌کنیم
قسم می‌خوریم
توبه می‌کنیم

دیگر دلم نمی‌خواهد روزنامه بخوانم
رختخوابم را
بر پشت بام کدام سیاره بیندازم
تا ناله بشری بیدارم نکند
ماه مادر را ببین
که گوش ستارگان را
سوراخ می‌کند
تا سرنوشت انسان‌ها را گوشواره کنند.
دلم می‌خواهد دچار نسیان شوم
و به یاد نیاورم که بشر
از هر جنبنده‌ای قسی‌تر شده است.


6- بتول عزیزپور
(1332 مسجد سلیمان)

کجای کارید آقا

کجای کارید آقا
پوست من از چشم های شما بافته نشده
که حرف های شما را بپوشد
پاک شود هی رنگ شود،
پاک شود، رنگ شود
چقدر آینه را این رو و آن رو می کنید
گذشته را این چنین نمی شویند
پای هر فصلی می‌توان نشست
و کتابی
که موی خدا را شانه می‌زند
ورق زد
ورق زد و بَست
بَست و نشست
پای همه ی فصل‌ها
و با جنگ میکروبی خدا حافظی کرد
در را قفل می زنید
دیوار را بالا می برید
دروازه
که دست در دست نسیم دارد
با تشرهای شما بسته نمی شود
کجای کارید !
اصلاً خواب نمی بینم که خواب دیدم
البته درخت هم عبور خواهد کرد
از چشم های سیمانی‌تان
و تا دلتان بخواهد
از حافظه ی شما دورتر خواهد رفت
بال ریشه را می‌شکنید؟
دانه پرواز خواهد کرد
چقدر می‌توانید صدایتان را بالا ببرید
ساعت صفر
نشانیِ شما را
از تقویم همین روز‌ها خواهد  زُدود.
 

7- سیاوش کسرایی
(۵ اسفند ۱۳۰۵ اصفهان – ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین)

 

باور

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه، نه من اين يقين را باور نمي‌كنم
تا همدم من است نفس‌هاي زندگي
من با خيال مرگ دمي سر نمي‌كنم
آخر چگونه گل خس و خاشاك مي‌شود؟
آخر چگونه اينهمه روياي نونهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
مي‌پژمرد به جان من و خاك مي‌شود
در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
اينها چه مي‌شود؟
آخر چگونه اينهمه عشاق بي‌شمار
آواره از ديار
يكروز بي‌صدا
در كوره‌راه‌ها همه خاموش مي‌شوند
باور كنم كه دختركان سفيدبخت
بي‌وصل و نامراد
بالاي بام‌ها وكنار دريچه‌ها
چشم‌انتظار يار، سيه‌پوش مي‌شوند
باور كنم كه عشق نهان مي‌شود به گور
بي‌آنكه سركشد گل عصياني‌اش ز خاك
باور كنم كه دل
روزي نمي‌تپد
نفرين بر اين دروغ، دروغ هراسناك
پل مي‌كشد به ساحل آينده شعر من
تا رهروان سرخوشي از آن گذر کنند
پيغام من به بوسه لب‌ها ودست‌ها
پرواز مي‌كند
باشد كه عاشقان به چنين پيك آشتي
يكره نظر كنند
در كاوش پياپي لب‌ها و دست‌هاست
كاين نقش آدمي
بر لوحه زمان
جاويد مي‌شود
اين ذره ذره گرمي خاموش‌وار ما
يكروز بي‌گمان
سر مي‌زند ز جايي و خورشيد مي‌شود
تا دوست داري‌ام
تا دوست دارمت
تا اشك ما به گونه هم مي‌چكد ز مهر
تا هست در زمانه يكي جان دوستدار
كي مرگ مي‌تواند
نام مرا بروبد از ياد روزگار؟
بسيار گل كه از كف من برده است باد
اما من غمين
گل‌هاي ياد كس را پرپر نمي‌كنم
من مرگ هيچ عزيزي را
باور نمي‌كنم
 مي‌ريزد عاقبت
يكروز برگ من
يكروز چشم من هم در خواب مي‌شود
زين خواب چشم هيچكسی را گريزي نيست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.

 

8- حسن هنرمندی
(فروردین 1307 طالقان- 26 شهریور 1381 پاریس)

آواره

همچون پرنده ای که به هم بشکند قفس
ره جسته ام بسوی افقهای دوردست
پاريس ! من بسوی تو آيم زراه دور
با توسه ای زرنج و غم شکست
فرسود جانم ازاين تنگنای شوم
آنجا نويد زندگی تازه ميدهند
زنگ ملال از دل عشاق می برند
در جام عشق باده باندازه ميدهند
شب ، چادر سياه فرو می کشد ز روی
بشکفته بر لبان افق نوشخند روز
وان شعله ها که دردل تاريکی ام دويد
بار دگر شراره زند گرم و سينه سوز
من دوستار پرتو خورشيد روشنم
چون سايه ميدوم همه دنبال آفتاب
ديريست شرق مانده به تاريکی سياه
زين پس بسوی غرب شتاب آورم ، شتاب
مادر ، گذشتم از تو و بگذر زمن ، که من
بگريختم زخويش و بمرد آرزو مر ا
آن رهنورد خانه بدوشم که سرنوشت

 

9- رضا براهنی
(21 آذر 1314 تبریز- 5 فروردین 1401 تورنتو)

۱
تا اینکه سر به کوه و بیابان گذاشتم
به تبعید گردن نهادم
و بدینجا آمدم
که نمی‌شناسندم
با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
و دیدگان درونم یکسر
تر
دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند
تا اینکه فراق را پذیرا شدم
از افق انس
ـ با رنگ کاشی سرمه‌ای روشن
و حروفی به رنگ ماهی و ماه
رانده شدم
و به شقاوت آسمانی یکسر بیگانه
تن در دادم
و سال در سال نخفتم
غافل از اینکه اینجا را
چندان فرقی با آنجا نیست
دستی پلید در قفسم نشانده،
می‌چرخاندم
دستی که درخت را تکاند
و عزیزانم را به خاک نشاند
دشمنم توطئه می‌چیند
و دوستم از حسد نمک بر زخمم می‌زند
و آسمان چنان باژگونه جهنمی است
که ستارگانش را
انگار
در همان بهشت زهرای خودمان چال کرده‌اند
با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
چون خرمن تازه سوخته‌ای
که
نم نم باران دودش را هنوز نخوابانده باشد
بادبان کشیدم و بدینجا آمدم
و تبعید و فراق را پذیرا شدم
و صلا برداشتم
تا تاریکی را رسوا کنم
و سکوت را سرافکنده نگه دارم
و تازه اگه دشمنت به حق فریاد می زند:
مرگ بر تو!
نمی دانم چرا دوستم بناحق می‌گوید:
آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه
و در همین جاست که من
پسرم را بر کف دستم بلند می‌کنم
ـ چون خُنچه‌ی شیرین عروسان ـ
تا از آن بالا نگاه کند و ببیند
که پدرش چه تنهاست
و می‌روم رازم را به رود می‌گویم

۲
“هادسن” (۱) سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
پل‌ها همچون مهره‌های اژدها
و کرجی‌ها در کنار رود
نشسته در یخ
و کشتی‌ها بی حرکت
و قطار که سوتش را
درست از بیخ شاهرگ آدم سر می‌دهد
و آسمان شهرش یک جوری
که انگار
الانه از هوا به جای ساندویچ
نارنجک خواهد بارید
و صف‌های تکه تکه شده در بانک‌ها
و هندسه‌ی بیقواره ی دلارهای مچاله
و مردی پشت دخل “سوپرمارکت”
چنان سر و صدایی با دخلش می‌کند
که انگار خشاب مسلسل یا تفنگ خودکاری را
عوض می‌کند
تا دخل تو را درآورد
آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه
بلندش می‌کنم
بر کف دستم، بالا سرم
تا ببیند که پدرش چه تنهاست
“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
جهت رود را هرگز ندانستم
به آبش دست نزنید
که یکشبه شقاقلوس می گیرید
ـ حتی اگر معنی کلمه را هم ندانید ـ
زیرا زهر ماشین های اتوماتیک “وال استریت” (۲)
از هزار طرف در آب فواره می‌زند
و جوان سیاه به جوان سرخ می‌گوید:
جدم را در زیربنای جزیره ی “منهتن” (۳) چال کرده‌اند
و جوان سرخ می‌گوید:
گیسوان مادرم در زیربنای اردوگاه “وست پوینت” (۴) می پوسد
وارقه های سفید
بر روی استخوان های عمویم شب و روز شنو می‌روند
و تازه تو کجای کاری
زنم می‌گوید
اگه فردا سرتو زمین بگذاری
زمین هم قبولت نخواهد کرد
یک وجب خاک به نام تو در زیر آسمان نیست
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟
و من می‌ترسم، می‌ترسم
نام زنم را حتی در وصیت‌نامه‌ام بگنجانم
چون می‌ترسم
جلادان امروز و آینده
انتقام تُک کوتاه زبان و قلمم را
از انگشتان بلند او بگیرند
آزادی! آزادی! آزادی!
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم
گاهی، چو خرده نانی،
بر سفره‌های خالی کفترها
بسیار بار اما
چون شیشه‌ای شکسته،
پراکنده
بر روی ریگ‌های بیابان‌ها
از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟
آزادی! آزادی! آزادی
نه مجسمه آزادی
که شیشکی درشت سرمایه به تاراج است
نه، از آن دست نه!
آزادی دو کرور ستاره
بر آسمان بیابان
طوری که بلند شوم
ستاره‌ها را مثل تخمه بشکنم
و هسته‌هاشان را رو نوک زبان پسرم بریزم
احساساتی نشو،
زنم می‌گوید
اگر مردی
کجا چالت می‌کنند؟
“هادسن” سرطانی از جگرگاه می‌گذرد
“ویتمن”(۵) بدینجا آمد
با ریشش گسترده به هر سوی جزیره
و “لورکا”(۶) هم آمد
با چشم‌های دربدرش
و تمساح شعر بلندش در جیبش
و “مایاکوفسکی”(۷)
با کره‌ی تازه تیغ انداخته‌ی سرش
که از فراز پل “بروکلین”
آب را دید
و در بازگشت
گذرنامه‌ی روسی‌اش را
با یک تیر
باطل کرد
جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟
سبزه مرا اگر نپذیرفت
ستاره اگر نخواستم
و زمین اگر آهن شد
منو در خودم چال کن
عزیزم
در خودم
خودم که مال خودمم
هرگز مباد که دوست آنچنان جفا کند
که آدم به دشمنش پناه برد
و آنگاه نوبت ما شد
گذر پوست به راسته‌ی دباغان افتاد
به “راسته‌ی آمریکاها”
سرزمینی که در آن ستاره‌ی آزادی
نیزه‌ای است که در جگرگاه تو فرو رفته
نوکش چون تیغ اره‌ای از مهره‌ات برون خزیده
“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
ستارگان بی آسمانیم اینک ما
یکی خاک زیر پامان را از ما به یغما گرفته
دیگری آسمان بالا سرمان را
دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند
جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟

از مجموعه‌ی “در تبعید”
نیویورک، هفته‌ی آخر سال ۱۳۵۵ شمسی

حاشیه‌ها:

۱ـ رودی است در ایالت نیویورک و در کنار شهر نیویورک
۲ـ مرکز بورس نیویورک.
۳ـ جزیره‌ای که بخش اصلی نیویورک بر آن بنا شد.
۴ـ بزرگ‌ترین دانشگاه نظامی آمریکا.
۵ـ شاعر بزرگ آمریکا.
۶ـ شاعر بزرگ اسپانیا که کتابی دارد تحت عنوان “شاعر در نیویورک”.
۷ـ شاعر بزرگ روس که شعری دارد تحت عنوان “پل بروکلین”، پلی که دو بخش نیویورک را به یکدیگر متصل می‌کند.

 

10- یدالله رؤیایی
(17 اردیبهشت 1311 دامغان – 23 شهریور 1401)

دلتنگی‌ها

از دوردست عمر،
تا سرزمین میلادم،
صدها هزار فرسخ بود.
با اسب‌های خسته که راه دراز را
طوفان ضربه‌های سم آرند ارمغان،
با بوی خیس یال،
و طبل بی قرار نفس‌ها،
پرواز تازیانه‌ی خود را فراز راه
افراشتم.

انبوه لال فاصله‌ها را
ـ این خیل خیرگی‌ها را ـ زیر پای خویش،
انباشتم.

دیدم که شوق آمدن من،
یکباره ازدحام عظیم سکوت شد

دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایه‌ای که سوخته ز آوارگی، هنوز
در آفتاب‌ها،
دنبال لانه‌ی تن
می‌گردد.

تنهایی زمین من، آنجا
با صد شکاف بیهده، رویای سیل را
خندیده است

پیشانی شکسته‌ی باروها،
راز جهان برهنگی را به چشم دهر،
باریده است
اوج مناره‌ها،
کز هول تند صاعقه سر باختند،
در بی‌زبانی‌اش ـ همه سرشار سنگ ـ
خاموش مانده، وسعت شن‌های دور را
اندیشه می‌کند:
شاید گریز سایه‌ی بالی؟
شاید طنین بانگ اذانی...!

آن برج‌های کهنه، که ماندند
بی‌بغبغوی گرم کبوترها،
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها، بیدار می‌کنند

و ریگزارها ـ که نشانی ز رود و دشت ـ
گویی درخت‌ها و صداها را،
تکرار می‌کنند

انصاف ماهتاب،
در خواب جانورها،
و خاربوته‌ها،
شب‌های شب تقدس می‌ریزد
و از بلندِ ریخته بر خاک،
ـ از یادگار قلعه‌ی مفقود ـ
سودای اوج و همهمه می‌خیزد

و بام‌ها به ریزش هر باران
غربال می‌شوند
ـ با خاک‌هایشان که زمان گرسنه را،
در آفتاب‌هاش به زنجیر دیده‌اند –

اندام‌های نور، به سودای سایه‌ها
پامال می‌شوند
ـ با فوجشان که ظلمت تسلیم را
بیگاه در خشونت تقدیر دیده‌اند ـ

                   ای یادگارهای ویران!_
(ترکیبی از غلاف تهی از مار)
                 آن مار، آن خزنده‌ی معصوم
                 من بود کز میان شما بگریخت
                و جلد گوهرین سر ویرانه‌ها نهاد
                 تا روزگار ـ این بسیار ـ
                 بگذشت...

من از هراس عریانی،
بر خویش جامه کردم نامم را.

اینک کدام نام مرا خوانده است؟
ای یادها، فراوانی‌ها!
اینک کدام نیش؟

آه... ای من! ای برادر پنهانم!
زخم گران من را بنواز!
من بازگشت، بی‌تو نتوانم

در پیش چشم خسته‌ی من، باز شد ـ
بار دگر ادامه‌ی مأنوس جاده‌ها،
طوفان ضربه‌های سم و بوی خیس یال،
ابعاد خیره، فاصله‌های عبوس و لال

من با تولدم،
در دوردست عمر،
تبعید می‌شوم
همراه بی‌گناهی‌هایم،
در آن سوی زمانه ( که دور از من،
با سرنوشت‌های موعود جلوه داشت)،
جاوید می‌شوم.


11- نعمت میرزازاده (م. آزرم)
(اول اسفند 1317 مشهد)

مرگنامه

۱
خبر رسيد که دُژخيم نسل ما جان داد
به خلق مژدۀ نابودایش مبارک باد
به گسترای وطن در درون سينۀ خلق
ز شوق مردن جلّاد، خيمه زد فرياد
لبان بسته اگر چند ره به هلهله بست
نگاه شوق، زبان گشت و داد معنا داد
به نوشخند نهانی چه رقص‌ها روييد
هم از نوازش چشمان چه تهنيت‌ها زاد
چه سفره‌ها که به هر خانه، بزم را گُسترد
چه خنده‌ها که ز لب‌های بسته بند گشاد
چه مادران و پدرها ز شوق بَر جَستند
که رفت جانی و هم دوده اش به جای مباد
به تهنيت به سر گورها روانه شدند
به مژدگانیِ در خون غُنوده مردمِ راد:
که‌ های شرزه دليرانِ سر به دار، بلند
همی به خواری و نکبت سپُرد جان جلاد
پس از گذشتن ِ دهسال و قتل عامِ دو نسل،
برفت و، ارث بجز ننگِ جاودان ننهاد

٢
سخن درست نگفتم مرا ببخشاييد
ز شوقِ حادثه‌ام، در زبان خلاف افتاد
به جا نهاد ز خود ارث‌های بی مانند
چنان که هيچکسی آن چنان ندارد ياد:
که ديده بود چُنين مرگ زی کهن پيری
که جز به خوردنِ خونِ جوان نگردد شاد؟
که شرم نايدش از روی مام و کودک و پير
که نگذرد ز سَرِ خونِ نامده نوزاد؟
که ديده بود که آزاده مردم ايران
به شرط بندگیِ اهرُمن بُوند آزاد؟
که ديده بود که نيمی ز خاکِ ميهن را
زنند آتش و گويند هر چه باداباد؟
که ديده بود هزاران هزار آواره
رها کنند به ناچار، خانمان و بلاد؟
چنان خرابی و خونخواری اش ز حد بگذشت
که شد سراسرِ ايران زمين، مزار آباد
به يُمن او همه اسلاف، روسپيد شدند:
همان قُتَيبه و حَجّاج و خالد و شدّاد
ز بس شکوفۀ شيرين، به خاک پرپر ريخت
به جای عشق پر از کينه شد دل فرهاد
هزارها زن و مردِ جوان به خون خفتند
به بوی ميهنِ از بندِ اهرمن آزاد
بهای تجربتِ اعتماد بود به شيخ
اگر چه تجربه باری چُنين گران افتاد
وليک از پی بيش از هزار سال فريب
ز روی چهره به ناچار، شيخ پرده گشاد
به زيرِ پوست اگر چند خونِ فاسد بود
نمی جهيد برون جز به نشتر فصّاد

٣
چه باک زان که ازين پير مانده اصحابی
که هست دولتِ اينان چراغِ در رهِ باد
چُنان برابرشان رزمجو دليرانند
که باژگونه شود دير و زود، اين بنياد
تبار کاوه و مزدک به کين بابک‌ها
سر خليفه بکوبد به گُرزۀ پولاد
چُنان به کورۀ تاريخ دوده اش سوزند
که تفته می‌کند آهن به کوره اش حدّاد
پی غُراب و زَغَن را ز بوستان روبند
به يادِ سوخته گل‌های پرپرِ خرداد
چه جای يادگزاری ز روز يا ماهی ست
که سالها همه خرداد طی شد و مرداد
يقين که دير نپايد طلوع آزادی
چُنين که از دلِ شب صبح می‌کشد فرياد
دوباره چهره گشايد به ما فرشتۀ مهر
ز ميهنم بگريزد هريمنِ بيداد
دوباره عشق بخواند سرود سرمستی
به شادخواریِ مردم به ميهنِ آباد
به جاودانگیِ ميهنم که می‌بينم
که دور نيست که ايرانِ ما شود آزاد.

پاريس – بيستم خرداد ماه ١٣٦٨


12- هادی خرسندی
(اول فروردین 1324 فریمان)

آلزایمر

دلم میخواهد الزایمر بگیرم
که لبریز از فراموشی بمیرم

دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجایم، در چه تاریخ و چه سال ام

نخواهم حافظه چندان بپاید
که تاریخ و رقم یادم بیاید

به تاریخ هزار و سیصد و کی؟
بریدند از نیستان ناله زن نی؟

به تاریخ هزار و سیصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

نخواهم سال ها را با شماره
که میسازم به ایما و اشاره

به سال یکهزار و سیصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم

به سال یکهزار و سیصد و درد
مرا آینده سوی خود صدا کرد

گمانم در هزار و سیصد و هیچ
شدم پویای راه پیچ در پیچ

ندانم در هزار و سیصد و پوچ
به چه امید کردم از وطن کوچ

نمیخواهم به یاد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد

چگونه در هزار و سیصد و نفت
خودم دیدم که جانم از بدن رفت

گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال یکهزار و سیصد و رنج

چه سالی رفت ملت در ته چاه
به تاریخ هزار و سیصد و شاه

به سال یکهزار و سیصد و دق
چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق

به تاریخ هزار و سیصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور

به تاریخ هزار و سیصد و جهل
فریب ملتی آسان شد و سهل

به سال یکهزار و سیصد و باد
خودم توی خیابان میزدم داد

به سال یکهزار و سیصد و دین
به کشور خیمه زن شد دولت کین

چه سالی شیخ بر ما گشت پیروز
به تاریخ هزار و سیصد و گوز

دلم خواهد فراموشی بگیرم
که در آفاق الزایمر بمیرم

بطوری گم کنم سررشته خویش
که یادی ناورم از کشته خویش

نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را

اگر جنت دروغ هرچه دین است
فراموشی بهشت راستین است
 

13- اسماعیل نوری‌علا
(23 بهمن 1321 تهران)

در آن هواپیما

در آن هواپیما چه می بردند
که مسافران را به آینده ای ابر صفت وعده می داد
و از پیکرم بوی روزهای نیامده را می تراوید؟

مرده بودم
در تابوت هجرتی ناخواسته
که بی پروائی را تلقینم می کرد
و به تکرارم می خواند
که جرم شاعری
از آن گونه که تو می خواهی
یا ماندن و مردن
و یا مردن و رفتن است.

از آسمان بر زمین نگریستن
شهر جوانی را از میان ابرها دیدن
و دخترکان نازک اندام و
پسران دل شده را
در آینده ای بی خود رصد کردن...
این همیشه پادافرهء خواستاری آزادی ست
چه شاعر باشی
و چه نباشی.

03/23/22

 

14- جلال سرفراز
(1322 شاهرود)

ای سرزمینِ خسته

در خطوط جاریِ شب راه بر سرزمین من بسته است
و این منم دستِ شکسته آویزۀ گردن
گولی که رویاهایش را به راه آهنها می بندد
جاری ست شب وانان که چراغ را کشته اند شب را انبوه تر می کنند
وانجا که از شما سخنی هست بر خطوط راه آهن ها راهبند می زنند
سوتِ قطار حادثه یی نیست
و راه بان در این میانه به خمیازه یی سربرمی دارد و به عادت سوزن می چرخاند
و مردگان بر اسبان به هر سو می تازند
و مردگان با من کرور کرور می آیند و کوپه ها و واگن ها را می انبارند
تاریخ در تردیدها رقم می خورد و شهر در سرآسیمگی معنی می شود
و شاعران در چرکای بسترشان می غلتند بی که نامی از شما برده باشند
آی آی واژه های برزبان نیامده!
با من می آیند عروسهای بخت شما با جامه دانهاشان می آیند
و تخت می زنند بر انبوهۀ شما
و راه آهن ها بر راه های مرده سرازیر می شوند
و ایستگاهی نیست تا مسافر بی پناهی در حسرتِ سالیانش پناه جوید
در شبِ خاموشان
شاعر بر خس خسِ سینه اش راه می بندد و قلم در تاریکی گم می شود
و ایستگاه های گمشده در توالیِ قرن ها به فانوسی دهان می گشایند
و خاموشان به آهی در خواب می شوند
در آتشچرخانِ من شرارۀ چشمانتان به جختی خاکستر می شود
و راه ها و راه بانان و راه آهن ها به تاریکی می پیوندند
ای سرزمینِ خسته کجا می روی؟

دی 69

 

15- رضا مقصدی

چکا مه‌ی چاک چاک

به خاطره ی عزیزان از دست رفته ام : زری و هادی غبرایی
آمدم فرو شکسته، از غبار ِ راه
آمدم فرو خميده، مثل ِ يک گياه
آمدم گسسته
خسته
تلخ
تا که از زُلال ِآبها ترا صدا کنم.
در صدای من ستاره ها شناورند
پيرهن دريدگان باغ
تا ترا دوباره بشنوند
غمگنانه، پشت ِاين درند.

از کجایِ خاطرات من گذشته يی؟
ای که آرزوی آبی ی مرا به سينه داشتی!
با کدام نام ؟
آن پيام عاشقانه را برای ما نوشته يی
ای که در جهان ِ واژگان ِ شاعرانه، عطر توست.

از تو با تبسم ِ ترانه ی برنج
از تو با تولد ِ تمام بوته های چای
از تو با طنين ِ نازنين ِ عشق های تازه گفته ام.
چشم های تو کجاست؟
تا که شادی ِ شکوفه های سيب را نصيب ِ ما کند.

راستی کدام دل؟
شعر ِ آخر ِ ترا ميان سطرهای خود نوشته است.
سرنوشتِ تو
سرگذشت ِ نسل ِ آتش است
آتشی که تا "ستاره" های "سرخ"، شعله می کشيد.
شعله يی که همنشين ِ آه وُ آينه ست.
آه... ای خميده، روی خاطرات ِ خاک
بعد ازين من وُ چکامه های چاک چاک.
دست بر سپيده می کشم
تا که از سپيدی ِ صميمی ِ صدای تو گذر کنم.
تکيه بر ستاره می زنم
تا سروده های روشن ِ ترا، شبانه بشنوم
بايد از کدام غم شنيد؟
داستانسرای مرگ
از تو زير ِ گوش ِ آن پری ِ قصه ها، "زری" چه گفته بود؟

نازنين ببين!
با گلی به سينه، روبروی آرزوی ِ آبی ِ تو ايستاده ام
آمدم ترا، نه در درون ِخاک
در ميان ِ نسل ِ فصل ِ تازه جستجو کنم.

ای که در ترانه ی تبار ِ من شکفته يی!
کاش در شبی، ترا دوباره، بو کنم.

1382
 

ده شاعر کهن
*‌ جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید
*‌ جادوی شعر: ده شعر از ده شاعر نو

https://iroon.com/irtn/blog/18886/

جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید 

 
 
1 poem: “Mullah or Human?” ملا یا آدم؟ 
 
 
 
 
عمامه‌پرانی, آخوندزدایی و محسن کدیور
 
 
 
1 Poem: “We Remove Our Scarves”
 
 
Majid Naficy in Wikipedia 
 
Music با کامنت پیرامون سانسور این ویدئو بدست سلطنت طلبان  : زنان ایرانی:  آواز لیلاها
 
 
Music: Tchaikovsky: The Sleeping Beauty
 
 

https://iroon.com/irtn/blog/18886/

۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

«عاشقان بقای وطن»: داور

 

«عاشقان بقای وطن»

وطن ای واژه شوریده بر جان

اَیا ای محرم  اسرارِ پنهان

وطن ای لاله‌زارِ غرقه در خون

اَیا ای سرزمین شعر و عِرفان

 

دلم در پیش تُست ای دشت پُر راز

وطن ای رود پُر مِهرِ سرافراز

درون ات شعله عُصیان و قهر است

زِ جهلِ دین‌فروشانِ پُر از آز

 

گسست آن پرچم «پندار» نیک‌ات

شکست آن لوحه‌یِ «گفتار» نیک‌ات

چرا رفتی به گمراهی در این دهر

چه شد آن گُلشن «کردار» نیک‌ات

 

از آن ترسم که خون‌ات بار دیگر

به دست سارقینِ خفته بر در

بریزد بر سرایِ آرزوها

تلاش‌ات رَه برد بر شام دیگر

 

از آن ترسم که آتش برفروزد

میان شعله آمال‌ات بسوزد

چو می‌دانم که باز آن دزد طرّار

طمع بر هستی و جان‌ات بدوزد

 

تو دانی که در اشکِ غارتگران

زِ مهر و محبّت نباشد نشان

پس پرده‌هایِ «حقوق بشر»

نهان گشته اَمیالِ ناپاکشان

 

بیا با خِرد راه خود پیشه کن

به علم و به حکمت تو اندیشه کن

به نجوایِ بیگانگان تن مَده

به نیرویِ خود تیشه بر ریشه کن

 

وطن ما همه در نوایِ تو ایم

به جان و به دل در سرایِ تو ایم

«چو ایران نباشد تن من مباد»

که ما عاشقان بقایِ تو ایم

 

داور

۲۰۲۲-۱۱-۱۲

۱۴۰۱ آذر ۹, چهارشنبه

ملا يا آدم؟ (بفارسی و اتگلیسی): مجید نفیسی


ملا يا آدم؟

مجید نفیسی

ملایِ سيادستاری در كودكيم
سر ميز شامِ عروسی خواهرم
قابِ مرغ را در هوا قاپيد
پيش خود گذاشت و گفت:
"ما سيدها كه مرغی هستيم."

آيا همو نبود كه در جوانيم
انقلابِ ما را ربود
و چندصدايی را خاموش كرد
تا ولايتِ خونين خود را بسازد؟

عقربه ها از اين همه نابهنگامی
بر ساعت ها می شورند.
دور نيست آن زمان
كه انحصارِ ملايان براُفتد
آدميت به سفره بازگردد
و هر كس از سينی فراوانی
سهمی برابر بگيرد.

نوميد مباش دوست من!
از قديم گفته اند:
"ملا شدن چه آسان
آدم شدن چه دشوار."

        یکم ژوئيه دوهزار‌و‌چهارده

?Mullah or Human

 

?Mullah or Human

        By Majid Naficy

A black-turbaned mullah in my childhood
At the dining table of my sister’s wedding
Snatched the platter of chicken in the air
Put it in front of him and said:
“We descendents  of the Prophet go for the chicken.”

Was he not the same person who at my youth
Stole our revolution
And silenced polyphony
?To establish his bloody theocracy

The hands rebel against  clocks
From so much anachronism.
It is not long
That the monopoly of mullahs will fall,
Humanity will return to our dining table
And everyone will receive an equal share
From the platter of plenty.

Do not lose hope, my friend!
There is a saying from ancient times:
“How easy to become a mullah!
How hard to become a human!”

        July 1st, 2014  

https://iroon.com/irtn/blog/18874/mullah-or-human/

۱۴۰۱ آبان ۱۹, پنجشنبه

ترجمه چند شعر از «ناظم حکمت» (تقدیم به همه انقلابیون دختر و پسر جوان و زندانیان سیاسی ایران!): بهرام رحمانی

 

 

ترجمه چند شعر از «ناظم حکمت»

(تقدیم به همه انقلابیون دختر و پسر جوان و زندانیان سیاسی ایران!)

بهرام رحمانی

bahram.rehmani@gmail.com

می‌گویند در دوره‌ای که پلیس مخفی ترکیه به‌دنبال ناظم حکمت، شاعر نامی کمونیست ترکیه بود، روزی او با نامزدش در پارک گل‌خانه زیر درخت گردو قرار ملاقات می‌گذارند. ناظم حکمت می‌آید و زیر درخت منتظر می‌ماند. اما ناگهان متوجه پاسبان‌ها در اطراف پارک شده از درخت بالا رفته و منتظر رفتن آن‌ها می‌ماند. در این میان نامزدش می‌اید؛ مدتی در امید آمدن او زیر درخت منتظر می‌‌ماند و بعد می‌رود. ناظم حکمت در آن اثناء طرح شعر «درخت گردو» را در ذهنش می‌ریزد.

در واقع این شعر، توصیفی از وضعیت خود او در سر درخت است گویی او خود درخت گردو است.


 

«درخت گردو»

 

سرم بر ابرهای کف کرده

درون و بیرونم همه دریاست

من یک درخت گردویم در پارک گل‌خانه

تک و تنها تَرک تَرک خورده یک گردوی پیر

نه تو می‌دانی و نه پلیس

من یک درخت گردویم در پارک گل‌خانه

برگ‌هايم هم‌چون ماهی در آب چست و چالاك

برگ‌هايم هم‌چون دستمال ابريشمی نرم و نازك

عزیزم برچین برگی و اشك چشمانت را پاك كن

این برگ‌ها دستان من هستند و من صاحب صد هزار دستم

با صدهزار دستم تو را لمس می‌کنم، و استانبول را

برگ‌هایم چشمان من است حیرت‌انگیز نگاه می‌کنم

با صد هزار چشم تو را تماشا می‌کنم، و استانبول را

هم‌چون صد هزار قلب می‌تپند، می‌تپند برگ‌هایم

من یک درخت گردویم در پارک گل‌خانه

 نه تو می‌دانی و نه پلیس

ناظم حكمت (1963-1902)

 

***

برای خود و مردمی که دوست‌شان می‌دارم

 

درختان گوجه

پوشیده از شکوفه

اول، هلوی وحشی به شکوفه می‌نشیند

بعد گوجه.

عشق من

بنشینیم زانو به زانو

روی چمن

هوا گواراست و روشن

-اما هنوز گرم نیست-

بادام‌ها سبزند و کُرک‌دار

نرمِ نرم

سرخوشم

چرا که هنوز زنده‌ایم

شاید پیش‌تر از این‌ها می‌مردیم

اگر

تو در لندن بودی

من در ناو انگلیسی توبورگ

دست بر زانو بگذار عشق من

-مچ تو سفید است و درشت-

دست چپت را باز کن

روشنایی چون هلوئی

در دست توست…

از کشتگان حمله هوایی دیروز

یک‌صد نفر زیر پنج ساله بودند

بیست و چهارشان نوزاد.

رنگ دانه‌های انار را دوست دارم عشق من

-دانه انار، دانه نور-

بوی هندوانه را دوست دارم

گوجه سبز را

روز بارانی را هم.

بسیار دور از تو و میوه‌ها

این‌جا

تک درختی شکوفه نداده

حتی احتمال برف هست

در زندان «بورسه»

غرق در احساسی غریب

در آستانه انفجار

دیوانه سر

بی‌هیچ کینه‌ای

این را می‌نویسم

برای خود و مردمی که دوست‌شان می‌دارم

 

***

درود به طبقه کارگر ترکیه!

 

درود به طبقه کارگر ترکیه!

درود به سازنده!

درود به بذر بذرها، به شکوفایی و بالندگی!

همه میوه‌ها بر شاخه‌های تو می‌رویند.

روزهای پیش رو، روزهای زیبای ما، در دستان شمایند

روزهای برحق، روزهای بزرگ،

روزهایی که استثمار نیست، و شب‌ها کسی گرسنه به بستر نمی‌رود،

روزهای نان، گل سرخ، و آزادی.

 

درود به طبقه کارگر ترکیه!

به آن‌ها که آمال و آرزوهای ما را در میدان‌ها فریاد می‌زنند،

به زمین، به کتاب، به آرزوی ما برای کار،

به آرزوی ما، به پرچم ما، که هلال ماه و ستاره آن اسیر شده‌اند.

سلام به طبقه کارگری که دشمن را شکست خواهد داد!

پادشاهیِ پول،

تاریک‌اندیشیی متعصب،

و یورش خارجی،

به دست طبقه کارگر در هم کوبیده خواهد شد،

درود به طبقه کارگر!

درود به طبقه کارگر ترکیه!

دورد به سازنده!

 

***

پسرم

 

پسرم

ستاره‌ها را به خوبی بنگر

شاید دیگر نبینی‌شان.

شاید دیگر

در نور ستاره‌ها نتوانی آغوشت را به بی‌انتهایی افق باز کنی

پسرم

افکارت

به اندازه‌ تاریکی‌های روشن شده با ستاره‌ها

زیبا، دهشتناک، قدرتمند و خوب است.

ستاره‌ها و افکارت

کامل‌ترین کائنات‌‌اند.

پسرم

شاید سر کوچه‌ای هم‌چنان که از ابرویت خون می‌چکد بمیری،

یا با چوبه‌ دار جان دهی.

خوب ستاره‌ها را نگاه کن

شاید دیگر نتوانی به آن‌ها بنگری.

 

***

 

دوستان و دشمنان من

 

من و دوره گرد گذرمان

به‌‌غايت در آمريكا گمنامی هستیم.

با اين همه

از چين تا اسپانيا، از دماغه اميد نيك تا آلاسكا

در هر جایی از آب و خشكی دوستانی دارم

و دشمنان.

چنان دوستانی كه یك‌بار نيز، هم نديده‌ايم

می‌توانيم اما بميريم از برای نانی برابر، آزادی برابر،

رويایی برابر

و آن‌چنان دشمنانی تشنه به‌خون من،

و من به خون‌شان.

با این وجود در قدرتم

چرا كه تنها نيستم

در اين دنيای پهناور.

جهان و خلقش نمايانند در قلب من

آشكارند در علم من.

به آرامی و به صراحت،

پيوسته‌ام

به پيكار عظيم.

 

***

روشنایی پيش می‌آيد

 

روشنایی پیش می‌آید

و مرا در بر می‌گيرد

دنيا زيباست

و دستانم از اشتياق سرشار

نگاه از درختان بر نمی‌گيرم

كه سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابلای ديوارها می‌گذرد

پشت پنجره درمانگاه نشسته‌ام

بوی دارو رخت بربسته

ميخك‌ها جایی شكفته‌اند

می‌دانم .

اسارت مسئله‌ای نيست

ببين !

مسئله اين‌ست كه تسليم نشوی ...

ناظم حكمت ــ 1948

درمانگاه زندان

نوزدهم آبان 1401-دهم نوامبر 2022

۱۴۰۱ آبان ۱۳, جمعه

عمامه (بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

 


عمامه 

مجید نفیسی

ای دستار!
چه كسی ترا
بر سر او گذاشت؟

يك تكه پارچه
بيش نيستی
و با اين همه، او
ولايتِ خود را
در تو می‌بيند.

من ترا
از سر او برخواهم داشت
و به مادران داغدار خواهم داد
تا اشگهايشان را پاك كنند.

        نهم دسامبر دوهزار‌و‌سیزده 


 ***

 

 

 

 

Turban


by: Majid Naficy

Oh turban!
Who put you
On the head of that man?

You’re not more than
A piece of cloth
And yet,
He sees in you
His divine state.

I will remove you
From his head
And give you to mourning mothers
So that they can wipe
Their tears.

        December 9, 2013

https://iroon.com/irtn/blog/18808/

 
"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
 
 

۱۴۰۱ آبان ۸, یکشنبه

شعر مستند کورش: مجید نفیسی

 

شعر مستند کورش

مجید نفیسی

 

یادداشت:

این اثر را "شعر مستند" میخوانم زیرا همه‌ی سطور آن از منابع تاریخی چون تاریخ هرودوت, کورشنامه گزنفن, شاهنامه‌ی فردوسی, تورات,اوستا, قرآن, استوانه‌ی کورش, لوحه‌ی گاهشماری نبونعیدنمایشنامه‌ی پارسیان اثر آشیل و مانند آن عینا نقل شده است. برخی فریدون در شاهنامه و ذوالقرنین در قرآن را همان کورش میدانند. کار من بعنوان یک شاعر, نشاندن این "مستندات" در کنار یکدیگر است, شگردی که تی اس الیوت در شعر خود "سرزمین هرز" از آن بطور محدوده استفاده کرده است. علاوه بر این شعر, من دو شعر دیگر "مرگ گئومات" و "مانی"به این سبک خودساخته "شعر مستند" گفته‌ام.

م. ن.

شنها را می‌توانم شماره کنم
و آب دریاها را پیمانه بگیرم
من صدای خاموشی را می شنوم
و می‌دانم که مرد گنگ چه می‌گوید.
هشدار! بوی تند سنگ پشت می‌‌آید
با آن لاک استخوانی اش
غلغل کنان، سر  آتش
همراه با گوشت  بره.
پایه ی  دیگ، برنجی ست
و در  آن هم برنجی ست.

درنگ کن کراسوس
تا آن زمان که استری
پادشاه ماد شود.
آنگاه، ای لیدیایی ریزنقش!
بگریز به ریگزارهای رود  هرموس
شتابان، شتابان
پیش از اینکه بزدلانه
رنگ از رخساره ات بپرد. (۱)

آورده‌اند که کورش
پسر کامبیز بود شاه پارس،
از پشت پرسیس پسر پرسئوس، پسر زئوس
و مادرش ماندانا، دختر اژدهاک شاه  ماد.
در آوازها و داستان های خاور آمده
طبیعت کورش را چنان خوش سیما کرده بود
که هر کس دوست داشت به او بنگرد
و دل‌او از عشق به انسان، دانش و بزرگی ‌آکنده بود.
مردم هفت کشور
با دیدن او به خاک میفتادند
و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد.
با این وجود، همه شیفته ی این “خودکامه ی دادگر” بودند
و می‌خواستند تنها او آنها را رهبری کند
چونان چوپانی که رمه را. (۲)

در “تاریخ هرودت” آمده که  یک شب
اژدهاک در خواب دید که از ماندانا
آبی سرازیر شد که ماد و همه آسیا را فرا گرفت.
خوابگزاران و موبدان همه او را
از پسری که از دخترش زاده خواهد شد بیمناک کردند.
پس او ماندانا را به زنی ‌به کامبیز در پارس داد
تا او را از دربار خود دور کند.
پس از یک سال اژدهاک
بار دیگر خوابنما شد:
از زهدان دخترش تاکی ‌روئید
که در اندک زمانی ‌سراسر آسیا را فرا گرفت.
آنگاه ماندانا را به اکباتان فرا خواند
و او را آبستن دید.
چون کورش به دنیا آمد
او را به رایزنش هارپاگوس داد
تا در کوهستان رها سازد.
او نوزاد را به دست گله دارش مهرداد  سپرد
که با زنش سپاکو در بلندی ها می زیست.
“سپاکو” در زبان مادی به معنی‌”ماده سگ” است
همریشه با واژگان “سپاه” و “اصفهان”.
او در همان زمان پسر مرده ای زائید
و از همسرش خواست که کورش را نگاه دارد
و نوزاد مرده را به جای او در کوه رها کند.
بدین سان کورش تا ده سالگی
چونان چوپان زاده ای بالید.
روزی در ده شاه‌وزیر بازی ‌می کرد
و کودکان او را شاه خود کرده بودند
خانزاده ای از فرمان او سرپیچید
و به دستور او تنبیه شد.
پدرش شکایت پیش اژدهاک برد
و او کورش را به دربار فرا خواند.
اژدهاک با دیدن نو‌ه اش او را شناخت
و از راز هارپاگوس آگاه  شد.
پس یک بار هارپاگوس را به دربار فرا خواند
و خورشتی رنگین در پیش او نهاد
که از گوشت پسر خود او درست شده بود.
وقتی مهمان از خوردن خورشت فارغ شد
خوانسالار سبدی سرپوشیده پیش او نهاد
هارپاگوس روی سبد را گشود
و سر  بریده ی  پسر  خود را در آن دید.
اژدهاک اما کورش را نکشت
و به سفارش خوابگزاران
او را به پارس نزد پدرش فرستاد.
با شاه شدن او در بازی کودکانه
خواب آشفته ی شاه تعبیر شده
و بلای آن رفع شده بود.
در پارس، کورش، زال شد
و سیمرغ، ماده سگی‌ در کوه.
یک روز هارپاگوس نامه ا‌‌ی نوشت
و کورش را به جنگ با اژدهاک فراخواند
آنرا در شکم خرگوش بریانی جا داد
و با چاپاری از ماد به پارس فرستاد
پارسیان که در وجود کورش
رهبری کاردان یافته بودند
به گرد او جمع شدند
و بر ضد شاه ماد شوریدند،
و با خیانت سپهسالار ماد، هارپاگوس
سپاه ماد را مات کردند.
بدین سان، شهریاری دو کشور
به مردی دورگه رسید
اژدهاک به دست کورش افتاد
و هارپاگوس سپهسالار او شد.(۳)

هرودت دروغ می‌گوید
اژدهاک با کورش نسبتی نداشت.
او پس از شکست سپاه ماد
درون دخمه ای پنهان شد
در هزارتوی کاخ اکباتان
با کمک دختر و دامادش
اوماتی و سپیتاما.
با اینهمه دیری نپایید
که اژدهاک از نهانگاه خود بیرون آمد
مبادا که نوه‌های دربندش
به تخت شکنجه بسته شوند.
کورش نخست او را به زنجیر کشید
سپس نه‌تنها بخشید بلکه او را پدر
و دخترش را مادر خود خواند.
سرانجام اوماتی را به زنی‌گرفت
و سپیتاما را کشت.(۴)

یک شب اژدهاک ماردوش به خواب دید
که سه برادر به او حمله ور شدند
و آن یک که از همه جوانتر بود
با گرزی گاوسر به سر او کوبید.
اژدهاک هراسان از خواب بیدار شد
و خوابگزاران را گرد آورد
و از زبان زیرک، موبد موبدان شنید
که سلطنت هزار ساله‌اش به زودی به پایان می‌‌رسد
و همای فرّهی بر شانه ی فریدون پسر آبتین می‌نشیند
وقتی که او از مادرش فرانک زاده خواهد شد.
اژدهاک به دنبال آنها همه جا را گشت.
آبتین را یافت و سر از تنش جدا کرد
و مغز سرش را به ماران سرشانه‌های خود داد.
فرانک گریخت و نوزاد را به مرغزاری برد
و او را به گاو هفت رنگ “برمایه” سپرد
که تا سه سالگی چون دایه ی مهربان پرورش داد.
آنگاه فرانک او را به کوه البرز در هند برد
و به دست پیر پاکدینی سپرد.
فریدون در شانزده سالگی از کوه به زیر آمد
و از مادر سراغ پدر را گرفت
فرانک او را از مرگ خونین آبتین آگاه کرد
و پسر را به خونخواهی پدر برانگیخت.
فریدون به یاد دایه اش برمایه
که به دست اژدهاک تباه شده بود
گرزی گاوسر ساخت،
و در کنار کاوه، آهنگری دادخواه
که به دست آن روزبانان ناپاک،
هفده پسرش را از دست داده بود
درفشی کاویانی برافراشت،
و به همراه دو برادر خود کیانوش و پرمایه
به جنگ اژدهاک رفت،
و با گرز گاوسر
بر سر او کوبید.
آنگاه به فرمان سروش
او را به کوه دماوند برد
و از آسمانه ی غاری آویزان کرد. (۵)

سپاس ما به فـّره ی کیانی
که مزدا آنرا برای سالها به جمشید داده بود،
وقتی که او بر هفت اقلیم زمین فرمان میراند
بر دیوان و بر آدمیان،
کسی‌که از دیوان هم گنج هم آسایش
هم شادی هم شکوه را به دست آورد،
کسی‌که در دوره ی فرمانروایی اش
آدمیان و چارپایان نمی مردند
و گیاهان پژمرده ‌نمی شدند،
کسی‌که در زمان فرمانروایی اش
نه‌باد گرم می‌وزید نه ‌باد سرد
نه‌پیری بود نه ‌مرگ
و نه‌ رشک و آز دیوانه،
در زمانی‌که جمشید درستکار بود
و هنوز دروغ گوئی را خوش نداشت.
اما وقتی که او به دروغ خو کرد
فره ی کیانی به شکل پرنده ای
از نزد او پر کشید و رفت.
از آن پس، جمشید در برابر دشمنان
به ترس و لرز افتاد و با غم آشنا شد
فریدون اما فره کیانی را به دست آورد
زیرا پس از زردشت او پیروزترین پیروزمندان بود
فریدون دیوبند، اژدهاک را درهم کوبید
آن کس که سه دهان، سه سر و شش چشم داشت
با هزاران حس دیگر،
بدکارترین بدکاران، دروج، اهریمن، شیطان
جان سخت‌ترین دروجی که اهریمن آفریده
تا جهان استوار بر خوبی ‌را نابود کند. (۶)

پس خدا دست راست مسیحش، کورش را به دست گرفت
و از او خواست تا کشورها را تسخیر کند.
به او گفت که من پشت شاهان را خواهم شکست
تا در برابر تو دو لنگه ی دروازه‌ها را بگشایند.
در همه جا من پیشاپیش تو خواهم رفت
و هر کژّی را راست خواهم کرد،
دروازه‌های برنجی را پاره کرده
و تیرهای آهن را از هم خواهم گسست،
به تو گنج‌های تاریک و اندوخته‌های پنهان خواهم داد
تا تو بدانی که آنکس که نام ترا صدا کرده
من هستم: خدای اسرائیل. (۷)

در اولین سال سلطنت کورش،
خدا برای اینکه پیشگوئی ارمیای نبی تحقق پذیرد،
کورش، شاه پارس را برانگیخت
تا در سراسر کشور اعلام کند
که خدا مرا فرموده در اورشلیم خانه ای ‌بسازم.
هر کس که در میان شما از امت خداست
بگذار به اورشلیم برود به کشور یهود
و در آنجا خانه ی خدای اسرائیل را بسازد. (۸)

نبونعید شبانه روز نقشه می‌ریخت
تا پرستش مردوخ خدای خدایان را از میان بردارد
و پیوسته با مردم  شهر بابل بدرفتاری می کرد.
سرانجام مردوخ از او خشمگین شد
و به دنبال فرمانروایی راستین همه جا را گشت.
وقتی او را یافت دستش را به دست گرفت
و نام او را صدا کرد:  کورش، شاه انشان،
و او را شهریار  سراسر گیتی‌کرد.
کورش مردم گوتی و ماد را واداشت
تا در پیشگاه او خم شوند
و مردم کله سیاه سومر را
چون رمه ای به دور خود گرد آورد.
سپاهش مانند قطره‌های آب رودخانه
از انبوهی به شمارش نمی ‌آمد.
او بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شد.
مردوخ، شاه  بد دین را به دست کورش گرفتار کرد
همه ی مردم بابل، و سرزمین های سومر و آکاد
همراه با شاهزادگان و فرمانداران آنها
به کورش کرنش کردند و پای او را بوسیدند.
من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند
شاه بابل، سومر و آکاد و چهار گوشه ی جهان.
مردوخ خدای بزرگ مرا به شهریاری برگزید
و من او را هر روز پرستش می‌کنم.
در سرزمین گوتی‌ها آنسوی رود دجله
بسیاری از پرستشگاه‌ها برای سال ها متروک افتاده بود.
من شمایل‌های به تاراج رفته ی خدایان را
از بابل به آنجا بازگرداندم
تا در خانه ی جاویدشان آرام گیرند.
باشد که روزهای عمر من زیاد شود!
باشد که مردوخ و خدایان سومر و آکاد
بر بهبودی من بیفزایند! (۹)

در سال هفده  ماه تشری، وقتی که کورش
به سپاه آکاد حمله کرد
در شهر اُپیس در کرانه ی دجله،
ساکنین آکاد شوریدند
و کورش آنها را قتل عام کرد.
در روز پانزده، شهر سیپار محاصره شد بدون جنگ.
نبونعید گریخت، و در روز شانزده
سپاه کورش وارد بابل شد بدون جنگ،
و پس از بازگشت به بابل، نبونعید دستگیر شد.
در روز سوم، کورش به بابل درآمد
و در شهر آرامش برقرار شد.
او به همه ی مردم بابل درود فرستاد.
فرماندارش، گوبُرُوا فرماندهان بابل را برگزید.
از ماه نرگال  تا ماه ادَر، خدایان آکاد
که نبونعید آنها را به زور به بابل آورده بود
به شهرهای مقدسشان بازگردانده شدند.
در ماه سیوان، در شب یازده، گوبُرُوا مرد.
در ماه ادَر، زن شاه درگذشت.
از بیست و هفتمین روز از ماه ادر تا روز سوم از ماه نیسان،
در آکاد عزای رسمی ‌اعلام شد
و همه ی مردم با موی پریشان راه می‌رفتند. (۱۰)

آنگاه دانیال  نبی به شاه  بابل گفت:
این است آنچه که دستی‌  ناشناس
بر سینه‌ی دیوار  کاخ تو نوشته است:
“تِکِل” و “پرِس”.
این واژه‌ها گواهی می دهند که
خدا دارد روزهای سلطنت ترا شماره می‌کند
و به زودی به آن پایان خواهد داد.
“تکل” یعنی: روزهای تو در ترازو سنجیده شده.
“پرس” یعنی‌: پادشاهی تو به پایان رسیده
و به مادها و پارس‌ها داده خواهد شد. (۱۱)

من دانیال به خواب دیدم که نزدیک ارگ شوش در ایالت عیلام
ایستاده‌ام کنار رودخانه ی اولای.
آنگاه چشم بالا کردم و در آنسوی رود،
قوچی دیدم با دو شاخ  تناور
یکی ‌نورستر اما بزرگتر از دیگری.
قوچ را دیدم که شاخ زنان حمله می کرد
به سوی ‌باختر، شمال و جنوب.
هیچ جانوری نمی‌توانست در برابرش بایستد
یا از چنگش رها شود.
قوچ هر کاری که می‌خواست می کرد
و در اندک زمانی ‌بسیار نیرومند شد.
همچنان که من در شگفتی بودم
ناگهان نرینه بزی از جانب باختر رسید
با شاخی بزرگ بر پیشانی.
قوچ را به زمین زد
و او را از میان برد.
آنگاه فرشته ای به دانیال گفت:
قوچ دو شاخی که در خواب دیدی
نمادی ست از پادشاه  ماد و پارس،
و بز نر شهریار  یونان است
با شاخی بزرگ بر پیشانی. (۱۲)

از من درباره ی  ذوالقرنین، مرد  دو شاخ می‌پرسند.
براستی که ما او را در زمین نیرومند کردیم
و راه رسیدن به هر چیز را به او نشان دادیم.
یک بار به جایی رسید که خورشید به هنگام غروب
در چشمه ی گل‌آلود فرو می رفت.
نزدیک آن چشمه مردمی دید.
گفتیم: تصمیم با توست
سرکوبشان کن یا با آنها مهربان باش.
آنگاه او راه دیگری را در پیش گرفت
تا به جایی رسید که خورشید می دمید.
در آنجا مردمی دید که در برابر آفتاب پوششی نداشتند.
آنگاه راه دیگری را برگزید
و به شکافی میان دو کوه رسید.
در پشت آن مردمی زندگی ‌می کردند
که هیچ زبانی را نمی فهمیدند.
مردم پیش کوه به او گفتند: ای ذوالقرنین!
اینها یأجوج و مأجوج هستند.
ما به تو خراج می دهیم تا میان ما و آنها سدی بکشی.
او گفت: تنها به من کارگرانی بدهید
تا این سد را بسازم.
برای او توده ای آهن آورد‌ند
و او شکاف میان دو کوه را پر کرد.
سپس گفت: در آتش بدمید
و چون آتش برافروخته شد
مس را در آن مذاب کرد
و بر سر دیوار فرو ریخت.
پس او سد استواری ساخت
که یأجوج و مأجوج نه‌ می‌توانستند از روی آن بگذرند
نه ‌در دل ‌آن نفوذ کنند. (۱۳)

کورش می‌خواست سرزمین قبیله ای از سکائیان را
به کشور خود بیفزاید.
پس کس فرستد تا تهمرییش، شهبانوی آنها را
برای او خواستگاری کند،
و چون تهمرییش نپذیرفت
جنگ میان آنها آغاز شد.
کورش به پیشنهاد کراسوس در آنسوی رودخانه ی “سیر دریا”
سفره ی بزمی چید با می و بنگ،
و سپس میدان را ترک کرد.
چون لشکریان تهمرییش به سرداری پسرش
به آن سفره رنگین رسیدند
آنقدر کشیدند و نوشیدند که بیهوش شدند.
آنگاه سپاه کورش به آنها یورش برد
بسیاری را کشت و بسیاری اسیر کرد.
پسر تهمرییش که در میان اسیران بود
از کورش خواست تا او را از بند رها کند
و چون آزاد شد، خود را کشت.
آن شب کورش، داریوش، پسر یکی ‌از سرداران خود را به خواب دید
که دو بال بر شانه داشت:
یکی‌سایه گستر بر آسیا و دیگری بر اروپا.
فردای آن شب، در میدان نبرد
کورش به خاک افتاد،
و تهمرییش به خونخواهی پسرش
سر بریده ی کورش را در قدحی از خون فرو برد
و به آن گفت: “آن زمان که پسرم به خون درغلتید
با خود پیمان بستم که
عطش تو را به خون فرو نشانم،
اینک بنوش آنقدر که می خواهی‌.” (۱۴)

“ای رهگذر!
من کورش هستم
آن کس که پارسیان را کلان کشوری پی افکند
و شهریار آسیا شد.
مرا آسوده بگذار
و آرامگاهم را هم.” (۱۵)

نه‌! کورش در بستر مرد
به کامبیز گفت:
بدرود پسر عزیزم.
از جانب من به مادرت کاساندان بگو: بدرود.
به همه ی دوستان نزدیک و دور بدرود.
و با گفتن این کلمات، کورش دست خود را به او داد
روی خود را پوشاند و مرد. (۱۶)

دوستان من، هر کس که در جریان پرشتاب زندگی‌
به مصیبتی گرفتار می‌‌شود
قلبش با خیزش هر سیلاب
از هر چیز به وحشت می‌افتد.
اما وقتی که باد موافق
جریان آب را آرام می‌کند
قلبش از اطمینانی تردیدناپذیر پر می شود
و درمی یابد که هر توفانی سرانجام
به آرامش می گراید.
اینک به چشم من
هر چیز شکلی ‌ترس آور به خود گرفته
و خدایان تهدیدآمیز می نمایند،
و صداهایی در گوش من می پیچند
که از خروش هر آواز بلندترند.
چنین است دردی که روح بیمار مرا رنج می‌دهد.
هنگامی که از خانه به آرامگاه می‌آمدم
نه‌ دلیجان پرنوری مرا همراهی می کرد
و نه‌گماشتگان معمول دولتی.
تنها با خود ساغر مقدسی آورده ام
تا برای آرامش روح
جرعه ای افشانم بر خاک گور-
از شیر گوارای گوساله ی مقدس
که چون فرو می‌ریزی کف می‌کند،
از نوشابه ی شیرین گلها،
از سرچشمه ی بکر،  از بلور جاری، از باده ی پاک
که از تاک باستانی خدایان جوشیده
و روح را با شادی شستشو می‌دهد،
از روغن خوش بوی زیتون زرد
با حلقه ای پرشکوه از برگهای همیشه سبز و پرطراوتش
که همراه با گیاهان رنگارنگ: این بهترین نوباوگان زمین
گور او را آذین بسته اند.
دوستان من! دوستان سوگوار من!
بلندتر کنید آوای اندوهگینتان را.
من نیز از این ساغر مقدس
جرعه ای بیشتر خواهم فشاند بر خاک. (۱۷)

ژانویه ۲۰۱۰

پانوشتها:

۱. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم، از زبان پیشگویان دلفی‌
۲. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب یکم
۳. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۴. “چکیده ی پارسنامه” از کتسیاس، کتاب هفتم
۵. “شاهنامه”ی فردوسی، داستان ضحّاک
۶. اوستا، یشت ۱۹: زامیاد ۳۰-۳۷
۷. تورات، کتاب اشعیا، ۴۵: ۱-۳
۸. تورات، کتاب عزرا: ۱۰۶
۹. استوانه ی کورش، موزه ی بریتانیا
۱۰. لوحه ی “گاهشماری نبونعید”، موزه ی بریتانیا
۱۱. تورات، کتاب دانیال، بخش ۵
۱۲. تورات، کتاب دانیال، بخش ۸
۱۳. قرآن، سوره ی کهف، آیات ۸۳-۹۸
۱۴. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۱۵. “جغرافیا”ی استرابو، کتاب پانزدهم، بخش ۳
۱۶. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب هشتم
۱۷. نمایشنامه ی “پارسیان” اثر آشیل، از زبان آتوسا دختر کورش.

شعر مستند کورش
Cyrus Documentary Poem
The Last Chapter of Majid Naficy’s Memoir: Humanism and the Search of Joy
مجید نفیسی آخرین فصل: پیکار در پیکار: سه. ب. انسانگرایی و جستجوی شادی
1 Poem: “We Remove Our Scarves”
Worship of Death Before the Revolution
مگ‌پرستی پیش از انقلاب
Majid Naficy in Wikipedia
 
 
"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
 
 

۱۴۰۱ آبان ۵, پنجشنبه

من سیه نمی پوشم: فرح نوتاش - کتاب شعر 9

 

من سیه نمی پوشم

فرح نوتاش

من برای مهسا امینی

که قتلش توسط ملا

لرزه انداخت به جهان

سیه نمی پوشم

 

من برای شیر علی محمد

بیست ساله

که سلاخی شد در زندان فشافویه

و فوران کرد خون...

از 37 جای چاقو

بر بدن جوان و مظلومش

نیز... سیه نپوشیدم

 

من برای هزاران انسان شریف و شجاع

که در انتقاد از ملا

سلاخی شدند در سوله ها و زندان ها

سیه نپوشیدم

 

اساسا من دیگر سیه نمی پوشم

سیاه ... رنگ انقلاب رنگیه انگلیس و ملا

سیاه رنگ کلاه گشاد ... بر سر ملت ما

سیاه رنگ ظلمانی و تحجر شیعه

سیاه رنگ جنایت ... و عزای ممتد

رنگ استثمار رنگ استعمار

رنگ خصوصی سازی... و دزدی

رنگ غارت ملت

رنگ خود فروشی دولت

رنگ دروغ پشت دروغ

و رذالت

رنگ لگد مال کردن کودک

سیاه رنگ اهانت

به زنان ... کارگران ... معلمان پرستاران

و باز دارندۀ طپش نبض هر انسان

 

مجموع این همه...

و نیرنگ های ارباب و ملا

همه ممکن... در پس ظلمات این حجاب سیاه

 

نه...

من دیگر سیه نمی پوشم

 

چهل و سه سال عزا پشت عزا

هر دزدی و ناروا به نام دین و خدا

خون روان...

از در و دیوارهای هر زندان

جان به لب شدم آخر

هزار بار مرگ بهتر

از تحمل این همه خفت

 

رنگ من ...رنگ خالص رزم

رنگ سقوط نوکران استعمار

رنگ سقوط ملایان آدم خوار

رنگ من...

رنگ اتحاد... تشکل خالص و ناب

رنگ پایان ابدی به این همه تحقیر

رنگ نجات انسان

از یوغ استثمار

و حقارت نفرت انگیز استعمار

رنگ خشم بی امان و طوفنده

رنگ خیزش و رزم

ایستادن برای شرافت

و حرمت

و حق برابر انسان

فرح نوتاش وین 26 اکتبر 2022

کتاب شعر 9

www.farah-notash.com 

۱۴۰۱ مهر ۲۹, جمعه

روسری‌هامان را برمی‌داریم(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

روسری‌هامان را برمی‌داریم

مجید نفیسی

روسری‌هامان را برمی‌داریم
تا با آن برایت
کفنی بدوزیم.

نه! از دستارت
طناب داری نخواهیم بافت.
تو سالهاست
که مرده‌ای.

می‌گوئیم: زن
می‌گوئیم: زندگی
می‌گوئیم: آزادی
و با سومین بانگ
خدای مرده‌مان
فرو‌می‌ریزد.

        بیستم اکتبر دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

 

We Remove Our Scarves

We Remove Our Scarves

By Majid Naficy

We remove our scarves
And use them to knit
A shroud for you.

No!
We will not weave
A hanging rope
With your turban.
You have already been
Dead for years.

We say: woman
We say: life
We say: freedom
And with the third shout
Our dead God collapses.

        October 20, 2022

  

۱۴۰۱ مهر ۱۷, یکشنبه

تقدیم به چریک قهرمان ارنستو چه گوارا: آنائیس کوسادا ولیز(ماریانا) برگردان: آمادور نویدی

  

تقدیم به چریک قهرمان ارنستو چه گوارا

سروده: آنائیس کوسادا ولیز(ماریانا)

برگردان: آمادور نویدی

 

 

به چریک قهرمان

 

ژوئن ترا به این جهان آورد

با قلبی عظیم

که «فرمانده» باشی

برای خلق تحت ستم آمریکا

 

دست‌آوردهایت را درهم آمیختی

علم را با عشق

و شور اشتیاق را برای رهایی مردم

 

متحد و دقیق

با تفنگ چریکی

و ساک دکتری

قلب عظیم تو

نرم و پُربار

نبرد را تزریق کرد از

قلب فداکارت

و کارگران استثمار شده را واکسنیه کردی

علیه تب ظلم

 

تو به ما یاد دادی

که یک انسان می‌تواند

بالاتر از یک نام

به پهنای زمین باشد

 

تو به ما یاد دادی

که هر مانعی را بشکنیم

و آن‌چیزی بشویم که می‌خواهیم

همان‌طوری‌که تو بودی و تو شدی

 

تو به ما یاد دادی

که وظیفه هرگز مرزی ندارد.

 

 

 

درباره سراینده:

آنائیس کوسادا ولیز، یکی از زنان انقلابی کوبا وابسته به گروه «ماریانا» می‌باشد که در سرنگونی رژیم باتیستا در کوبا بهمراه مبارزان دیگر، از جمله چه گوارا در به ثمر ساندن پیروزی انقلاب کوبا نقش بسزایی داشته است. وی این شعر را برای ارنستو چه گوارا، انترناسیونالیست، قهرمان قهرمان و اسطوره جنگ چریکی سروده است که در ۵۵ سال پیش در ۸ یا ۹ اکتبر در جنگل‌های بولیوی بدست جنایت‌کاران سیا بقتل رسید. یاد چه گوارا گرامی باد!

 

 

 

***

To Hero Guerrilla

By: Anais Quesada Veliz(Mariana)

 

June brought you to this world

With an enormous heart

To be  the ''Commandant''

For the oppressed American people

 

Intertwining your achievements

Science with love

And the eagerness for people's liberation

Uniting with care

 

The Guerrilla's musket

And doctor's briefcase

Your colossal heart

Soft and fruitful

Injecting action from

Your selfless heart

Vaccinating the exploited workers

Against the fever of oppression

 

You taught us

That a man can be

Higher than a name

The width of the earth

 

You taught us to

Break every barrier

To be what we want to be

Like you were and you would be

You taught us that

Duty will never have barriers