چهار شعر پس از یازدهم سپتامبر
مجید نفیسی
یک. نیویورک
امروز
نیویورک خم شد
و در آبهای اطلس گریست.
از زخمی بزرگ مینالید
روی تیرهی پشتش.
آنگاه بهیادآورد
زخمهای کهنهی کودکانش را
از هلند و ایرلند
از آفریقای سیاه
از لهستان و اوکراین
و از واحههای ارض مقدس.
نه!
باید بهپامیخاست
و میگذاشت تا آفتاب
بار دیگر بر چهرهاش بدرخشد
و کودکانش دستهای یکدیگر را بگیرند
و بر گرد دامنِ چرخانش
بهرقصدرآیند.
یازدهم سپتامبر دوهزارویک
دو. کابل
اما کاکلیها که پرواز را از یاد نبردهاند
و لاخهای علف همچنان از خاک کابل سر برمیکشند
و رودهای خشک از کوههای پامیر بار برمیگیرند
و بیشههای سمنگان از آوای پرندگان پر میشوند
تهمینه در کنار جاده خواهد ایستاد
بیبرقع و با برق شادی در چشم
و رستم از رخش پیاده خواهد شد
و در برابر خود هیچ هفتخوانی
جز عشق، عشق، عشق نخواهد دید.
بدین گونه توپها خاموش میشوند
و تانکها در زیر زنگار سبز میپوسند
و سربازان به ساخلوها بازمیگردند
و دستاربندان به نمازخانهها
و کودکان در پشت میزها مینشینند
و دختران دشت به شهر میآیند
و در کوچهها آواز میدهند
که "گل, گل آوردهام"
و سخنسرای پیر توس
از فراز ایوان باغ خود
به جانب خاور چشم میدوزد
و به لفظ شیرین دری میگوید:
"آه ای کابل! بیش از این صبور مباش
و روا مدار که همچنان از تو خون بریزد
باشد که رودابه بار دیگر گیسوان بازکند
و از فراز خوابگاه خود به پایین فرستد
تا زال از آن چون کمندی به فراز آید."
سیزده نوامبر دوهزارویک
سه. دلهرهی ایرانی
در اتوبوس "گری هاند"*
جای خالی مردی دیده میشود
که برای ناهار به "این اند آوت" رفته است.
مسافران دیگر همه بازگشتهاند.
راننده پشت فرمان نشسته است
و از آینهی کناری
به پشت سر نگاه میکند:
مردی به همبرگرش گاز میزند,
پسربچهای با انگشتهای زعفرانی
از پاکتی بادکرده پفک برمیدارد
و زنی با تلفن دستیاش
به اسپانیولی حرف میزند.
من از خود میپرسم:
چه کسی برای او به پا خواهد خاست؟
چه کسی نام او را بر زبان خواهد آورد؟
اینجا ایران نیست
اما من دلهرهای ایرانی دارم.
کتاب شعر مولویاش روی زمین افتاده
و کت خاکی رنگش پشت صندلی آویزان است.
راننده دستش را روی بوق میگذارد
و من در صدای آن، نالهی مردی را میشنوم
که در برابر مشتها و لگدها
تنها صورت خود را میپوشاند.
شش نوامبر دوهزاروشش
* Greyhound شرکت اتوبوسرانی مسافربری سراسری در آمریکا
چهار. به همسر یک سرباز
تو را میبینم که به او مینگری
در غسالخانهی غمزدهی شهرت
جایی که دودکشها آسمان را سیاه کردهاند
و فقر در رخت چرکینش سوتزنان میگذرد.
قطرهی اشکی شدم آنجا
که از چشمهای زیبای تو فروافتاد
بر دهان دوختهاش
و تنازهمدریدهاش
و فریادی شدم
از گلوی بستهات
وقتی که او را در تابوت سیاهش بردند
تا به دهان بیشرم خاک بگذارند.
آیا از مادرش پرسیدی
که اولین قدم را کی برداشت
و نخستین واژهاش چه بود
و اولین لبخندش به که بود؟
آخرین فریادش را هنوز میتوان شنید
وقتی که خدای جنگ
مسلسلی در دستش نهاد
و او را به جبهه فرستاد:
" بکش یا کشته شو!"
میدانم که تو را دوست داشت
و مهربانی چشمهایش را صیقل داده بود
کی اولین بار او را بوسیدی
و آخرین بار با کدام رویا
او را بدرقه کردی؟
***
Four post-9/11 poems
By Majid Naficy
One. New York
Today
New York bent down
And wept
In the Atlantic waters.
She sustained a large wound
To her spine.
Then she remembered
The old wounds of her children
From the Netherlands and Ireland,
From black Africa,
From Poland and the Ukraine
And the oases of the Holy Land.
No! She must rise again
And let the sun
Shine on her face
And her children
Hold hands
And come back to dance
Around her whirling skirt.
September 11, 2001
Two. Kabul
But Larks have not forgotten to fly
And grass still sprouts from the earth of Kabul
And rivers are replenished by the snows of Pamirs
And the groves of Samangan are filled with sounds of birds.
Tahmineh will stand by the road
Unveiled, with gleams of joy in her eyes
And Rostam will dismount Rakhsh.
He'll see no ordeal facing him
But love, love, only love.
Thus the cannons will go silent
and the tanks rust under the green moss
And the soldiers return to their garrisons
And the turbaned to their temples
And the children to their desks
And the country girls will come to the city
Shouting in the alleys:
"Flowers! Flowers! Flowers!"
And the old poet of the city of Toos*
Will look toward the east
From the balcony of his garden
And say in the sweet words of Dari:
"Ah, Kabul! Do not suffer any longer
Or shed your blood in vain.
Roodabeh will untie her hair again.
It falls from her high balcony
And Zal will rise to his love".
November 13, 2001
* Ferdowsi of Toos is the great Persian epic poet who wrote Shah Nameh
a thousand years ago, in which Roodabeh, the daughter of the king of Kabul gives
birth to Rostam, the greatest Iranian mythical warrior.
Three. Iranian Panic
On the Greyhound bus
There is the empty place of a man
Who has gone to In-n-Out for lunch.
The other passengers have all returned.
The driver is looking behind
Through his side mirrors:
A man is biting his hamburger
A little boy is taking Cheetos
From a big puffy bag
With his saffron fingers
And a woman is speaking Spanish
on her cell phone.
I ask myself:
Who will stand for him
Who will call his name?
This is not Iran
But I have an Iranian panic.
His book of Rumi is on the ground.
His khaki jacket is hanging behind the seat.
The driver puts his hand on the horn.
I hear within its sound
The moans of a man punched and kicked.
November 6, 2006
Four. To a Soldier's Wife
I see you looking at him
In a mortuary in your town
Where the chimneys have darkened the sky
And poverty passes whistling
In its dirty suit.
There, I became a drop of tear
Falling from your beautiful eyes
Onto his sutured mouth
And his torn body
And I became a mournful cry
From your tightened throat
As his casket was carried away
And placed into the shameless ground.
Did you ask his mother
When he took his first step
And what was his first word
And who got his first smile?
His last cry can still be heard
When God of War
Put a machine gun in his hands
And sent him to the battlefield:
"Kill! Or be killed!"
I know that he loved you
And tenderness had polished his eyes.
When did you kiss him first
And for the last time
With what dream
Did you send him off?
https://iroon.com/irtn/blog/17574/four-post-9-11-poems/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر