کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۶)
اسماعیل خوئی
این کُشته ، چو من ، عاشقِ کاری بودهست؛
دلْ بستهی پیمان و شعاری بودهست؛
وین گردنِ اینجاش کبود آن جا سرخ
درحلقه ای از طنابِ داری بودهست.
این کُشته مجاهدی ست هفده ساله،
رخسارهی او گرفته از خون هاله.
افزارِ نجاتِ خلق می دید اسلام :
غافلکه شدهست آلتی قتّاله.
این کُشته، که کاکلاش نسیم افشاندهست،
در بحرِ خدا و خَلق کَشتی راندهست.
-"انکار کنی مجاهدین را؟"
- "نه ، نع!"
-"اعدام کنیدش: سرِ موضع ماندهست!"
این کُشته، که لبخندزنان خوابیده ست،
تا ظن نَبَری که خوابِ خوبی دیدهست:
لبخند زدن بر سرِ دار آغازید:
شادان که به اسلامِ شما شاشیدهست!
از پاچهی شلوارِ خود آبی پاشید
برهر که به زیرِ دارِ او می-باشید.
معلوم نشد که با زمین داشت جدال،
یا بر سرِ آسمانیان می-شاشید.
درگوشهی کُشتارگهی از زندان،
چَشمانَش و جانَش چو لبانش خَندان،
شد بر سرِ دارِ خویش و، بی هیچ سخن،
شاشید به ریش و ریشهی آخوندان!
این یار نه در راهِ خدا می-میرد،
بَل در رهِ آزادی ی ما می-میرد.
می میرد و جانش از شعف سرشاراست:
زآن روی که داند که چرا می-میرد.
-"جان ها به فدای خاکِ پاکش بادا !
چون من، همه عاشقان هلاکش بادا !
جان داشتم و به راهِ ایران دادم:
ماندهست تنام، که کودِ خاکش بادا !"
می خواست که ایران شود ایرانِ نُوین ،
هم سوی گرفته نقشِ آزادی و دین :
جُرم اش این بود و کیفرِ خویش بدید
از داوری ی شیخ به دیوانِ اوین.
شیخ اش خواند "جانوری درّنده"!
شرمش نآید از آن لبِ پُرخنده.
بنگر به نگاهش ، چو خرامد سوی دار،
تا بینی بر دمیدنِ آینده.
برگرفته از سایت اخبار روز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر