۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

نفاق : فرزاد جاسمی!

دریافتی:
نفاق
فرزاد جاسمی

 به مَثَل کارگرم
هنر و پیشه ی من تولید است
و چنینم باور
هنر از ثروت و گنجینه و مال است برتر
این چنین پند بیاموخت به من استادم
دوره ی خردی و ایام شباب
**
چند سالیست که در شهر شما بیکارم
بر سرم گنبد مینای سپهر
فرش دستباف طبیعت که چمنزاران است
به گستردگی پارک مرا بستر خواب
چهلچراغم مهتاب
و شهابی گهگاه
تُندر و صاعقه ای سوزنده
که شکافد دل تاریکی شب با غرش
گاهگاهی روم زیر پلی
اگرم جا باشد
و پذیرند مرا مجتمع هشیاران
روی پل ها محل گذر است
تند و بی غم گذرند بی خبران
چه بسا بی خردان
که خورند نعمت نادانی خود
**
روزیِ خویش من از سطل زباله جویم
که خداتان بنهد در خور خود
به طریقی که صلاح می داند
**
تفریحم پیکاریست
که کنم نیمه شبان با سرما
باد و باران و مه و برف و تگرگ
سپرم جامه ی جان
**
پرسی از من ز چه رو چاره گری نتوانم
پاسخم را دانی
به تو من با چه زبانی گویم؟
اندرین شهر که زندان من و گور من است
اجرت شعله زدن ها به نفاق
بارها بیشتر از صنعت و هر تولید است
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر