راز
مجید نفیسی
پدر! دیگر خیلی دیر شده
و تو حتی نام مرا به یاد نمی آوری.
باید همان روز دهان می گشودم
وقتی که باغبان در پایان زمستان
آخرین رده ی هیزم را
از کنار دیوار حیاط برمی چید
و ناگهان فریاد کشید: ”نارگیل! نارگیل!”
تو برف روی آن را زدودی
و گفتی: "کار کلاغ هاست.
آنها همه چیز را پنهان می کنند."
و از من خواستی تا چکش و میخی بیاورم
تا در ته آن، سوراخی بگشایی.
من به قطره های شیری رنگ نگاه می کردم
که از آن دهانه ی تنگ
به گلوی استکان می چکید
و می خواستم که آن راز را
از کاسه ی سرم بیرون بریزم.
دوازدهم اوت 2004
Secret
By Majid Naficy
Dad! It's too late now
And you cannot even remember my name.
I should've opened my mouth that day
When, at the end of winter,
The gardener picked the last row of firewood
From behind the courtyard wall
And suddenly cried: "A coconut!"
You brushed the snow off of it
And said: "It's the work of crows.
They like to hide everything."
You asked me to bring a nail and a hammer
And made two holes in its base.
I watched the milky juice
Dripping out of that tiny hole
Into the throat of a teacup
And I wanted to pour that secret
Out of my skull.
August 12, 2004
Please like me at:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر