۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

خون بلبل: هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سايه)!

خون بلبل

به مناسبت سالگرد شهادت خسرو روزبه
عضو کميته مرکزی حزب تودۀ ايران و قهرمان ملی ايران



خون بلبل





بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده‌داران داد آمدی
بده داد ما را که خون خورده ایم
ستم‌های آن سرنگون برده ایم
بدر برده از دست بیدادگر
دلی در بدر، غرق خون جگر
دلی، مانده صد زخم خنجر در او
دلی، کین خون برادر در او
دلی، در عزای عزیزان به درد
ندانی که نامرد با ما چه کرد
گرفتند و بردند و آویختند
چه خون‌ها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
بر آرد ز سوز جگر شیونی
نه آن سوگواری که نگذاشتند
که از گریه هم باز می‌داشتند
بهارا ببین این دل ریش ریش
بلا برده از طاقت خویش بیش
دلی کش به صد درد آغشته اند
دلی کش به هر صبحدم کشته اند
بهارا من از اشک پنهان پرم
که این گریه‌ها را فرو می‌خورم
کجا بودی، ای کاروان امید
که عمری دلم انتظارت کشید
چه آوردی از راه دور و دراز
بگو آنچه بود از نشیب و فراز
بهارا، بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر
بپرس از شقایق که چون می‌دمد
که جای گل از خاک خون می‌دمد
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
به سوگ تو گردون سیه کرد رخت
فرو خفت خورشید و یخ بست آب
سر بخت بستان گران شد ز خواب
مگر گردبادی درآمد ز راه
که شد روز روشن چو شام سیاه
تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ
فرود آمد آن برق با بانگ سخت
به جا ماند خاکستری از درخت
تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
اجاق شب‌افتادگان سرد شد
سر مرد پامال نامرد شد
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
به دل آتش عشق دیرینه ماند
نگر تا شب تیره چون سوختیم
چراغی ز جان خود افروختیم
نگردد جهان تا نگردد جهان
بد و نیک گیتی نماند نهان
نگفتیم که یک روز سر بر کنیم؟
جهان را به آیین دیگر کنیم
به آیین دیگر بر آرد بهار
گلی بی‌غبار غم روزگار
بهارا، بیا کآن زمستان گذشت
گل و لاله پر کرد دامان دشت
بیا تا ببینیم در کار گل
ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهاری نو آمد به صد دلبری
بیا تا ازو گل به دامن بری
بهارا ببین تا چه پرورده ایم
ز خون دل خود گل آورده ایم
فرو برده در سینۀ خویش چنگ
گلی نو بر آورده خورشید رنگ
بهاری بدین نازنینی کجاست
که این خون بهای شهیدان ماست
بهارا، ندیدی تو آن رستخیز
کزو چشم و دل بود خونابه‌ریز
ز هر سوی برخاست بانگ درشت
گره کرد خشم خروشنده مشت
چو مشت تهی پر شود کوه کیست
که را پیش سیل است یارای ایست؟
همان آب کو سر فرو افکند
چو انبوه شد کوه را برکند
سرافتادگان چون سر افراشتند
از آن خیره‌سر تاج برداشتند
فرو ماند شمشیر از موج خون
ستمکاره چون تاج شد سرنگون
در آن تیر باران سپر سینه بود
که از تیر در سینه ترسی نبود
به خون شهیدان پیروزگر
که شمشیر بر خون نیابد ظفر
بهارا، ببین کاین خط سرنوشت
برادر به خون برادر نوشت
بهارا، بهل تا بگریم چو ابر
که از دست دل رفت دامان صبر
ندیدی تو آن کودک شیرخوار
که غلتید بر خاک این رهگذار
ز پستان مادر که خون می‌چکید
پی شیر می‌گشت و خون می‌مکید
ندیدی تو آن نوعروس جوان
ز خون کرده آرایش گیسوان
نیاسوده در بستر آرزو
فرو خفت بر خاک خونین کو
ندیدی تو آن درد بیدادگر
پسر غرق خون روی دست پدر
از آن نعرۀ درد و فریاد کین
بلرزد دل کوه و پشت زمین
همه تن نباشم چرا گریه ناک
که صد شاخه از من جدا شد چو تاک
چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
بهارا، نگه کن که بر شاخسار
چه می‌خواند آن مرغ آزادوار:
اگر خون بلبل نجوشد به باغ
کجا از گل سرخ گیری سراغ؟
گل سرخ، نو می‌کند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
بهارا، گل تازه را یاد ده
ز سرو کهن، خسرو روزبه
شبی با رفیقی درآمد به راز
در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
گرفتم در آغوش و بوسیدمش
عصا را به کنج سرا تکیه داد
کله برگرفت و قبا برگشاد
نگه کرد پیش و پس خانه را
ره آمد و رفت بیگانه را
سرا بود ایمن، سبک‌دل نشست
سلاح و کلاهش به نزدیک دست
زهر در سخن‌های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
سبک‌خیز و آهسته‌رفتار بود
پراندیشه و گرم‌گفتار بود
دو چشمم به دیدار او خو گرفت
دلم از دلیریش نیرو گرفت
دلیری که فخر دلیران بدوست
ازو هر چه آمخته داری نکوست
زهی پایداری! که آن پایدار
وفا را به سر بردی تا پای دار
گذشت از سر و خم نشد گردنش
سرافکندگی ماند با دشمنش
به مردانگی مرگ را کرد خوار
زهی مرد و آن مرگ با افتخار
کسی را بدین مایه ار زندگی‌ست
که مرگش گشایندۀ زندگی‌ست
بهارا، به یاد آر از آن سرو ناز
که افتاده هم سرفراز است باز
در آن واپسین دم که دم در کشید
نسیم تو را در هوا می‌شنید
تو را پیش می‌دید آن خوش‌خبر
که بر می‌دمیدی نهان از نظر
تو را می‌ستود، ای بهار شگفت
که باد تو اکنون وزیدن گرفت
درود تو هنگام بدرود گفت
که باغ تو در چشم او می‌شکفت
بیا تا مزارش پر از گل کنیم
چنین، یادی از خون بلبل کنیم

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سايه)

 برگرفته از تارنگاشت عدالت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر