۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

راز: شعری از برونو کُ. اُویر٬ برگردان: پریسا نصرآبادی!

راز
bernook ower,shaaer


برونو کُ. اُویر 

برگردان: پریسا نصرآبادی

 اتاق ها
کِش می آیند
... چونان گربه ای که در آفتاب صبحگاهی خود را کِش و قوس می دهد
من صدای پای تو را می شنوم
وقتی که از پلّه ها به طبقه پایین می روی
و من کماکان در تختخواب در جای خویش دراز کشیده ام
اندکی بعد ملتفت می شوم
که دیریست به دیوار خیره شده ام
و دیوار نیز به آرامی خیره به من مانده
و هیچ چیز اتفاق نمی افتد
اما گویی همه چیز به سوی ابدیتی در جریان است
پیش از آن که چونان علف هرزی خویش را از جا بکنم و رها کنم
و برای دوباره خوابیدن بکوشم،
سعی می کنم خود را جمع و جور نمایم و سراغ کاری روم
مثلن رفتن به جایی
که در آن تشویش ها، نم نمِ سبکِ بارانی است
بر تمام چیزهایی که عصرگاهان من فراموش کردم بیاورم
جایی که در آن دیگر،
نیازی ندارم دلواپس باشم
که انسان ها با یکدیگر چه می کنند
جایی که من هرگز از آن سخن نگفته ام
و هرگز آن را فاش نساخته ام
من یک بار آنجا نشستم
و در ژرفای آن دست هایم را خنک کردم
من همه چیز را پیشاروی خود دیدم
من زندگانی خویش را دیدم
من آن حلقه های سیاهِ نقره فام را در عمق آب دیدم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر