هنگامی که زندگی ام به بادی بند بود
مجید نفیسی
هنگامی که زندگی ام به راستی
به بادی بند بود
دریافتم که باید به زندگی لبخند زد
و هیچ چیز را ناچیز نگرفت.
دو پرستار زن و مرد
مرا از راهرویی تاریک گذر دادند
که چون پل چینواد باریک بود.
در پستویی
رخت هایم را کندم
توی کیسه ای گذاشتم
و خواب جامه ای به تن کردم
با شبکلاهی
و جفتی چارق پارچه ای.
سپس بر تختی دراز کشیدم
پسرم از من عکسی گرفت
پزشک بیهوشی، نام شب را گفت
و من در پرده ای از مه گم شدم.
وقتی چشم گشودم
نام خود را شنیدم.
پسرم، دندانکَم را به دستم داد
و ساعت را به من گفت.
آنگاه تا سه روز با دلهره به سر بردم
زیرا نمی دانستم که روده ام
پس از بریدن و دوختنِ جراح
کار خود را از سر خواهد گرفت
تا اینکه روز چهارم، بادی غافلگیرانه
گذار خود را از روده ی بزرگ من اعلام کرد
و من دانستم که به جهان زندگان بازگشته ام.
پسرم را به یاد آوردم
در نخستین روزهای زندگی اش
که پس از اولین شکم رَوِش
از روی رضایت
با خود لبخندی زد.
پس به تک تک پرستاران
در هر دو پاسِ شب و روز لبخند زدم
و گفتم که دوستشان دارم
و از خانمِ کف ساب پوزش خواستم
که هنگام بیرون کشیدن لوله ی سرم از دست راستم
خون کف اتاق را آلوده کرده
و اینک به کلامی از خورخه لوئیس بورخس می اندیشم
که پنجشنبه ی آینده
هنگام باز کردن بخیه ها
می خواهم به جراح آرژانتینی ام بگویم.
21 آوریل 2013
When My Life Was Tied to a Wind
By Majid Naficy
When my life was literally
Tied to a wind
I realized that one must smile at life
And take nothing for granted.
Two nurses, a man and a woman,
Made me pass through a dark hallway
Which was narrow as Chinvad Bridge. *
In a closet
I took off my clothes
Placed them in a bag
And put on a gown
With a nightcap
And a pair of cloth booties.
Then I laid on a bed.
My son took my picture.
The anesthesiologist told me the name of the night
And I got lost in a dense fog.
When I opened my eyes
I heard my name.
My son gave me my denture
And told me the time.
Then for three days
I lived in panic
Because I did not know if my intestine
Would resume its function
After the surgeon’s cut and suture.
On the forth day
A wind took me by surprise
Announcing its passage
Through my large intestine
And I understood that I had returned
To the world of the living.
I remembered my son
In the first days of his life
When after his first bowel movement
He smiled to himself
With satisfaction.
So I smiled at nurses one by one
In both night and day shifts
Saying that I loved them,
And I apologized to a mopping lady
Because when taking out the IV tube
From my right arm
The blood had stained the floor.
Now I am thinking of Jorge Luis Borges’ words
Which I want to tell my Argentinean surgeon
When removing my stitches
Next Thursday.
April 21, 2013
*-
In Zoroastrianism, it is a sifting bridge which separates the world of
the living from the world of the dead. All souls must pass through this
bridge upon death. In Islam, there is a similar concept called the
Bridge of Sirat.
Please like me at:
"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر