اعترافات عاشقی صادق برای دلبرک جفاکارش به فریبرز رئیسدانا: سعید سلطانی طارمی!
اعترافات عاشقی صادق برای دلبرک جفاکارش
به: فریبرز رئیسدانا
سعید سلطانی طارمی
ذوق میکنم
باورت نمیشود چه حس روشنی
در کنار تو به من
دست میدهد،
انفرادی وسیع من اگرچه فکر را
باز می کند
و به پشت پردهی خیالهای ظاهرالصلاح روشنی میافکند
لیک در کنار تو تمام دکمههای حسیام
باز می شوند
و عواطفم به اوج میرسند
وای، وای، وای...
چشم های وحشی تو بی دریغ
سِحر می کند مرا.
کاش شیخ چشم های وحشی تو را
خواب دیده بود
تا کمال شاهکارهای خویش را
نقش آب دیدهبود
فکر کن،
این اطاق لخت یخ زده
این چراغ مستِ راستتاب
این چهارپایه ی هزارساله ی خشن
این...
باورت نمی شود تمام گوشه های گنگ زندگی
با تو دلپذیر می شود.
می زنی؟ چقدر خوب می زنی!
کیف میدهد کشیدهات
فکر گوش من نباش
دستهات را بپا
دستهات، درد که نکرد؟
داد می زنی؟
گرچه نعره های تو به زندگی
رنگ می دهد
فکر اینکه تارهای صوتی شما
ممکن است ملتهب شوند
روز و شب عذاب میدهد مرا
آه،
باورت نمیشود چقدر نازک است
شیوهی سوالکردنت!
باورت نمیشود که اعتراف،
اعتراف،
اعتراف کن
از دهان تو به بوسههای نازنینترین زن جهان
طعنه میزند
کاش شیخ بود و میشنید نعرهی تو را.
درک میکنم
تو به خاطر من است نعره میکشی
دمبدم کشیده میزنی
این چهار پایه را
زیر من به ناگهان
واژگونه میکنی
درک میکنم چقدر لطف میکنی
وقتی این قپان باشکوه را به دستهام میزنی
درک میکنم چقدر رنج میدهی به دست و پای خویش.
احتیاج نیست خشمگین شوی
هرچقدر خواستی
اعتراف میکنم.
اعتراف میکنم که آفتاب
عامل شب است
ماه پایگاه دشمن است
تیر یک خبرنگار خائن است
زهره مطربی است خودفروخته
و زمین ، زمین بینوا
هیچوقت گرد و گردشی نبوده در فضا
تابت و مسطح است
مثل مستطیل یا اگر ارادهی تو دایرهست. دایره.
من؟
من که از قدیم آلتم
آلت کثیف دست هرکسی تو خواستی
آه،
این چراغ، این چراغ
بینصیب میکند مرا
از مناظر شما.
بازهم که میزنید
دستتان ،
دستتان خدا نکرده درد میکند.
من که اعتراف میکنم
اعتراف میکنم که آفتاب
با نرینهایزدی کبود چشم
پشت کوه قاف کارهای ناپسند میکند
اعتراف میکنم که ماه
یک شب از دریچهای که زیر سقف خانه است
در اطاق من حلول کرد
اعتراف میکنم که بوی یک زن جوان اطاق را
لولِ لول کرد.
من از این که بیاراده در اطاق بودهام
توبه میکنم
توبه میکنم، نزن، اگرچه ضربههای تو به شیر و قهوه و عسل
ناز میکند.
من که مست فحشهای نازک توام
اعتراف میکنم تو را شبی
خواب دیدهام:
صبح بود و آفتاب میدمید
و تو در کویر بینهایتی به سوی دور دستهای شعلهور
در میان اشک و آه من
محو میشدی
و صدای بارشی مدام
در فضا شکفتهبود....
ذوق میکنم.
۱۱/۱۰/ ۹۱
برگرفته از سایت اخبار روز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر