انفجار
عباس سماکار
به ياد انبوه مردمیکه در بمباران شيميائی حلبچه جان باختند
مرگ
از پشت سر بی صدا نزديک می شود
و در قامت يک غول ناديدنی غافلگيرت می کند
و بعد
هوای پاک ِ کوهستان حلبچه
ناگهان
از ضربۀ موج گنگی به سختی تکان می خورد
و خواهرم
کنارم
به زمين می افتد
واقعيت دارد
مرگ مچ پای مرا هم می گيرد
به زمينم می زند
بوی گلوسوز گاز
تا اعماق جانم پائين می رود
خفه ام می کند
چشم که می گشايم
کسی کنارم نيست
خواهرم
پسرم که تازه داشت هرروز قد می کشيد
و انبوه مردمی که دوست شان داشتم
رخساره های پريده رنگ و بی صدای مرگ اند
و ديده نمی شوند
و من
سال ها ست همچنان در پی شان می گردم
26 اسفند 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر