۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

پیکر خونین آزادی : علی یحیی پور (سل تی تی)!


پیکر خونین آزادی
علی یحیی پور (سل تی تی)


tn



بر بلندای انسانیت وآزادی

شکوه یاس تو به سقف آسمان آبی رسیده است

پیدایم کن که از آزادی نشانی برایم نمانده است

سینهء این کویر تشنه سیراب از خون است

وگلهای بید مشک چه حریصانه به گلهای اطلسی

این مرداب که آرامگاه هزاران کبوتر است

می نگرند

پیوسته در مسیر طوفان گل آقاقیای بنفش را

بر سینه های ستبرت الصاق کن

تا پرواز چکاوکها را ببینی

ودر سایهء این همه خون به تاراج بنگری

که چگونه زیباترین کبوتران را

به مسلخ می برند .



صف به صف خون وسر نیزه

بر گیجگاه آدمیان فرو می رود

وانسانها در قلاب جراثقالها رقص می کنند

واین سیاهیست که به معراج آزادی توهین می کند

وبید مشکی در شعله های آتش و دود

تصویر این تاریخ را بر شاخه های خود حک می کند

چگونه این مرداب زمان فرسوده

به خیابان وکوچه آمده است

تا مغز قرقاولان خوش الحان را خونین کند ؟!

ماه از دریچه ء نازک اطاقم مرا به سقف آسمان پر ستاره

پیوند می دهد

واز دریچهء قلبم مروارید های زمان این تاریخ

پر شکوه را ورق می زنم.



بوزید ای بادهای خاکستری غرب که جز سیاهی

از چنگالهای خونینتان سهم این خلق در زنجیر

نبوده است

گاهی ترنم آوازهای بهاری غرب را بر شانه هایم

حس می کنم وازلای انگشتان دخترم به این جهان

پر از فریب که همه چیز در آن قالب گرفته شده می نگرم

چگونه زندانی آفتاب را نظاره کنم؟

چگونه قتل عام گلها را که بر مغزم مچاله شده است

ببینم؟ ما بینهایت گدازان زمان این خاکیم

که هر پالانی را برای مزدوری بدوش گرفته ایم

وقتی پنجره ها باز می شوند تازه این تاریخ

بر چشمان زمخت تو تصویر می شود

وریشه های مهتاب آبی رنگ

بر بستر این کویر سیراب می شوند.



تنها اتحاد تست که سینهء این خاک را خواهد شکافت

وبر بیغوله های زندگی این خلق نقب خواهد زد

ورفیقانه ترین مرداب را

برای ماهیان سر خ گون خزر خواهد گسترد

در تو دریا هرگز به ساحل نمی رسد

ابدیت در نگاه تو به خورشید

وبه کهکشانها پیوند می خورد

سیرابم کن از جوانه های آفتابت

که من از بیغوله های فکری غرب بیزارم

واز شرق آن چه به من داده ای همش هجویاتی بودند

که" شعبان بی مخ" ها به سینه بسته اند

تا کارد را بر سینهء زیبا ترین گلها فرو کنند

وزیبا ترین انسانها را در کینه ءخود به آتش کشند.



دنیای آرزوهایم را می ستایم

این تنها لنگر های اندیشه های من است

که مرا از غرب وشرق جدا می کند

وپلنگهای نگاهم را به ستاره پیوند می دهد

من با دستان زمخت کارگران متصلم

من با آرزوهای دهقانان شالی پیوند دارم

عریانم کن از این همه رنگهای آلوده

که چون مگسهای موذی بر چهره ام رژه میروند

من سیراب می شوم از رودهای کرخه وکارون

من پیوند می خورم به  قله های الوند والبرز

من دلم برای جویباران شالی زاران کلیمان جاروست

تا سیراب کنم شالی زاران وباغهای ذرت

افریقای سیاه را

که دیگر هیچ کودکی از گرنسگی طعمه

لاشخوران نشود

وقتی تصویر نگاه تو به جلبکهای این مرداب

پیوند خورد دستانت را با قلبم می فشارم

وبر بازوان زمختت سوگند می خورم

ودر دالانهای این خاک که همه چیز در آن حراج می شوند

ره باریکه های آزادی را می ستایم .



پیکرم خونین است

تا تو پا در این قتلگاه نگذاری

آزادیم در گرو این اندیشه های بیما راست

وشب برسینه ء این خاک

ترا هر روز به قتلگاه من می آورد

تا ترا به تماشای پیکر خونینم مهمان کند

وتو هزاران سال بیماری وگرسنگی را

به دوش آزادی خواهی آویخت.



بسترم نیازمند نگاه ابریشمین تست

اتحادبا تو در کجاوهء من نان وابریشم می آورد

من پیله های ترا بدندان می گیرم 

وبا فانوسهای نگاهم آذینش می دهم

درهماهنگی ماست که دریا شکوه خود را

بر موجهای نگاهمان خواهد افشاند

وابری باران آفرین بر این کویر خسته خواهد گسترد

من از تاریکی غرب وشرق بیزارم

نگاهم به آسمانیست

که در آن محبت بارانش است

وزیبائی گیسوان ترا بر چهره ام

آرایش می دهد

من عریانی یک ستاره ام

 که بر ناکامی هایت می درخشم

وکوهستانهای سر زمینهای دور را

پر از آهو می کنم

ودر دستانت پرانار؛ تا عصاره های رنگینش را

بر چهره ات بیفشانم

تا خون مرا همیشه در رگهای چشمت آبیاری کند

که گلهای این خاک را به خاطر بسپاری.



بی تو دریا فتح نمی شود

وکوچه ها از ازدحام خلق

که نان در سفره ندارند بیزار اند

وگلوی کودکان خشکیده از یک جرعه آب است

وروزنامه ها تصویر سیاهی از خورشید

می کشند وحسادت طلوع می کند

وکینه در دل قمری های خیابانهای تهران وبمبئی

انبارمی شود

یک جرعه احساس ودرک ترا به ابدیت ستاره می کشاند

تا فتح کنی این همه تاراج را

وبر دل خونین این کودکان

یک دست لباس زمستانی

تا از سر ما نلرزند

وچون قاصدت در وزش بادهای آزادی برقصند

همه چیز به اتحاد با تست که شکوفه می دهد

عریانم کن از این همه پالانهائی که

بر دوشهایم سنگینی می کند

تا مرا بیشتر از هزار بار از برده گان فرعون بارکشند 

تا اهرام دنیای جهنمی سر مایه راصد بار بلندتر بنا کنم

وخود در زیرسایهء  شیروانی هایش از سرمابمیرم.



بیست یکم ژانویهء دوهزارو یازده       

منبع: سايت ديدگاه




در آرشيو سايت ديدگاه:
مطالب ديگر از علی یحیی پور (سل تی تی):


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر