۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

ساعت های شماطه دار!٬بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

ساعت های شماطه دار
nafisi,majid



 

 

مجید نفیسی


اینک که ساعت های شماطه دار از صدا افتاده اند
و آفتاب تا سینه ی دیوار رسیده است
من چون ساعت ساز پیرِ شهر کودکی ام از جا برمی خیزم
عینکِ ته گردِ تک چشمی ام را به چشم می گذارم
پیچ گُشاهای ریز و درشت را از جعبه بیرون می آورم
و ساعت های همسایگانم را از نو کوک می کنم.
آن کس که چون من ساعت شش از خواب بیدار می شود
با دو زنگِ مقطع از جا می جهد
و به آنی در ناله ی لوله های آب دیوار گم می شود.
من کتری را روی اجاق گاز می گذارم
و برش های نان را در نان برشته کُن می چینم
بسته ی پنیر را از یخچال درمی آورم
گوجه های گیلاسی را دانه دانه می شویم
و در کنار آنها دسته ای نعناع می گذارم.
آن کس که ساعت شش و ربع از خواب بیدار می شود
تا یک دقیقه می گذارد ساعتش زنگ بزند
آنگاه با بوی قهوه اش به خانه ی من می آید.
من رادیو را روشن می کنم و اولین جرعه ی چای را می نوشم.
ساعت هفت که نزدیک می شود
از در و دیوار صدای زنگ برمی خیزد
اما هیچ یک صدای آن ساعتِ دوگوشِ مرا ندارند
که پیش از رفتن به دانشگاه خریدم.
آن را سر تاقچه می گذاشتم
روی توری سبزی که مادرم به من داده بود:
دو کاسه ی زنگ در بالا
دو پایه ی فلزی در پایین
و دو عقربک سیاه که مدام می چرخید
و مثل ابیات مثنوی
به هر چیز، نظمی دوتایی می داد
و چون صدای نوجوانی من، زنگی دورگه داشت.
آن کس که ساعت هفت بیدار می شود پسر من است.
غلتی می زند و روی شکم می خوابد
من شانه هایش را می مالم و پیچ موی سرش را می بوسم.
یک روز او هم از این ساعت های شماطه دار خواهد خرید
حالا باید دوش بگیرد و ناشتایی کند
بند کفش هایش را ببندد
کوله ی کتاب هایش را کول کند
و همراه با صدای در بگوید: "بای!".
من چشم هایم را می بندم
و می گذارم تا آفتاب گونه هایم را نوازش کند.
همسایگان من همه رفته اند
و شهر در صداهای ناآشنای خود می جوشد.

ششم دسامبر۲۰۰۲

Alarm Clocks

By Majid Naficy

 
Now that all alarm clocks have gone silent
And the sun has reached half way down the wall
I get up like the old locksmith of my childhood town
Put on my monocular glass  
Take out the big and tiny screwdrivers
And begin to rewind my neighbors' clocks.
 
The one who wakes at six o'clock like me
Jumps up at two stuttered beeps
And soon gets lost in the sound of the whining water pipes.
I put the kettle on the burner
And slices of bread in the toaster.
I take out the cheese from the fridge
Wash cherry tomatoes one by one
And put a bunch of mint next to them.
The one who wakes at quarter past six
Lets his alarm ring for a minute.
Then he comes to my house through the scent of his coffee.
I turn on the radio and take my first sip of tea.
When seven o'clock is approaching
Many alarms go off from all corners.
But none of them rings like that two-ear clock
That I bought before going to college.
I placed it at the middle of a mantel
On a green cloth that Mom had given me.  
The clock had two top bells  and two metal legs,
With two black hands that constantly turned around
And  spread parity  like Rumi's couplets.
Its voice cracked as mine did in adolescence.
The one who wakes at seven is my son.
He rolls over and lies on his stomach.
I rub his shoulders and kiss his cowlick.
One day he, too, will buy an alarm clock.
Now he has to take a shower and have breakfast,
Tie his laces and put on his backpack
And along with the banging door say: "bye!".
 
I close my eyes
And let the sun caress my cheeks.
My neighbors are all gone
And the city boils  in its unfamiliar sounds.
 
                   December 6, 2002
Please like me at:
 

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر