۱۳۹۲ دی ۱۰, سهشنبه
۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه
تبریک ۲۰۱۴ : شهلا صفایی
سالی دیگر گذشت
با خوبی ها و بدی ها
خوشیها و سختیها
ناراحتیها و شادیها
هر آنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد
برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد،
لیکن فراموش نکنیم که
آرزوهای امروز، واقعیات فردایند.....
تا آفتابی دیگر....
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
"خسرو گلسرخی"
۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه
بدرود: مجید نفیسی
بدرود
بدرود!
بدرود!
ديگر با من سلامي نيست
ديگر پيامي نيست.
من مي روم
كه زير آفتاب سوزان كوير
گاو نر باشم
و زمين را شخم زنم.
بدرود اي رفيقِ نيمه راه!
امروز گذشته است
فردا من
بر پشت خويش
بار سنگيني را
حمل خواهم كرد.*
مهرماه ۱۳۴۳
مجید نفیسی
*- اين شعر را در دوازده و نيم سالگي نوشتم. "بدرود" نخستين شعري بود كه از من چاپ شد در "جُنگ" اصفهان، شماره ي اول، تابستان ۱۳۴۴.
http://www.iroon.com/irtn/blog/3396/
And here's chapter 4-E from “Modernism and Ideology in Persian Literature”:
http://www.iroon.com/irtn/blog/3395/
بیم و امید: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
بیم و امید
(۱)
شبی خفاش گون باپنجههای خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.
شبی از هول آکنده
که رویایش به کابوس ست ماننده،
زمین در چنگ وی
دلمرده ونازا،
و جای پنجههای خونچکانش
بر جگر پیدا .
ولی سیمرغش از کاشانه ی غم
سر بر آورده
به سر رأ ی سفر دارد
سفر برصخره هایی پر خطردارد
و می داند
که صد ها چاله و چه
در گذر دارد
خیال جنگ
با کوه وکمر
دارد،
ز دشواری ره
رو بر نمی تابد
ز پا افتادن گه گاهی خود
در نمی ماند
به سوی صبح روشن سخت می تازد
به بال سخت کوشش
سخت می نازد
و بیمش نیست ا زعسرت
به پرواز بلند خود
نظر دارد
فروغ صبحگاهی زیر پر دارد...
(۲)
به ره،
بر شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
ومی خواند به افسونی ملال آور:
«چه رویایی افسونگر !
از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی ؟!
در این وا دی
چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟
سخن از داد می گویی ؟
ویا از خنجربیداد
می گویی ؟
بهشتی که
برابر داشتی
روزی،
چه شداز ابر وبارانی
فرو پاشید؟
ندا ی هُد هُد ت
چون شد؟
کجا شد
هوی وهای تو؟
بهشت وعدههای تو؟
چه شد
آن قلههای ا فتخار تو؟
شکوه جاودانی بهار تو؟
زسیمرغ ات نشانی مانده آیا بربلند کوه
چه داری زو نشان
جز ماتم واندوه؟
بگوازرستم مردم تبارت نیز!
زگُرد بیمثالت نیز!
بگو از سم اسبانش
که می کو بید و
ره می برد
بر هفت خوانِها
پیروزی
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی تکه سنگی بر تن این کوه؟
و یااز پافتاده ،
خسته ومانده ،
چنان گم گشته مرغی
می کند کو کو؟
سرش آمد گر این
ا زآن نبود آخر
به هر راهی که می رفت
بر خطا می رفت؟
بگو ای شب پرِِ مغمو م!
تو که بال و پردریائی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
ازرعشه ی گندابها خسته،
تو با این خستگی ،
-پر بستگی-
با بال بالِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
چگونه خواهی از زنجیرها رستن؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!
بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست که همچو تاجی ازگل روی سر داری ؟
جهان این است و
راهت این !
نداری چاره ای
جز سازش و
تمکین !
(۳)
در آن سوتر
میان بیشه ی انبوه
کنار رود دریا خو
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سرشان شورو
در سینه شط جوشانی از غو غا
که آهنگی و فرهنگی دگر دارند
وکجتابی شب راهیچ طوری برنمی تابند.
و در پهنای گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند بهر خود
فزون تر، ز آنچه می خواهند
بهر توده ی مردم.
ودرانبوهه ی دودِ دروغِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به نیروی امیدی ریشه در دانش
به شوق وذوق می کاوند
الماس حقیقت را،
بدین سان
می زنند نقبی
به ناپیدا بهشت خرم فردا.
و بر دستان چراغی می برند
در ظلمت هر راه
که تا آسان شود
تشخیصِ راه از چاه،
به دروند زان که گیرند مردمان را
چون یکی مهره
که آسان می توانشان داد بازی ،
بر دشان یا سوی قربانگاه!
ویا چون نردبانی کردشان بر هرههای بام
برای بر شدن بر قلههای نام.
فرا خوانان طغیانند
اینان
درشب تیره
خروشانندو
کوبانند
چون امواج شب گیری ،
که می خیزند در خاموشی دریا.
وهمراهان وهمگامان توفانی
که پنهان مانده اینک
در دل دریا .
و با علم به دشواری
نشسته بر سمند صبح
به شب پرشور می خوانند:
(۴)
“جهان تیره ست و
شب سنگین و
بیچهره ،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و
بایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن دستی که در کاری
سازنده !
چو آن روحی که در رنجی
کاونده !
و یا دادی که
بر بیداد
تازنده!
چو آن عشقی که
دارد
رنگ آینده !
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه
۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه
هفت ترانه ي مقدس: مجید نفیسی
هفت ترانه ي مقدس
يك: ترانه ي حوا
پستانهاي من زيباست
و سُرين هاي من زيباتر.
چرا برهنه نبودن؟
چرا برهنه نكردن؟
اي آبهاي عدن
كه به چار رود مي ريزيد
گواه من باشيد!
من برهنگي خود را
در آينه ي شما ديدم
و خدا بر من نبخشيد.
از پشت انجيربُن هاي بزرگ مي آمديم
و بوسه هاي ما
چون دانه هاي رسيده ي انجير مي شكفت.
انگشتان آدم
چون ماري كنجكاو
بر پوست من مي لغزيد
و برگهاي ساتر، دانه دانه
از اندام فرو مي ريخت.
آنگاه صداي گامهاي ترسناك ترا شنيديم
و آذرخشِ خشم تو
ما را بر زمين فرو كوبيد.
از پشت ديوارهاي بلند گلين
دزدانه نگاه مكن!
جهان گسترده اي
در برابر ما دامن گشوده است.
دو: ترانه ي قابيل
از دانه هاي گندم خود
حليمي فراهم كردم
تا مزدِ سقاي ي آسماني ترا داده باشم
اما دنبه ي بره ي هابيل
ترا خوشتر آمد.
او برادر من است
هر صبح
از پشت سنگچين دودزده ي آغل
بيرون مي آيد
و رمه ي خود را
به آنسوي ي ديمزار من مي كشاند
و هر غروب، شير مرا مي دهد
و نان خود را مي ستاند.
ما در يك باديه، شير مي دوشيم
ما در يك تنور، نان مي پزيم
ما بر يك خاك، سر مي نهيم
ما بر يك خورشيد، چشم مي گشائيم.
من از مهرِ پدرانه ي تو بي نيازم
و غم خود را به برادرم مي دهم
تا آن را چون ني لبكي بنوازد
و اين دشنه ي خونين را
كه تو به جانب من پرتاب كرده اي
به سوي تو باز مي فرستم.
سه: ترانه ي ابراهيم
شاخهاي اين قوچ، سحر مي كنند
و چشمهايش با من حرف مي زنند.
نه! من او را بجاي پسرم
قرباني نخواهم كرد
كه جانم از ريختن خون، بيزار است.
معبود من!
به تو اين ترانه را پيشكش مي كنم
كه گفتن لفظي زيبا
بهترين نشانه ي سپاس و ستايش است.
چهار: ترانه ي موسي هنگام مرگ
هشتاد ساله بودم كه اين سفر را آغاز كردم
اكنون صد و بيست ساله ام.
زمين ديگر بوي ي شخم تازه نمي دهد
و آتشِ خدا در كوهستان
مرا ديگر گرم نمي كند.
از نسلِ ياغي من در مصر
تنها چند تن به جا مانده اند
و آتشِ خشم خدا در بيابان
ديگران را به تمامي نابود كرده است.
من تنها در مصر، آزاد بودم
وقتي كه در جدالِ برزگر يهودي
با گزمه ي مصري
خاموش نَنِشستم.
از اين جا مي توانم كنعان:
سرزمين موعود را ببينم.
آه، اي رود اردن!
مويه مكن
بر من مويه مكن
مي خواهم بر همين كوه-مرز بميرم.
پنج: ترانه ي روث
چه بوي خوشي مي دهد اين خرمنجا!
در سرزمين من اما گندمها
تازه به بار نشسته اند.
مردي را كه اينجا دوست دارم
در كنار تلي از كاه خوابيده.
من يهودي نيستم
اما هاتفان به من گفته اند
كه داوود، شاه يهودان
و عيسي، بزرگِ ترسايان
از پشت من زاده خواهند شد.
خدايا! شمشيرهاشان را برهنه مكن
و دلهاشان را مهربان ساز.
به داوود صدايي گرم عطا كن
تا از دردهاي غربت بخواند
و به عيسي دستي شفابخش
تا نوميدان را اميدوار كند.
توانِ گريستن را از آنها مگير
تا همچو من
در اين شب تاريك بنالند.
صداي پايي مي آيد
و تابشِ نور فانوسي.
خود را زير جُلپاره اي پنهان مي كنم
و از بوي گندم پُر مي شوم.
شش: ترانه ي عِزرا
خداي بابل، ما را آواره كرد
معبد ما را ويران ساخت
زنان ما را به بردگي برد
مردان ما را سر بريد
و مردگان ما را
به كركسان سپرد.
خداي يهود به ما پشت كرد
و بخت النصر را
تازيانه ي خشم خود خواند.
اكنون اورشليمِ نو را بنا مي كنيم
و فريادهاي ي شاديمان
با ناله هاي ي اندوهمان
درهم مي آميزند.
ناروا نيست اگر يهوديان
همسرانِ نايهود گرفته باشند.
بگذار همگان
در زير اين ديوار بلند گرد آئيم
و يك صدا بسوي آسمان، غريو كشيم
كه اي خدايانِ خونريز!
شما را نخواستيم
در كرسي هاي عرشتان بمانيد
و زمينِ خاكي را رها كنيد.
تنها دستهاي مهربان ماست
كه مي تواند اين ديوار را پي افكند.
هفت: ترانه ي ايوب
نفرين بر تو اي روز
روزي كه از او نوميد شدم
و خود را تنها يافتم.
آفرين بر تو اي روز
روزي كه به خود باور كردم
و از اميد پُر شدم.
درود به صداقت در نوميدي!
درود به صداقت در نوميدي!
چهارم ژانويه ۱۹۹۱
مجید نفیسی
Seven Sacred Songs
I. Eve's Song
My breasts are beautiful,
And my buttocks even more.
Why not be naked?
Why not become naked?
Oh, waters of Eden,
Pouring into four rivers,
Be my witness.
I saw my nakedness in your mirror,
And God forgave me not.
We were coming
From behind big fig trees,
And our kisses were blooming
Like bits of ripe fig.
Adam's fingers
Were sliding down my skin
Like a curious snake,
And fig leaves one by one
Were falling from my body.
Then we heard the sound
Of your fearful strides
And the lightning of your wrath
Struck us down.
Do not peek
From behind high thatched walls.
A wide world
Is opening before us.
II. Cain's Song
I made a porridge of my wheat
To repay your water-carrier clouds.
But you were more pleased
With Abel’s fat lamb.
He is my brother.
Every morning he comes out
From behind his sooty stone pen
And drives his flock
Beyond my rain-fed farm
Every evening
He gives me milk
And receives bread.
We milk into one pail.
We bake bread in one oven.
We lie down on one earth.
We open our eyes to one sun.
I can do without your fatherly love
And give my sorrow to my brother
So that he plays it like a flute
And I send you back this bloody dagger
That you have thrown to me.
III. Abraham's Song
The horns of this ram charm
And his eyes talk to me.
No! I will not sacrifice him
In place of my son.
My soul is revolted at shedding blood.
My Lord,
I offer you this song
Because a beautiful word
Is the best proof of admiration
And gratitude.
IV. Moses' Song at Death
I was eighty years old
When I began this journey.
Now I am a hundred and twenty.
The earth does not smell of
Fresh plowing anymore
And God's fire in the mountain
No longer warms me.
From my rebellious generation in Egypt
Only a few have remained
And the wrath of God in the desert
Annihilated all the rest.
I was free only in Egypt
When, in the quarrel between a Jewish farmer
And an Egyptian constable,
I did not remain silent.
From here I can see
The Promised Land, Canaan.
Oh, you River of Jordan,
Do not cry.
Do not cry for me.
I want to die here
On this border mountain.
V. Ruth's Song
Ah! What a sweet smell
Comes from this threshing floor.
In my homeland, though,
Wheat has just become ripe.
The man that I love here
Is sleeping by a heap of chaff.
I am not a Jew,
But the oracles have told me
That David, the King of Jews,
And Jesus, the lord of Christians,
Will be born of my descendants.
Oh, God,
Do not unsheathe their swords
And make their hearts gentle.
Give David a beautiful voice
Such that he sings of the pains of exile
And give Jesus a healing hand
Such that he gives hope to the hopeless
And do not take from them
The power of weeping
So that they sob like me
In this quiet night.
There is a footstep
And the light of a lantern.
I hide myself beneath an old blanket
And become filled with the aroma of wheat.
VI. Ezra's Song
The god of Babylonia
Forced us into exile,
Destroyed our temple,
Put our women in servitude,
Cut off our men's heads,
And gave our dead to vultures.
The Jewish God turned His back on us
And called Nebuchadnezzer
The whip of His wrath.
Now we build a New Jerusalem
And shouts of our joy
Mingle with cries of our grief.
No matter if Jews
Have married Gentiles.
Let us all gather at this tall wall
And cry out in one voice
Towards the dark sky,
“Oh, you blood-shedding gods,
We do not want you.
Stay on your heavenly thrones
And leave alone the soil of the earth.”
Only our gentle hands
Can rebuild this wall.
VII. Job's Song
Curse you, oh day!
The day that I lost hope in him
And found myself lonely.
Praise to you, oh day!
The day that I believed in myself
And was filled with hope.
Hail honesty in despair!
Hail honesty in despair!
January 4, 1991
Majid Naficy
Majid Naficy
۱۳۹۲ آذر ۲۶, سهشنبه
در پارک روزهای مقدس، منظومه ی دوردست و مثل انتظار: سه شعر از فریدون گیلانی
سه شعر از فریدون گیلانی
در پارک روزهای مقدس
فریدون گیلانی
هروقت صدایش را مخفیانه برای همسایه می گذاشتم
و صدای آهنگ دلنواز را پائین می آوردم که از ناله های آشنای او بکاهم
می دیدم که هنوز در آن همه کوچه باغ فریبنده
راهبانِ دیوارها و سوگند های سوخته است
راهبان روزهای مقدس
چنان از خویش گسسته بود که راه را بر آفتاب می بست
و ساده ترین کلمات را
در ذهن می شکست
راه بسته بود
قدیمی ترین علامت راه گسسته بود
و راهبان چندان خسته بود که می گفت کمانداران عهد اسکندر
از پدران شان بخواهند که به گلوله ی پسران شان اعتماد کنند
و هر یکشنبه دختران شان را در ملاء عام به باغ های معلق ببرند
برگشتم
دوباره برگشتم
مرزبسته بود
راه خسته بود
و راهبان دوباره برج و باروی مرز را شکسته بود
دو باره عزم سفر کردم
ملاقاتی های بند دو را دوباره خبر کردم
شب را نگه داشتم که بداند دیوار را دوباره ساخته اند
صبح را در قفس گذاشتم که طلوع یادش نرود
نقاش را در باغچه کاشتم که از دمیدن آفتاب نترسد
و آن همه شعر را
پشت در منتظر نگذارد
برای دورترین ستاره دست تکان دادم که بیابان را دوباره بنویسد
و ناگهان دیدم که چشمی در تاریک برقی زد که علیه من
به اتهام آب پاشیدن به قفس ، کیفرخواست صادر کرده اند
اتهام من آن بود که صدایم را به هر نسیمی نمی سپردم
و کمر به قتل مسافران نمی بستم
من متهم بودم که عامدانه به عابران دروغ نگفته ام
و نگفته ام که آوازه خوانی
در تقاطع خیابان منتظر است
و نگفته ام که همیشه درِ خانه ام باز بوده که نامه های رفیقم
به جبهه ی دشمن نرود
اتهام من آن بود که به ارتفاع دیوار می پریدم
و آنقدر می پریدم که رودخانه مدام کوچک تر می شد
یعنی من می دانستم که اگر گلدان تسلیم نشود
و این دیوار با رودخانه کنار نیاید
دوباره باید کابوسم را تا مرز ببرم
و در سایه ی غروب به زندان برگردم
برشانه ی شکسته
تا مرز
دوباره کابوسم را بردم
شب را نگه داشتم
به صبح سوگند خوردم که گلوله ی پسران را به پدران ندهم
و دختران را
در پارک های ممنوع روزهای مقدس
در مسیر باد به خواهران مشکوک نسپارم
اگر بتوانم مویه های تو را در این کابوس به مرز ببرم
همسایه هایم جرئت می کنند به صبح بگویند که دزدان را به چشم دیده اند
و به چشم دیده اند که راهبان
همه ی پنجره های جنگ آخر را به نام پدران ثبت کرده
و در پارک های ممنوع
همه دختران را به روزهای مقدس فروخته است .
شهریور ماه 1392
منظومه ی دوردست
فریدون گیلانی
پیشکش به رفیق یگانه ام مریم
(1)
دیگر نمی توانستم آسوده بمانم که خاک بی حاصل بشکفد
و صدائی که ساقه ندارد
در هوای خانه بپیچد که بستر رودخانه آرام است
و خاطره را می شود بدون دغدغه از درخت چید
توفان به باغ آشفته تاخته بود
سحر از کتاب فریبنده گریخته بود
و آن همه تواضع ناهنجار
متحیر مانده بودند که در بستر کدام فصلی بشکفند
و به زبان کدام مسافری سخن بگویند
که اسیر هلهله ی حرامیان نشوند
نمی شد که به ولوله ی برگ ها پشت کنم
و چشمم را
مثل سطرهای نا بالغ
بر باغ برهنه ببندم
مردی در میانه بود
که نمی خواست تسلیم تنوع پائیز شود
و پنجره اش را به روی شاخه های ناکام ببندد
نمی خواستم دیوارهای شکسته را بشمارم
و از سقف های فروریخته بخواهم که در وصف سپیده غزل بسرایند
هوای غریبه بازهم روی پای باریک پرنده می ایستاد
و آفتاب نیمه جان پائیز را شاهد می گرفت
که همیشه پهلوان درگاهِ در بوده
و با پای خود از مرزهای مهلک گذشته است
در دور دست
شاید که ابر سرکش از هوائی چنین گرفته گذشته باشد که امروز
پرنده ی زخمی به ارتفاعش نمی رسد
محال است که غروب
برای عبور از شب قدیمی شده باشد
و درست در کشاکش سپیده و شب
این گونه غریبانه جان بسپارد
یعنی پرنده در بازگشت
درخت شبانه را گم کرده است ؟
(2)
پنجره را بازکردم که در التهاب نگاهِ کهن
دوردست به پایان نرسد
و کوچه باغ های شمال و جنوب واقعه
هنوز بتوانند با صدای تنفس دیوارها
تا پاسی از روزگار گذشته غزل بخوانند و به دیوارها بنویسند که شب
در ابتدای تولد از جوانه جدا شده است .
آخرین گلدان دوران اختفا
در حادثه ی نیمه های روز شکست و پرده های بلند
چنان بی قرار افتادند که تو گوئی در دور دست
حتی کسی نمی خواست دستی برای شهر زخمی تکان بدهد
عجیب است که زمین در آستانه ی بارانی چنین سیل آسا
به من اصلا نگاه نکند
و در غفلت عابرانی که می پندارند به سفری توان فرسا رفته اند
فقط به سنگفرش های خسته ی خیابان چشم بدوزد
به این سنگفرش های خسته آنقدر رنگ پاشیده اند که زمینِ متین بر آشفته
و هیچ فصلی قادر نیست بگوید که صدای مرا شنیده
یا اصلا دیده است که من سال ها به در زده ام
(3)
در دور دست
آنقدر پشت در ماندم
که شب آمد و باران گرفت
من فکر می کنم
این خانه باید مثل شعری قدیمی دچار ملامت تاخیر شده باشد
در دور دست
باید کسی به احتمال تهاجم باران خبر می داد
که این خیابان
در اعتراض های خیابانی ی روزی فرسوده
نا پدید شده است
سوارانی که تنفس مشروط را به ستوران وعده می دادند
راه ورود جانوران وحشی به روزگار نامنظم را
هموار کرده بودند
و بسیار بوده اند پرندگانی که در جریان تلاطم آب
سنگینی هوا را
بر پای نازک خود به زبان می آوردند
اما به آسمان خیالی فکر می کردند
و حالا پشت پنجره
اصرار می کنند تا کلمات ساده ی خانه های ویران را
در کرانه ی سهم آسای بادهای افسار گسیخته بنویسند
در دوردست صدای تنفس تندی می پیچید
که نه می توانست به ابر دست بساید
و نه می خواست به رسم یادگاری ! شاید
از آسمان ساده ستاره بردارد
و ستاره را به سینه ی شهرهای دور بزند
در دور دست احتمال داشت که ابری نارس
درک پرنده ی منتظری را از ارتفاع نابالغ پس گرفته باشد
شاید که راه ستاره را بر این حادثه بگشاید
(4)
در دوردست ارتفاع ابر چندان بود
که صدای صبح به ستاره نمی رسید
کلماتی که در آب شناور بودند
قادر نبودند ساحل را
بر یال بادهای مهاجم بنویسند
و راه پرنده را به آسمان بگشایند
شعرهای چهار پاره آنقدر تنها ماندند
که صدای در را
از مکالمات شبانه حذف کردند
و صفحه ی آخر لنگرگاه را سفید گذاشتند
تابلو سیاه
برای ثبت جان های ارزان
سرش را نمی تواند به هیچ پنجره ای بکوبد
تصویر های قدیمی
تابلو را
در نیمه راه دمیدن صبح
به مرزبان باج داده اند
قرار بود پنجره ها رو به دوردست گشوده شوند
یعنی که این همه باغچه
بیهوده در غزل های شبانه تباه شده اند ؟!
(5)
در دور دست جاشوان فرساینده از آب های راکد هیجان ساخته اند
جاشوان فرساینده منتظرند که شاید از آن حادثه
سکوی دیگری برای ایستادن بنا کنند
سکوهای شکسته
در منظر باغ های ویران
آن همه خطابه ی آماده را
آتش زده بودند
جان های ارزان
قاب ها را به مفت در بازار فروخته بودند
قطار
کسی را با مدال افتخار سوار نمی کرد
و در قاب
جای پای هوائی را می خواستند که به پرنده تحمیل شده بود
صدای حادثه پشت در راه می رفت
مگر که سرانجام
روزی کسی دری را برایش بگشاید
در دوردست
عروسک ها
با قامت خیالی فرساینده
آن همه سپیده دم ناشی را
در جاده جا می گذارند و می گذرند
بسیار بوده است که نگاهی منتظر را
در قدم های بعدی شکسته اند
و آنقدر به سواران زخم زده اند
که کوه ریخته و آهو گریخته است
با روزهای بسته
در این همه خاک مصمم که به بیداری تاخته اند
شاید که راهی
هیچ وقت
از تنگه نگذرد
و روزی نیاید که دوردست
آسان به سواران برسد
و آسان راه را برگرداند
با این همه سپیده که شیشه را می شکند
من از کدام راه می توانم
تا دور دست را
به چشم ببینم
و ایستگاه های جدید را بشناسم
اگر این راه در من بزرگ می شد
می توانستم استعداد پنجره را
در دوردست
برای سواران غریبه ی غروب به یادگار بگذارم
در دور دست
غروب درخت ها چنان غریبه در منظر بود
که ملوانان فکر می کردند برای رفتن به سمت صبح
خیلی قدیمی شده اند
و اگر کشتی نتواند لنگرگاهش را پیدا کند
کسی به سواد روزی دیگر نمی رسد
ملوانان حتی صدای مرا با پارو شکسته بودند
و لحظه های پر هیجان موج را
از ذهن ساحل
در دم زدوده بودند مبادا که بادهای چهارگانه ی خرز
به من آشنائی بدهند
و من به جای شکستن عهد
و ایستادن بر پای نازک پرندگان مهاجر
تا قایق قدیمی
با ذهن ماهیگیران خسته
در موج های ملتهب دهانه برانم
محال است که غروب
برای عبور از شب قدیمی شده باشد
در دوردست
غروب سفرش را ثبت کرده
و تابلو سیاه
در کمرکش دور دست گم شده است
(6)
در دور دست
کسی به درهای بسته نمی اندیشید
و آدم ها چنان به خانه می نگریستند
که تو گوئی از این پل دیگر بهاری نمی گذرد
و این هوای پریشان می خواهد مثل پائیز
خاطراتش را
برپای نازک آن پرنده به امانت بگذارد و بگذرد.
در دوردست
آن پرده ی بلند باید می افتاد
شاید که پنجره ای گستاخ
رو به فاصله ای دیگر باز می شد
در دوردست
ارتفاع چندان بود
که صدای پرنده به ستاره نمی رسید
و هر قاب عکسی فکر می کرد که لابد
از کتاب آدم های قاب گرفته جا خواهد ماند
(7)
دیگر نمی توانستم آسوده بمانم که خاک بی حاصل
در گوش خانه بخواند که دیگر
کسی پشت در منتظر نیست
من نمی توانم این مسیر را برگردم
و دوباره برای دوردست دست تکان بدهم .
شهریور ماه 1392
.............مثل انتظار
فریدون گیلانی
آن گونه نازنین بودی تو که صبح
خجالت می کشید در حضور تو در آید
و آفتاب شرمش می شد که با در آمدن تو
گل بدهد
چشمت چنان طلوع نخستین ستاره ی سحری را حریف بود
که آسمان را در دریا به سر می کشید
مبادا که با طلوع آفتاب
مغلوب نگاه تو شود
آن گونه نازنین بودی تو که با هر قدمت
کوچه ای بسته می شد
و با هر نگاهت
خیابانی قیام می کرد که شهر چراغانی شده است
عهد کرده ام آنقدر کنار بندر بنشینم و سوت کشتی ها را بشمارم
مگر که روزی پرنده ای از عرشه ی چشم های تو برخیزد
وچشمت را به ملوانان نشان بدهد که یعنی ماهی ها
دیریست تا مسیر دریاهای بزرگ را
در حیطه ی روشن ترین چراغ روزگار
پیدا کرده اند
آن گونه نازنین بودی تو که ماهی ها
شبانه با چشم هایت از اقیانوس می گذشتند
و هر روز صبح
سپیده دمانِ ساحل را به نام تو می بوسیدند
من نمی دانم آن همه اجتماع عظیم را
چگونه در این اتاق کوچک مخفی کنم
که پنجره منفجر نشود ؟
مهر ماه 1392
http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=22893&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=32c3d91bfbca02c5fa65a7f80cca11a3
۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه
عمامه٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی
۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه
محاجه و سرده سرودت را !…:دو شعر از جعفر مرزوقی(برزین آذر مهر)
محاجه
نبشته بر در ما ماجرای سنگ وسبوست
چه گویمت که به هر واژه جای پای عدوست!
خدنگ نفرت و کین آشکاره در هر سوست
کنون که سینه مرا گورِ رازهای مگوست!
جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)
*******************************سرده سرودت را !…
آوایت آیا گرم
یا سرد،
ای مرغک من
بانگ تلخ”حق حق”ات را
در جنگلِ خاموش
سر ده !
گو با زبانی که تودانی
یا با کلامی که توانی :
«این جا فضا آکنده از دود دروغ است
هر سو کنام کرکس و جغد است و
کفتار
جز زهرِ زر اندر رگان زندگی نیست
عشق است بیمار
درهم شکسته مهربانی،
گردیده حاکم”نفع آنی”!
هر چند می کاوی به ژرفا
دری نمی یابی به دریا !»
وارونه کن وارونه گی ها!
سرده سرودت را
هر آنگونه که خواهی
تا روز مرگ این تباهی،
باک ات نباشد زآنچه گویند ژاژ خایان!
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
برگرفته از روشنگریبرای ماندلا که انسان بود: بهنام چنگائی
برای ماندلا که انسان بود
زندگی ات،
همچون رنگ ات ـ
تمامی سیاهی زندگی را
یکجا
در تاریک چاله های عصرِ ستمِ سرمایه و
سفره ی چربِ سکوت
لمس کرد.
تو اما:
در ُقل و زنجیرِ سنگینِ سالیانِ سال
بر پا ایستادی
در بالاترین بالایِ جور
و غرور را
در سراسر جهان
انگاری:
بیست و هفت قرن
وزان ـ تاباندی
آزادگی را
یک تنه سرودی ـ
و همچنان
افراشته ماندی
تا
سقفِ بی سرپناهان باشی
تا
دادِ بیداد رسان باشی.
ماندلایِ بزرگ دل
ای: پرچمِ شرافتِ انسان
حالا، تو رفته ای
اما، دیدی
که
شبستان محرومان
با یک شمع فروزان
روشن نمی شود؟
سیاه بختانِ دیارت
هنوز در پی نان و
رهائی از رنجِ فقر می گردند.
بهنام چنگائی ۱۵ آذر ۱۳۹۲
۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه
خاك پوك : مجید نفیسی
خاك پوك
در سالِ شصت
چيزي شكست در من.
چشمم نبود كه پژمرد؟
يارم نبود كه افسرد؟
هم بود و هم نبود
هر چه بود
غربال گشتم، غربال.
چون خاك پوك
من يادگارِ برف تازه ي آن سالَم
كه نِشسته يا نَنِشسته
تحليل رفت
تا عمق قلب سوزانم.
اي خاك پوك!
تخمي گرت نمي رويد
چه غم
كاريز زيرِ پاي ي توست.
۲۹ اكتبر ۱۹۸۶
مجید نفیسی
A poem”Hollow Earth”:
http://www.iroon.com/irtn/blog/3240/
Chapter 4-A: “Modernism and Ideology in Persian Literature”:
http://www.iroon.com/irtn/blog/3173/
Chapter 4-B:
http://www.iroon.com/irtn/blog/3238/
۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه
"آقای کارفرما،تولدت مبارک": علی رسولی
"آقای کارفرما،تولدت مبارک"
آقای کارفرما،تولدت مبارک
برای این مناسبت،چند روز مرخصی گرفته ای؟
اصلا نیازی به مرخصی هست؟
به جرم غیبت،اخراجت نمی کنند؟
برای کیک تولدت،چقدر پرداختی؟
دستمزد یکماه ما،پول کیکت می شود؟
در کدام ویلا شمع ها را فوت می کنی؟
آقای کارفرما، اگر ما جان نکنیم
وخونمان در کار مرده ی شما نریزد
شما می توانید کارفرما باشید؟
می توانید استثمار کنید؟
آقای کارفرما
هیچوقت دست هایت سر کار یخ بسته اند؟
از داربست افتاده ای؟
هیچوقت پاهایت زیر واگن های زغال رفته اند؟
هیچوقت میان چنگال کار، ضجه ی مرگ را سرداده ای؟
آقای کارفرما، تولدت مبارک
بازهم کاری کنید که باور کنیم این سرنوشتی تعیین شده است
کاری کنید از مسلسل هایتان بترسیم
و هر روز تکرار این بردگی باشد.
آقای کارفرما
بازهم کشیش ها را بفرستید
وقتی می گویند تشکل گناه است
وقتی از دنیای زیبای بهشت حرف می زنند
و ما را از زمین به آسمان می برند
اشک هایشان می ریزد
دلمان برای حرف های قشنگشان تنگ است
دلمان برای امید بستن به آن دنیا تنگ است
که گویا دیگر کار نمی کنیم.
راستی آقای کارفرما
چه تضمینی هست
شاید در دنیایی که کشیش ها می گویند،بازهم کارگر باشیم
شاید هر روز از داربست های بهشت بیفتیم
و هرشب کابوس بیکاری ببینیم.
کشیش ها با شما هم از آن دنیای خیالی گفته اند؟
یا با هم از خرید و فروش سهام حرف می زنید؟
آقای کارفرما
رنگ سرخ جشنت
عصاره ی مرگ ماست
هنگامی که میان اره های کار متلاشی می شویم
هنگامی که تیغ های کار،دست هایمان را می ربایند
لبان ترک خورده ی کودکان کار است
که سپیده دمان شبنمی سرخ از آن می چکد.
آقای کارفرما،تولدت مبارک
بازهم کاری کنید
که ما به اسم مذهب،نژاد و ملیتِ متفاوت
برده بودن خویش را فراموش کنیم
و جنگ با شما گناهی بیش نباشد.
راستی آقای کارفرما
کشیش ها می گویند:
ما و شما انسان هایی برابریم
این واقعیت دارد آقای کارفرما؟
این واقعیت دارد؟
ما و شما برابریم؟
برابریم آقای کارفرما؟
علی رسولی (اورست)
۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه
۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه
تا کی یاران؟: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
تا کی یاران؟
گردانده باران ،
رو،
چه آسان ،
زین دیاران ،
جنگل سترون،
گشته دریا خشک ساران ،
خون مرده دارد چهرهای دخت بهاران
نز خند ه ی نوروزیاش کم تر نشانی
نه شاخههای گل فشانش ،مژده گویان ،
تا کی یاران؟
برجا نشستن منتظر
پر سوگ و نالان؟
گردن نهادن بر عذاب تیر باران ؟!
دارد هوای پرکشیدن مرغ توفان!
بارد از این ابران تیره باز باران!
خیزیم و
از نو
از نکبت ننگین این زندان در آئیم!
ازعهده ی بیشاخ و دم دیوان بر آئیم
با هر سلاحی می توانیم
راهی به سوی قله ی فردا
گشائیم!
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه
سرود یک فرشته برای صلح و پایان دادن به خشونت: فینین کانیینگهام٬ برگردان: آمادور نویدی
سرود یک فرشته برای صلح و پایان دادن به خشونت
فینین کانیینگهام
برگردان: آمادور نویدی
فرشته
۱
غروب خورشید را تماشا کردم
بر روی این سررمین مقدس
فرشتگان بلند و بلندتر خواندند
آنها از برای آزادی میخواندند
همانگونه که مردم بابدنی مجروح و خونین بر زمین افتاده بودند
آنها از برای صلح می خواندند
اما غرش تفنگ ها خاموش نگردید
چیزی به من می گوید٬ چیزی به من میگوید٬ چیزی اشتباه است
برای این است که کسی سرود این فرشته را گوش نمی دهد
۲
کودکی را دیدم که بر زمین غلطید
بر این روی سرزمین مقدس
فرشتگان بلند و بلندتر خواندند
آن ها برای شفقت می خواندند
همچنان که او با لبانی خشک و تشنه نقش زمین شد
آن ها با چشمان گریان می خواندند
او به عبث فریاد زد
چیزی به من می گوید٬ چیزی به من میگوید٬ چیزی اشتباه است
برای این که کسی سرود این فرشته را گوش نمی دهد
بند ۳
غروب خورشید را تماشا کردم
بر روی این سرزمین مقدس
آن ها برای عدالت می خواندند
آن ها برای طلوعی نو می خواندند
و صلح برای همه
چیزی به من می گوید٬ چیزی به من میگوید٬ چیزی اشتباه است
برای این که کسی سرود این فرشته را گوش نمی دهد
چیزی به من می گوید٬ چیزی به من میگوید٬ چیزی اشتباه است
برای این که کسی سرود این فرشته را گوش نمی دهد
۱۳۹۲ آبان ۲۸, سهشنبه
بی تو...: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
بی تو...
بی تو،ای نو عروس ِ آزادی!
بد تر از دوزخ است
این وادی!
بی تو هر چه سیاه و سوگ آمیز
هر بهار ی ، غمین تراز پاییز،
نه به گلگشتها ،
شمیم بهار
نه به گلبرگ ها
نم شادی!
نه به باغ درون شکوفه ی مهر
نه به کرت امید
شمشادی!
بیتومان
زندگی
طناب و درفش
روز و شب مان شکنجه و آتش
از همه جرزها ی کاخ جنون
نشت نفتِ غلیظِ شیادی!
بی تو این خانه تنگ تر ز قفس
هر دری بسته، بسته راه نفس
بی تو این ملک ، دخمه و زندان
زندگی صعب تر زکندن جان
بی تو ویرانه
هر کجای زمین
زیرِ رگبارِ های تند ستم
آمده سیل و
برده آبادی!
با تو،گیتی بهاره ی داد است
بی تو اما کویر بیداد است
نامده گو!
کجا ؟ کجا ؟
رفتی؟
بی وداع ،
بیخبر،
چرا رفتی؟
بی تو جان می کنیم،
می بینی
مانده مان در گلو
فریادی
از تو دوریم و
عاشقانه ترا
هر کجایی به خویش می خوانیم
ای عروس زمانه!
آزادی!
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه
فانوس خيال: مجید نفیسی
فانوس خيال
مجید نفیسی و مادرش
اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صُوَريم كاندرو گردانيم
عمر خيام
خيال من همه از چراغي بود
آويزان بر فراز پيشخوان دكان
كه سايه ي بقال و مادر را
بر ديوار گچين
آن سوي خيابان مي انداخت
در جمعه شبهاي كودكي من.
ما در تاريكي ماشين
منتظر مادر مي نشستيم
كه پدر به اشاره مي گفت: "نگاه كن!
بقال دارد پنير را در ترازو مي گذارد
حالا دارد آن را توي كاغذ مي پيچد
حالا دارد پول را از مادرت مي گيرد."
من با شگفتي تماشا مي كردم
و در دل ميگفتم كاش مادر زود برنگردد
و پدر ماشين را روشن نكند
تا من بتوانم دمي بيشتر
به سايه بازي روي ديوار چشم بدوزم.
اكنون پدرم در سايه سار خوابيده
و مادرم كه تنها زندگي مي كند
هر جمعه عصر به ديدار او مي رود
و من ناباورانه از خود مي پرسم
آيا اين همه حقيقت بود يا خيال؟
۱۸ ژوئن ۲۰۱۰
مجید نفیسی
۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه
بهار خاطره ها!: حسن جداری
بهار خاطره ها!
حسن جداری
این سروده، پنجاه سال پیش، در بهار سال ۱۳۴۲، ساخته شده است.
میرسد نوبهار ودر دل من
می شکوفد بهارخاطره ها
میدهد بر وجود من مستی
عطرگلهای وحشی صحرا
++++
با بهاری که میرسد از راه
خاطرات گذشته، هم سفرند
روزهای گذشته از نظرم
همچو باد بهار، میگذرند
++++
یادم آید که مادر پیرم
حسرت بازدیدنم، دارد
یادم آید که آن فرشته مهر
فکراز ره رسیدنم دارد
++++
یادم آید که دوستان قدیم
که همه، خوب ومهربان بودند
همرهانی که سال ها بامن
یاروهم رزم وهم زبان بودند
++++
هر کجا جمع و محفلی باشد
سخن یار رفته، باز آرند
تا که دل گرم شور عشق کنند
دل به یاد گذشته، بگمارند
++++
یادم آید که زندگانی من
عشق وآشوب وشوق وشوری داشت
در جهان دلم، فروغی بود
سینه ام، آفتاب و نوری داشت
++++
یادم آید که رنج کارگران
سال ها، چاشنی شعرم بود
اشگ سوزان کودکان یتیم
قدرت شاعری من، بفزود
++++
چون پدیدار گشت نهضت نفت
همت توده ها، هویدا شد
در بهاری پراز لطافت وحسن
غنچه شعر من، شکوفا شد
++++
یادم آید که همچو شبنم صبح
شعر من پاکی و لطافت داشت
جلوه های لطیف احساسم
دلربائی و شور و حالت داشت
++++
شعرها ساختم همه پر شور
جملگی در ثنای آزادی
نغمه هائی علیه استعمار
دشمن دیر پای آزادی
++++
یادم آید که آتشین شعری
ساختم از برای کارگران
گفتم این جان چه ارزشی دارد
که شود خاک پای کارگران!
++++
سرنگون شد حکومت ملی
چون به دست اراذل و اوباش
حکمفرمای خاک ایران، شد
فرقه دزد و خائن و کلاش
++++
روز روشن به شب، مبدل گشت
حال آزادگان، پریشان شد
آنکه را عشق توده در سر بود
منزلش گوشه های زندان شد!
++++
بعد از آن کودتای ننگ آور
زیستم ماه ها به پنهانی
خاطر از رنج توده، آزرده
دل پر از غصه و پریشانی
++++
یادم آید که ارتجاع پلید
حمله یک شب، به آشیانم کرد
دفتر شعر من، زمن به ربود
از غم و غصه، نیمه جانم کرد
++++
آخرین روزهای آذر ماه
شهر تبریز، سرد و یخ بندان
یادم آید به جرم آزادی
اوفتادم به گوشه زندان
++++
قصه ها دارم از گذشته بسی
که همه، تلخ یا که شیرین است
لیک در چشم عقل من، تنها
یادی ازروزهای دیرین است
++++
من چه میخواهم از گذشته دور؟
که به جزنقش خواب ورویا، نیست
شمع خاموش خاطرات کهن
روشنی بخش بزم دل ها نیست!
++++
حالیا در جهان من، تنها
سردی تلخ و وحشت انگیزاست
در وجودم دگر، بهاری نیست
هستی ام در کمند پائیز است!
++++
نه انیسی، نه همزبانی هست
نه کس از درد من، خبردار است
آخر از جان من، چه میخواهد
این سیاهی که در شب تار است
++++
مردم از این سیاهی جانکاه
هان که از وحشتم، نجات دهید
ای خدایان شعر و عشق و شراب
باردیگر، مرا حیات دهید!
بهار سال۱۳۴۲
برگرفته از سایت روشنگری
۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه
قتلگاه: حسن حسام
قتلگاه
حسن حسام
هر بامداد
در سرزمین زندانی
میان خنجر و فتوا
با حکم ِ قاضیان ِ شریعت
چندین سر ِ محارب و مفسد
بر دار شرع
آونگ میشود
آنگاه
خواجه تا شان
هم دوش حاجبان و مریدان
پشت خلیفه ی مُنجی
بر فرش خون خلایق
نماز وحشت می خوانند
و در ضیافت قاضی
کباب سوخته بر سفره می خورند ،
از قلب ِ مادران عزادار
*
این جا
در سرزمین زندانی
هر بامداد
فاجعه تکرار می شود
امروز نوبت تو رسیده است
ای شیرکوی گُرد
آن ها صدای آوازت
خاموش کرده اند
و چشم های جوانت
جویده اند
ای گُرد کرد
تو اما ،
نه اولین هستی
نه آخرین مقتول
تو بیشمارانی
از مایی
هماره پرچم مایی....
ششم نوامبر دوهزار و سیزدهپاریس
برگرفته از سایت گزارشگر
۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه
راه خانه: مجید نفیسی
راه خانه
مجید نفیسی
مادرم و چار خواهران
به پروازي شبانه رفته اند.
آنها در آسمان
به "هم اختراني"* مي مانند
كه راه خانه را نشان مي دهد:
با تك ستاره اي زرين در ميان
و چار ستاره ي سيمين در كنار.
به آنها مي گويم:
"روشن باد چراغتان!"
و به چار برادر فكر مي كنم
كه در سراسر جهان پراكنده اند
و امشب
به يك آسمان چشم دوخته اند.
۳۱ مه ۲۰۱۰
* به جاي "صورت فلكي".
اشتراک در:
پستها (Atom)