بیم و امید: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
بیم و امید
(۱)
شبی خفاش گون باپنجههای خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.
شبی از هول آکنده
که رویایش به کابوس ست ماننده،
زمین در چنگ وی
دلمرده ونازا،
و جای پنجههای خونچکانش
بر جگر پیدا .
ولی سیمرغش از کاشانه ی غم
سر بر آورده
به سر رأ ی سفر دارد
سفر برصخره هایی پر خطردارد
و می داند
که صد ها چاله و چه
در گذر دارد
خیال جنگ
با کوه وکمر
دارد،
ز دشواری ره
رو بر نمی تابد
ز پا افتادن گه گاهی خود
در نمی ماند
به سوی صبح روشن سخت می تازد
به بال سخت کوشش
سخت می نازد
و بیمش نیست ا زعسرت
به پرواز بلند خود
نظر دارد
فروغ صبحگاهی زیر پر دارد...
(۲)
به ره،
بر شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
ومی خواند به افسونی ملال آور:
«چه رویایی افسونگر !
از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی ؟!
در این وا دی
چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟
سخن از داد می گویی ؟
ویا از خنجربیداد
می گویی ؟
بهشتی که
برابر داشتی
روزی،
چه شداز ابر وبارانی
فرو پاشید؟
ندا ی هُد هُد ت
چون شد؟
کجا شد
هوی وهای تو؟
بهشت وعدههای تو؟
چه شد
آن قلههای ا فتخار تو؟
شکوه جاودانی بهار تو؟
زسیمرغ ات نشانی مانده آیا بربلند کوه
چه داری زو نشان
جز ماتم واندوه؟
بگوازرستم مردم تبارت نیز!
زگُرد بیمثالت نیز!
بگو از سم اسبانش
که می کو بید و
ره می برد
بر هفت خوانِها
پیروزی
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی تکه سنگی بر تن این کوه؟
و یااز پافتاده ،
خسته ومانده ،
چنان گم گشته مرغی
می کند کو کو؟
سرش آمد گر این
ا زآن نبود آخر
به هر راهی که می رفت
بر خطا می رفت؟
بگو ای شب پرِِ مغمو م!
تو که بال و پردریائی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
ازرعشه ی گندابها خسته،
تو با این خستگی ،
-پر بستگی-
با بال بالِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
چگونه خواهی از زنجیرها رستن؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!
بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست که همچو تاجی ازگل روی سر داری ؟
جهان این است و
راهت این !
نداری چاره ای
جز سازش و
تمکین !
(۳)
در آن سوتر
میان بیشه ی انبوه
کنار رود دریا خو
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سرشان شورو
در سینه شط جوشانی از غو غا
که آهنگی و فرهنگی دگر دارند
وکجتابی شب راهیچ طوری برنمی تابند.
و در پهنای گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند بهر خود
فزون تر، ز آنچه می خواهند
بهر توده ی مردم.
ودرانبوهه ی دودِ دروغِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به نیروی امیدی ریشه در دانش
به شوق وذوق می کاوند
الماس حقیقت را،
بدین سان
می زنند نقبی
به ناپیدا بهشت خرم فردا.
و بر دستان چراغی می برند
در ظلمت هر راه
که تا آسان شود
تشخیصِ راه از چاه،
به دروند زان که گیرند مردمان را
چون یکی مهره
که آسان می توانشان داد بازی ،
بر دشان یا سوی قربانگاه!
ویا چون نردبانی کردشان بر هرههای بام
برای بر شدن بر قلههای نام.
فرا خوانان طغیانند
اینان
درشب تیره
خروشانندو
کوبانند
چون امواج شب گیری ،
که می خیزند در خاموشی دریا.
وهمراهان وهمگامان توفانی
که پنهان مانده اینک
در دل دریا .
و با علم به دشواری
نشسته بر سمند صبح
به شب پرشور می خوانند:
(۴)
“جهان تیره ست و
شب سنگین و
بیچهره ،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و
بایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن دستی که در کاری
سازنده !
چو آن روحی که در رنجی
کاونده !
و یا دادی که
بر بیداد
تازنده!
چو آن عشقی که
دارد
رنگ آینده !
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر