۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

در پارک روزهای مقدس، منظومه ی دوردست و مثل انتظار: سه شعر از فریدون گیلانی

سه شعر از فریدون گیلانی

 434362f1da

در پارک روزهای مقدس

فریدون گیلانی


هروقت صدایش را مخفیانه برای همسایه می گذاشتم
و صدای آهنگ دلنواز را پائین می آوردم که از ناله های آشنای او بکاهم
می دیدم که هنوز در آن همه کوچه باغ فریبنده
راهبانِ دیوارها و سوگند های سوخته است

راهبان روزهای مقدس
چنان از خویش گسسته بود که راه را بر آفتاب می بست
و ساده ترین کلمات را
در ذهن می شکست

راه بسته بود
قدیمی ترین علامت راه گسسته بود
و راهبان چندان خسته بود که می گفت کمانداران عهد اسکندر
از پدران شان بخواهند که به گلوله ی پسران شان اعتماد کنند
و هر یکشنبه دختران شان را در ملاء عام به باغ های معلق ببرند

برگشتم
دوباره برگشتم
مرزبسته بود
راه خسته بود
و راهبان دوباره برج و باروی مرز را شکسته بود  

دو باره عزم سفر کردم
ملاقاتی های بند دو را دوباره خبر کردم
شب را نگه داشتم که بداند دیوار را دوباره ساخته اند
صبح را در قفس گذاشتم که طلوع یادش نرود
نقاش را در باغچه کاشتم که از دمیدن آفتاب نترسد
و آن همه شعر را
پشت در منتظر نگذارد
برای دورترین ستاره دست تکان دادم که بیابان را دوباره بنویسد
و ناگهان دیدم که چشمی در تاریک برقی زد که علیه من
به اتهام آب پاشیدن به قفس ، کیفرخواست صادر کرده اند

اتهام من آن بود که صدایم را به هر نسیمی نمی سپردم
و کمر به قتل مسافران نمی بستم
من متهم بودم که عامدانه به عابران دروغ نگفته ام
و نگفته ام  که آوازه خوانی
در تقاطع خیابان منتظر است
و نگفته ام که همیشه درِ خانه ام باز بوده که نامه های رفیقم
به جبهه ی دشمن نرود

اتهام من آن بود که به ارتفاع دیوار می پریدم
و آنقدر می پریدم که رودخانه مدام کوچک تر می شد

یعنی من می دانستم که اگر گلدان تسلیم نشود
و این دیوار با رودخانه کنار نیاید
دوباره باید کابوسم را تا مرز ببرم
و در سایه ی غروب به زندان برگردم

برشانه ی شکسته
تا مرز
دوباره کابوسم را بردم
شب را نگه داشتم
به صبح سوگند خوردم که گلوله ی پسران را به پدران ندهم
و دختران را
در پارک های ممنوع روزهای مقدس
در مسیر باد به خواهران مشکوک نسپارم

اگر بتوانم مویه های تو را در این کابوس به مرز ببرم
همسایه هایم جرئت می کنند به صبح بگویند که دزدان را به چشم دیده اند
و به چشم دیده اند که راهبان
همه ی پنجره های جنگ آخر را به نام پدران ثبت کرده
و در پارک های ممنوع
همه دختران را به روزهای مقدس فروخته است .
شهریور ماه 1392

........

منظومه ی دوردست

فریدون گیلانی

پیشکش به رفیق یگانه ام مریم
(1)
دیگر نمی توانستم آسوده بمانم که خاک بی حاصل بشکفد
و صدائی که ساقه ندارد
در هوای خانه بپیچد که بستر رودخانه آرام است
و خاطره را می شود بدون دغدغه از درخت چید

توفان به باغ آشفته تاخته بود
سحر از کتاب فریبنده گریخته بود
و آن همه تواضع ناهنجار
متحیر مانده بودند که در بستر کدام فصلی بشکفند
و به زبان کدام مسافری سخن بگویند
که اسیر هلهله ی حرامیان نشوند

نمی شد که به ولوله ی برگ ها پشت کنم
و چشمم را
مثل سطرهای نا بالغ
بر باغ برهنه ببندم

مردی در میانه بود
که نمی خواست تسلیم تنوع پائیز شود
و پنجره اش را به روی شاخه های ناکام ببندد

نمی خواستم دیوارهای شکسته را بشمارم
و از سقف های فروریخته بخواهم که در وصف سپیده غزل بسرایند
هوای غریبه بازهم روی پای باریک پرنده می ایستاد
و آفتاب نیمه جان پائیز را شاهد می گرفت
که همیشه پهلوان درگاهِ در بوده
و با پای خود از مرزهای مهلک گذشته است

در دور دست
شاید که ابر سرکش از هوائی چنین گرفته  گذشته باشد که امروز
پرنده ی زخمی به ارتفاعش نمی رسد

محال است که غروب
برای عبور از شب قدیمی شده باشد
و درست در کشاکش سپیده و شب
این گونه غریبانه جان بسپارد
یعنی پرنده در بازگشت
درخت شبانه را گم کرده است ؟

(2)
پنجره را بازکردم که در التهاب نگاهِ کهن
دوردست به پایان نرسد
و کوچه باغ های شمال و جنوب واقعه
هنوز بتوانند با صدای تنفس دیوارها
تا پاسی از روزگار گذشته غزل بخوانند و به دیوارها بنویسند که شب
در ابتدای تولد از جوانه جدا شده است .

آخرین گلدان دوران اختفا
در حادثه ی نیمه های روز شکست و پرده های بلند
چنان بی قرار افتادند که تو گوئی در دور دست
حتی کسی نمی خواست دستی برای شهر زخمی تکان بدهد

عجیب است که زمین در آستانه ی بارانی چنین سیل آسا
به من اصلا نگاه نکند
و در غفلت عابرانی که می پندارند به سفری توان فرسا رفته اند
فقط به سنگفرش های خسته ی خیابان چشم بدوزد

به این سنگفرش های خسته آنقدر رنگ پاشیده اند که زمینِ متین بر آشفته
و هیچ فصلی قادر نیست بگوید که صدای مرا شنیده
یا اصلا دیده است که من سال ها به در زده ام
(3)
در دور دست
آنقدر پشت در ماندم
که شب آمد و باران گرفت
من فکر می کنم
این خانه باید مثل شعری قدیمی دچار ملامت تاخیر شده باشد
در دور دست  
باید کسی به احتمال تهاجم باران خبر می داد
که این خیابان
در اعتراض های خیابانی ی روزی فرسوده
نا پدید شده است

سوارانی که تنفس مشروط را به ستوران وعده می دادند
راه  ورود  جانوران وحشی به روزگار نامنظم را
هموار کرده بودند
و بسیار بوده اند پرندگانی که در جریان تلاطم آب
سنگینی هوا را
بر پای نازک خود به زبان می آوردند
اما به آسمان خیالی فکر می کردند
و حالا پشت پنجره
اصرار می کنند تا کلمات ساده ی خانه های ویران را
در کرانه ی سهم آسای بادهای افسار گسیخته بنویسند

در دوردست صدای تنفس تندی می پیچید
که نه می توانست به ابر دست بساید
و نه می خواست به رسم یادگاری ! شاید
از آسمان ساده ستاره بردارد
و ستاره را به سینه ی شهرهای دور بزند
در دور دست احتمال داشت که ابری نارس
درک پرنده ی منتظری را از ارتفاع نابالغ پس گرفته باشد
شاید که راه ستاره را بر این حادثه بگشاید
(4)
در دوردست ارتفاع ابر چندان بود
که صدای صبح به ستاره نمی رسید

کلماتی که در آب شناور بودند
قادر نبودند ساحل را
بر یال بادهای مهاجم بنویسند
و راه پرنده را به آسمان بگشایند

شعرهای چهار پاره آنقدر تنها ماندند
که صدای در را
از مکالمات شبانه حذف کردند
و صفحه ی آخر لنگرگاه را سفید گذاشتند

تابلو سیاه
برای ثبت جان های ارزان
سرش را نمی تواند به هیچ پنجره ای بکوبد
تصویر های قدیمی
تابلو را
در نیمه راه دمیدن صبح
به مرزبان باج داده اند

قرار بود پنجره ها رو به دوردست گشوده شوند

یعنی که این همه باغچه
بیهوده در غزل های شبانه تباه شده اند ؟!
(5)
در دور دست جاشوان فرساینده از آب های راکد هیجان ساخته اند
جاشوان فرساینده منتظرند که شاید از آن حادثه
سکوی دیگری برای ایستادن بنا کنند
سکوهای شکسته
در منظر باغ های ویران
آن همه خطابه ی آماده را
آتش زده بودند
جان های ارزان
قاب ها را به مفت در بازار فروخته بودند

قطار
کسی را با مدال افتخار سوار نمی کرد
و در قاب
جای پای هوائی را می خواستند که به پرنده تحمیل شده بود

صدای حادثه پشت در راه می رفت
مگر که سرانجام
روزی کسی دری را برایش بگشاید

در دوردست
عروسک ها
با قامت خیالی فرساینده
آن همه سپیده دم ناشی را
در جاده جا می گذارند و می گذرند

بسیار بوده است که نگاهی منتظر را
در قدم های بعدی شکسته اند
و آنقدر به سواران زخم زده اند
که کوه ریخته و آهو گریخته است

با روزهای بسته
در این همه خاک مصمم که به بیداری تاخته اند
شاید که راهی
هیچ وقت
از تنگه نگذرد
و روزی نیاید که دوردست
آسان به سواران برسد
و آسان راه را برگرداند

با این همه سپیده که شیشه را می شکند
من از کدام راه می توانم
تا دور دست را
به چشم ببینم
و ایستگاه های جدید را بشناسم

اگر این راه در من بزرگ می شد
می توانستم استعداد پنجره را
در دوردست
برای سواران غریبه ی غروب به یادگار بگذارم

در دور دست
غروب درخت ها چنان غریبه در منظر بود
که ملوانان فکر می کردند برای رفتن به سمت صبح
خیلی قدیمی شده اند
و اگر کشتی نتواند لنگرگاهش را پیدا کند
کسی به سواد روزی دیگر نمی رسد

ملوانان حتی صدای مرا با پارو شکسته بودند
و لحظه های پر هیجان موج را
از ذهن ساحل
در دم  زدوده بودند مبادا که  بادهای چهارگانه ی خرز
به من آشنائی بدهند
و من به جای شکستن عهد
و ایستادن بر پای نازک پرندگان مهاجر
تا قایق قدیمی
با ذهن ماهیگیران خسته
در موج های ملتهب دهانه برانم

محال است که غروب
برای عبور از شب قدیمی شده باشد
در دوردست
غروب سفرش را ثبت کرده
و تابلو سیاه
در کمرکش دور دست گم شده است   
(6)
در دور دست
کسی به درهای بسته نمی اندیشید
و آدم ها چنان به خانه می نگریستند
که تو گوئی از این پل دیگر بهاری نمی گذرد
و این هوای پریشان می خواهد مثل پائیز
خاطراتش را
برپای نازک آن پرنده به امانت بگذارد و بگذرد.

در دوردست
آن پرده ی بلند باید می افتاد
شاید که پنجره ای گستاخ
رو به فاصله ای دیگر باز می شد
در دوردست
ارتفاع چندان بود
که صدای پرنده به ستاره نمی رسید
و هر قاب عکسی فکر می کرد که لابد
از کتاب آدم های قاب گرفته جا خواهد ماند
(7)
دیگر نمی توانستم آسوده بمانم که خاک بی حاصل
در گوش خانه بخواند که دیگر
کسی پشت در منتظر نیست

من نمی توانم این مسیر را برگردم
و دوباره برای دوردست دست تکان بدهم .
شهریور ماه 1392
.............

مثل انتظار

فریدون گیلانی


آن گونه نازنین بودی تو که صبح
خجالت می کشید در حضور تو در آید
و آفتاب شرمش می شد که با در آمدن تو
گل بدهد

چشمت چنان طلوع نخستین ستاره ی سحری را حریف بود
که آسمان را در دریا به سر می کشید
مبادا که با طلوع آفتاب
مغلوب نگاه تو شود

آن گونه نازنین بودی تو که با هر قدمت
کوچه ای بسته می شد
و با هر نگاهت
خیابانی قیام می کرد که شهر چراغانی شده است

عهد کرده ام آنقدر کنار بندر بنشینم و سوت کشتی ها را بشمارم
مگر که روزی پرنده ای از عرشه ی چشم های تو برخیزد
وچشمت را به ملوانان نشان بدهد که یعنی ماهی ها
دیریست تا مسیر دریاهای بزرگ را
در حیطه ی روشن ترین چراغ روزگار
پیدا کرده اند

آن گونه نازنین بودی تو که ماهی ها
شبانه با چشم هایت از اقیانوس می گذشتند
و هر روز صبح
سپیده دمانِ ساحل را به نام تو می بوسیدند

من نمی دانم آن همه اجتماع عظیم را
چگونه در این اتاق کوچک مخفی کنم
که پنجره منفجر نشود ؟

مهر ماه 1392
 http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=22893&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=32c3d91bfbca02c5fa65a7f80cca11a3

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر