بهار خاطره ها!
حسن جداری
این سروده، پنجاه سال پیش، در بهار سال ۱۳۴۲، ساخته شده است.
میرسد نوبهار ودر دل من
می شکوفد بهارخاطره ها
میدهد بر وجود من مستی
عطرگلهای وحشی صحرا
++++
با بهاری که میرسد از راه
خاطرات گذشته، هم سفرند
روزهای گذشته از نظرم
همچو باد بهار، میگذرند
++++
یادم آید که مادر پیرم
حسرت بازدیدنم، دارد
یادم آید که آن فرشته مهر
فکراز ره رسیدنم دارد
++++
یادم آید که دوستان قدیم
که همه، خوب ومهربان بودند
همرهانی که سال ها بامن
یاروهم رزم وهم زبان بودند
++++
هر کجا جمع و محفلی باشد
سخن یار رفته، باز آرند
تا که دل گرم شور عشق کنند
دل به یاد گذشته، بگمارند
++++
یادم آید که زندگانی من
عشق وآشوب وشوق وشوری داشت
در جهان دلم، فروغی بود
سینه ام، آفتاب و نوری داشت
++++
یادم آید که رنج کارگران
سال ها، چاشنی شعرم بود
اشگ سوزان کودکان یتیم
قدرت شاعری من، بفزود
++++
چون پدیدار گشت نهضت نفت
همت توده ها، هویدا شد
در بهاری پراز لطافت وحسن
غنچه شعر من، شکوفا شد
++++
یادم آید که همچو شبنم صبح
شعر من پاکی و لطافت داشت
جلوه های لطیف احساسم
دلربائی و شور و حالت داشت
++++
شعرها ساختم همه پر شور
جملگی در ثنای آزادی
نغمه هائی علیه استعمار
دشمن دیر پای آزادی
++++
یادم آید که آتشین شعری
ساختم از برای کارگران
گفتم این جان چه ارزشی دارد
که شود خاک پای کارگران!
++++
سرنگون شد حکومت ملی
چون به دست اراذل و اوباش
حکمفرمای خاک ایران، شد
فرقه دزد و خائن و کلاش
++++
روز روشن به شب، مبدل گشت
حال آزادگان، پریشان شد
آنکه را عشق توده در سر بود
منزلش گوشه های زندان شد!
++++
بعد از آن کودتای ننگ آور
زیستم ماه ها به پنهانی
خاطر از رنج توده، آزرده
دل پر از غصه و پریشانی
++++
یادم آید که ارتجاع پلید
حمله یک شب، به آشیانم کرد
دفتر شعر من، زمن به ربود
از غم و غصه، نیمه جانم کرد
++++
آخرین روزهای آذر ماه
شهر تبریز، سرد و یخ بندان
یادم آید به جرم آزادی
اوفتادم به گوشه زندان
++++
قصه ها دارم از گذشته بسی
که همه، تلخ یا که شیرین است
لیک در چشم عقل من، تنها
یادی ازروزهای دیرین است
++++
من چه میخواهم از گذشته دور؟
که به جزنقش خواب ورویا، نیست
شمع خاموش خاطرات کهن
روشنی بخش بزم دل ها نیست!
++++
حالیا در جهان من، تنها
سردی تلخ و وحشت انگیزاست
در وجودم دگر، بهاری نیست
هستی ام در کمند پائیز است!
++++
نه انیسی، نه همزبانی هست
نه کس از درد من، خبردار است
آخر از جان من، چه میخواهد
این سیاهی که در شب تار است
++++
مردم از این سیاهی جانکاه
هان که از وحشتم، نجات دهید
ای خدایان شعر و عشق و شراب
باردیگر، مرا حیات دهید!
بهار سال۱۳۴۲
برگرفته از سایت روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر