مرگ مردان، مرگ در میدان
"چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه، بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است"
اردلان سرفراز
درآمد:
شاعران بزرگ ما، اعم از قدما و معاصرین، نسبت به مسائل مهم عالم حیات، من جمله مرگ و زندگی، دیدگاههای مختلف و متفاوتی ارائه میکنند که ریشه در جهانبینی و تجربیات شخصی آنان دارد. از معاصرین، نیما یوشیج در شعر ققنوس، که از ققنوس منطق الطیر عطار الهام گرفته، مرگ ققنوس را یک مرگ استثنایی دانسته که از طرفی با عزت و افتخار است و از طرفی دیگر ایده مرگ به مثابه پایان همه چیز را نفی کرده و مرگ را حتی لازم و ضروری پنداشته. ققنوس نیما احساس می کند اگر زندگی را همچون مرغان دیگر به خواب و خورد بگذراند، برایش باعث شرمساری خواهد بود. پس به سمت شعله دور دست پرواز می کند و خودرا به آتش می افکند. می سوزد و از خاکستر وجودش، جوجه ای سر از تخم در خواهد آورد. سهراب سپهری، جذبهها و زیباییهای زندگی را ترسیم میکند و رنگی معنوی به آن میدهد و ما را دعوت میکند آن را دوست داشته باشیم، از آن راضی باشیم و لذت ببریم. نیما، زندگی و مرگی همچون ققنوس را به ما پیشنهاد میکند. برای او و شاملو، انسان با مرگ اختیاری و آرمانی، هویت انسانی خویش را تأیید میکند. هوشنگ ابتهاج(سایه) مرگ مردانه در میدان را ستایش می کند. این نوع مرگ، قهرمان را جاودانه میکند. اخوان، هر چند به زندگی و مرگ بدبین است، با این حال مرگ را به زندگی بدبختانه ترجیح میدهد. بر خلاف این دیدگاههای مثبت یا منفی، همة این شاعران بر این امر واقفند که تا مرحله کنونی زیست بشر،مرگ اجتنابناپذیر است. و اینکه همین قطعیت مرگ و کوتاه بودن زندگیست که به زندگی معنا میبخشد. در برابر این سرنوشت ناگزیر، هنرمند راه گریزی را انتخاب میکند. زندگی در عالم هنر و خلق آثار هنری، یک نوع مبارزه با مرگ، که به گفتة آندره مالرو، نویسنده فرانسوی یک «ضد سرنوشت» anti-destin محسوب میشود. در آثار نیما، شاملو و سایه، مرگ انتخابی و اختیاری، در راهی مقدس به معنای دستیابی به یک نوع تعالی ست. این نوع مرگ در واقع نوعی دخالت در سرنوشت محسوب میشود. آنچه به زندگی ارزش میدهد، وجود چنین تعالی در درون فناست. با این مفهوم که یک دیدگاه معنوی نسبت به وجود است، میتوان از مرگ فراتر رفت. بدین ترتیب، مرگ در تقابل و تضاد با زندگی قرار نمیگیرد، بلکه به عنوان روندی برعکس تولد تلقی میشود. ارزشهای اخلاقی و عشق منبع خوشبختی هستند و خلق هنر و مرگ قهرمانانه بیشک ضامن تولدی دوباره است.
اجازه دهید درادامه این سطور مختصر، به شعر هایی با این مضمون در آثار برخی ازمعاصرین وقدما نگاهی بیافکنیم:
(ققنوس)
نیما یوشیج
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
***
(مرگ دیگر)
هوشنگ ابتهاج(ه . ا. سایه)
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوست تر دارم که چون از ره درآید مرگ
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ ِ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ ِ مردان، مرگ ِ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون ِ شیپور
با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه ی شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر ِ سم ِ اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن!
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب
جان سپردن
آه، اگر باید
زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید
و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید
من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را
هرگز از مرگ نهراسیدهام
احمد شاملو (ا. بامداد)
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود
هراسِ من باری همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
***
و نترسیم از مرگ
سهراب سپهری
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ودكا مینوشد
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم
***
چه وحشتناک
مهدی اخوان ثالث(م.امید)
چه وحشتناک
نمیآید مرا باور
و من با این شبیخونهای شوم و بیشرمانهای که دارد مرگ
بدم میآید از این زندگی دیگر
چه بیرحمند صیادان مرگ، ای داد!
***
فریدون مشیری
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ میترسید!
***
ژاله اصفهانی
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانههای سنگواره
و از مرزهای مسدود
***
فاضل نظری
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
***
عطار
1- از وصلت نامه
تا کی به نظاره جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیست
پنداشته ای که جاودان خواهی زیست
2- از مصیبت نامه
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
***
خیام
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
***
فردوسی
چو خواهی ستایش پس مرگ تو
خرد باید ای نامور برگ تو
***
سعدی
نشنیدی حدیث خواجه بلخ
مرگ بهتر که زندگانی تلخ
***
اوحدی مراغه ای
خواب را گفتهای برادر مرگ
چو بخسبی همیزنی درِ مرگ
تهیه و تنظیم: سیاوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر