۱۴۰۰ اسفند ۲, دوشنبه

"دوستت دارم"(بفارسی و فرانسوی): پُل ِالوار/ ترجمۀ زهره مهرجو

 

"دوستت دارم"

شعری از: پُل ِالوار

 ترجمۀ زهره مهرجو

 

دوستت دارم، به خاطر تمام زنانی که نشناخته ام،

برای همۀ زمان هایی که نزیسته ام

برای شمیم دریای بزرگ و رایحه نان داغ

به خاطر برفی که ذوب می شود

برای نخستین گل ها...

برای حیوانات پاکی که انسان آنها را نمی ترساند

دوستت دارم به خاطر دوست داشتن!

من تو را به خاطر تمام زنانی  دوست دارم

که عاشقشان نیستم.

 

غیر از تو چه کسی به من اعتنا کند؟

من که خودم را حقیر می دانم...

و بی تو، نگاهم در مساحتی متروک بازمی ایستد!

بین گذشتۀ دور تا امروز

مرگ را بارها و بارها پشت سر گذاشته ام...

عبور کردن از دیوار آینۀ خویش را، هنوز  ناتوانم.

باید که زندگی را کلمه به کلمه می آموختم،

آنگونه که  از یاد می بریم...

 

تو را به خاطر فرزانگی ات دوست دارم، که از آن من نیست...

برای سلامتی،

تو را در برابر همه آن چیزهایی دوست دارم

که توهّمی بیش نیستند،

برای این قلب جاودانه که از آنِ من نیست...

تو به هستی تردید یقین داری و

بی گمان حق با توست.

 

تو خورشید بزرگی که مرا افسون می کند...

هنگامی که به خویش باور دارم!

 

 

سروده شده در سال 1950 میلادی

از: مجموعه شعرهای "ققنوس".

 

 

 

“Je t’aime”

Poème de Paul Éluard, 1950

Collection: Le Phénix

 

Je t’aime, pour toutes les femmes que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tous les temps ou je n’ai pas vecu
Pour l’odeur du grand large et l’odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond, pour les premiers fleurs.

 

Pour les animaux purs que l’homme n’effraient pas
Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas.

Qui me reflete sinon toi..?

Moi même, je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien qu’une etendue deserte.

Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts que j’ai franchies sur de la paille
Je n’ai pas pu percer le mur de mon miroir,
Il m’a fallu apprendre mot par mot la vie
Comme on oublie!

 

Je t’aime pour ta sagesse qui n’est pas mienne

Pour la sante

Je t’aime pour tout ce qui n’est qu’illusion
pour ce coeur immortel que je ne detiens pas

Tu crois etre le doubt, et tu n’es que raison.


Tu es le grand soleil qui me monte a la tete
Quand je suis sur de moi!

 

 

 

لینک شعر با صدای شاعر:

https://youtu.be/iPwp66_evRU

 

برای سپیده: ابراهیم عباسی از نمایندگان کارگران هفت تپه/برگرفته از فیسبوک عزیز عارفی

  

برای سپیده

برای سپیده

فریاد می زد، درد نداشتن نان را
سپیده قلیان، دختر مبارز هفت تپه باید آزاد شود
“هرگز نگفتند گناه سپیده چه بود؟!
آنچه برملا کرده بود، چه بود؟!
سیلی بر صورت سپیده بهر چه بود؟!
مگر او چه گفت؟!
که زندان کردند،
به زنجیر کشیدند
تا در دل تاریکی، خاموش بماند.
میدانم …
ترس از شکستنِ سکوت سنگین دارند؟!
ترس از چادر شب دریدن دارند ؟!
سپیده؛ چادر شب را پس بزن
سپیده؛ از پس کوه های تنیده در هم،
سر بزن
کار سپیده رسوایی تاریک نشینان است
کار سپیده گرمی بخشیدن در زمستان است
ای آزادی خواه؛ در تاریکی شیوَن مکن،
زاری مکن.
سپیده هست
سپیده می آید.
سپیده در بیدادی، داد کرد
در دل تاریکی سر زد و فریاد کرد
به پایش زنجیر ببِستند
تا زبانش بند بیاید
او سخن می گفت زِ درد ها و رنج ها
زِ غارت گنج ها
رسوا می کرد
برملا می کرد،
تاریک نشینان را.
فریاد می زد، درد نداشتن نان را
از دل تاریکی، حقایقِ نهفته را به بیرون می راند
او خسته بود اما نوای آزادی را باز از نو می خواند
 
ابراهیم عباسی منجزی
هفت تپه
تاریخ/۱۴۰۰/۱۲/۱
 
May be an image of 1 person and text
 
 
برگرفته از فیسبوک:
 

۱۴۰۰ اسفند ۱, یکشنبه

شعر بی‌نام: خسرو گلسرخی

  شعر بی‌نام

 

 

خسرو گلسرخی

بر سينه‌ات نشست

زخم عميق کاری دشمن

اما

ای سرو ايستاده نيفتادی

اين رسم توست که ايستاده بميری.

در تو

      ترانه‌های خنجر و خون

در تو

      پرندگان مهاجر

در تو 

      سرود فتح

اين گون چشم‌های تو روشن

                              هرگز نبوده است.

با خون تو،

ميدان «توپخانه»

در خشم خلق بيدار می‌شود

مردم زآن سوی «توپخانه» بدين سو

سرريز می‌کنند

نان و گرسنگی

به تساوی تقسيم می‌شود

ای سرو ايستاده!

اين مرگ توست 

که می‌سازد،

دشمن

ديوار می‌کشد.

اين عابران خوب و ستم بر

نام تو را، اين عابران ژنده

                 نمی‌دانند

و اين دريغ هست، اما

روزی که خلق بداند

     هر قطره خون تو محراب می‌شود

اين خلق نام بزرگ تو را

                 در هر سرود ميهنی‌اش

                                         آواز می‌دهد

نام تو، پرچم ايران

خزر به نام تو زنده ست!

 
 
May be an image of 1 person
 
 
 
برگرفته از فیسبوک:

خواب: «برتولت برشت»/ برگردان: معصومه ضیائی

 

خواب

«برتولت برشت»

برگردان: معصومه ضیائی
 
شب‌ها اغلب خواب می‌بینم
دیگر نمی‌توانم خرج خودم را دربیاورم
میزهایی که می‌سازم، هیچ‌کس
در این کشور نیاز ندارد.
ماهی‌فروش‌ها
به زبان چینی حرف می‌زنند.
نزدیک‌ترین خویشانم
بیگانه به چهره‌ام نگاه می‌کنند
زنی که هفت سال با او خوابیده‌ام
در راهروی خانه به من رسمی سلام می‌کند
و لبخندزنان رد می‌شود.
می‌دانم
که آخرین اتاق خالی شده است
وسایل جمع شده‌اند
تشک پاره است
پرده جرخورده است
خلاصه، همه چیز آماده است
چهره‌ی مغموم مرا
بی‌رنگ کند
لباسی که در حیاط برای خشک شدن آویزان است
لباس‌ من است، خوب می‌شناسمش
نزدیک‌تر نگاه می‌کنم، حتا
درزها و تکه‌های وصله شده را می‌بینم
به نظر می‌آید
من از اینجا اسباب کشی کرده‌ام.
کسی دیگر
حالا اینجا زندگی می‌کند
حتا
توی لباس‌ام
 
 
برگرفته از فیسبوک:
Hoossein Kusha

۱۴۰۰ بهمن ۳۰, شنبه

«شکاف»: سروده‌ی شاملو در رثای خسرو گلسرخی

 

سروده‌ی شاملو در رثای خسرو گلسرخی

 «شکاف»

شاملو

زاده شدن
برنیزه‌ی تاریک
همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.
سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
برشعله‌ی خویش
سوختن
تاجرقه‌ی واپسین،
برشعله‌ی حرمتی
که درخاک راهش
یافته‌اند
بردگان
این چنین‌اند.
این چنین سرخ و لوند
برخار بوته‌ی خون
شکفتن
واین چنین گردن فراز
برتازیانه زارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تاغایتِ نفرت
بریدن.
آه، ‌ازکه سخن می‌گویم؟
ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگِ‌ خود آگاه‌هان‌اند.
 
تصویر: مزار خسرو گلسرخی در اولین روزهای تدفین
 
May be an image of outdoors and monument
 
 
برگرفته از فیسبوک: 
 

۱۴۰۰ بهمن ۲۹, جمعه

حماسه جوانان: هادی خرسندی

 

حماسه جوانان

هادی خرسندی

 

حماسه جوانان

هادی خرسندی
«رئیس پلیس تهران: بدحجاب‌ها دیگر بازداشت نمی‌شوند. بی بی سی.۹دی.۹۶»
این سروده مال همان موقع است. از آرشیوم درآوردم.
***
درودم بر این ملت هوشیار
خصوصاَ جوانان یک کلیه دار
جوانان رعنای ایرانزمین
به کردار شایسته ی آفرین
جوانان خشمنده ی داغدار
که دیدند قتل هزاران هزار
که دیدند در قعر سلول ها
چه کردند با بندیان، غول ها
که دیدند با خواهران، مادران
چه کردند قوم تجاوزگران
که دیدند دست پدرها تهی ست
بجز وصله در سفره شان هیچ نیست
جوانانِ بر استخوان کارد ها
که دیدند دزدی میلیارد ها
جوانان درد و جوانان رنج
جوانان بنشسته بر روی گنج
زنان، دختران بجان آمده
که بودند غمگین و وحشتزده
همه یک صدا در خروش آمدند
چو خون سیاوش بجوش آمدند
برآمد به پیروزی انگشت ها
همه گرز رستم شد آن مشت ها
ز غمناله فریادها ساختند
به کاخ ستم لرزه انداختند
به یکسو زده ترس را، باک را
به وحشت فکندند ضحاک را
حماسه چنین آفریدند ناب
که اهریمنان را نمانده ست خواب
درودم بر آن شرزه دخت رشید
که از موی خود روسری برکشید
چو پرچم، سر چوب کردش به دست
که پوشیدنش اختیار من است
نه پروایم از پاسداران لات
نه بیم از بسیج و نه از منکَرات
چنین شد که عمامه ها زرد شد
همی آش سردارها سرد شد
چنین گفت سرتیپ عالیجناب
که بندی نخواهد شدن بدحجاب*
از آنسوی ضحاک نکبت گهر
که پیچیده مار سیه دور سر
شکستی خموشی روزان پیش
نشستی و دستی کشیدی به ریش
سخن را دوپهلو چنان داد ورز
که پنهان کند لای آن، ترس و لرز
یکی زد به نعل و یکی زد به میخ
کباب شکایت کشیدی به سیخ
که این اعتراضات و آشوب ها
همی بهر دژمن بود خوب ها!
از این پس تلافی چنین میکنیم
گرفتارشان در اوین میکنیم
نه کس را به گفتار او گوش بود
نه آن گربه را ترس از این موش بود
جوانانِ یک کلیه، گفتند ها
تو ای قاتل نوجوانان ما
تو ای خون این خلق نوشابه ات
تو ای روح ابلیس همخوابه ات
تو ای رهبر پست کهریزکی
که سهراب را کشته ای، طفلکی
تو ای غرق خون کرده روی ندا
تو ای کشته بسیار، بی سر صدا
تو ای برده از سفره ها نان ما
تو ای واژگون کرده ایران ما
توی ای کرده صادر دلار و طلا
به سویس و سوریه و کربلا
توی ای آلت دست پوتین شده
تو ای اسب بی.بی.سی ات، زین شده
بمان تا ببینی، ته ماجرا
جواب جوانان ملی گرا
 
برگرفته از فیسبوک:

۱۴۰۰ بهمن ۲۴, یکشنبه

یادمان باشد: میخائیل شولوخوف

 

یادمان باشد

«یادمان باشد، هیچ یوغی برازنده‌ی انسان نیست.
 
یادمان باشد، آدمی آبروی زمین است.
 
حرمتش بداریم.
 
یادمان باشد، دروغگو، دروغگو به دنیا نمی‌آید
 
امّا دروغگو، دروغگو از جهان خواهد رفت!
 
یادمان باشد، او که به نام عدالت می‌آید باید
 
عدالت را برقرار کند ورنه دشمن است!
 
یادمان باشد، او که خویش را به بدی
 
بیالاید هرگز شادمان نخواهد زیست!
 
یادمان باشد، او که شادمانی مردمان
 
را نمی‌خواهد از ما نیست. او برده
 
بی خرد اهریمن است.»
 
 
 
برگرفته از فیسبوک:
نيما نامدار

https://t.me/totoufan

۱۴۰۰ بهمن ۲۱, پنجشنبه

سرود ایرانی شادی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

سرود ایرانی شادی

 مجید نفیسی

بیاد‌آر
ما هم در انقلاب
"سرود شادی" می‌خواندیم
وقتی تندیسها فرو‌می‌افتاد,
زندانها گشوده می‌شد
و یکدیگر را در آغوش می‌گرفتیم.

افسوس, جرقه‌های آن شادی
"شهر نو" را سوزاند,
"جنگ مقدس" را برافروخت
و جوخه‌های تیرباران را برافراشت.

با این همه, دوست من,
ما سزاوار آزادی هستیم!
بگذار "سرود شادی" را از سر بگیریم
و شادآباد خود را با هم بسازیم.

        هفتم دسامبر دوهزار‌و‌بیست

***

The Iranian Ode to Joy

 

Beethoven's Symphony No. Nine based on Schiller's poem "Ode to Joy"

The Iranian Ode to Joy

By Majid Naficy

Remember
We , too, in the Revolution
Sang the Ode to Joy
When statues fell,
Prisons opened
And we embraced each other.

Alas, the sparks of that joy
Burned the red-light district,
Ignited the “Holy War”
And set up execution squads.

And yet,my friend,
We deserve freedom!
Let us resume the Ode to Joy
And build our joyland together.

December 7, 2020

https://iroon.com/irtn/blog/18020/the-iranian-ode-to-joy/

صاعقهٔ زیبا: سیاوش میرزاده

  صاعقهٔ زیبا

Ist möglicherweise ein Bild von 1 Person
سیاوش میرزاده
 
صاعقهٔ زیبا
آنهمه همهمۀ خود به خود وُ زودرس وُ بی پُشته
از هرسو،
یا از سمتِ دريا
‎ بیگاه و بیجا
می آيد
و از آن سلسلۀ پشتِ همِ موجيدن
حاصلی باز نمی ماند‎
جز كف دهنی
از خون های ماسیده
بر ساحل.
باز بُن مايۀ پُرآتشِ يك تجربه، خاكستر خواهد شد؟
امّا،
امیدم می گوید:
تندیسِ ققنوسانی سوخته در نیزارانی را دیده ست
که در این خون وُ از این خاکستر،
چون صاعقه ای زیبا با تَش زنهٔ پَر زدنی
با پَری سیمرغی
از گیرشِ یک شعلهٔ خُرد،
خود را
باز می زایانند؛
و فضا را در چشم اندازی زیبا
از وزش پُر خُتنِ بال زدن هاشان
بر بام نسیم، به تَرنُم
نفسِ بادِ صبا را
مُشک می افشانند.
 
 
برگرفته از فیسبوک:

۱۴۰۰ بهمن ۲۰, چهارشنبه

بخند دختر خورشید: شهلا صفایی

 

بخند دختر خورشید

شهلا صفایی

بخند دختر خورشید

بخند دختر خورشید سرزمینم

که لبخندهایت را غیرت پوچ خونین کرد

تو را در شهری که بوی خون و نفتش

آزار دهنده است، همچون عروسکی بیگناه چرخاندند.

مونا دختر خورشید، عاشق زندگی

تو را به چه جرمی در شهر بیکسان همچون آواره ای دردمند چرخاندند؟

اه ای غیرت بی هویت

آه ای ناموس پرست پوچ

تویی که بویی از انسان و انسانیت نبردی!

تو لبخند مونا این دختر سرزمین خورشید را خونین نکردی، تو انسانیت را غرق خون کردی و نامت را مسلمان نهادی!

ننگ و نفرین باد بر تو مسلمان و مسلمانانی که اینچنین در سرزمین آفتاب

انسان و انسانیت را سر میبرند

و بر سجاده نماز شکر میخوانند.

ننگ و نفرینتان باد،

که آفتاب سرزمینم را اینچنین داغدار کردید، ننگ و نفرینتان باد

که کودکان آفتاب را به حجله نامردان

میفرستید و آنرا سنت مردی روانی و هوس باز قلمداد میکنید.

ننگ و نفرتان باد که خورشید سرزمینم را

سیاهپوش میکنید تا انسان و انسانیت را

زیر سایه اش قتل عام کنید تا کسی نفهمد که آفتاب سرزمینم حتی سایه اش هم خونین است…….
 
ی. صفایی
هشتم فوریه ۲۰۲۲
 
 
برگرفته از فیسبوک: 

۱۴۰۰ بهمن ۱۸, دوشنبه

مرگ مردان، مرگ در میدان: شاعران بزرگ ما - تهیه و تنظیم: سیاوش/برگرفته از فیسبوک: یادمان شاهپور بیژنی

  

 
 

مرگ مردان، مرگ در میدان

"چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه، بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است"
 
اردلان سرفراز
  
درآمد:
 
شاعران بزرگ ما، اعم از قدما و معاصرین، نسبت به مسائل مهم عالم حیات، من جمله مرگ و زندگی، دیدگاه‌های مختلف و متفاوتی ارائه می‌کنند که ریشه در جهان‌بینی و تجربیات شخصی آنان دارد. از معاصرین، نیما یوشیج در شعر ققنوس، که از ققنوس منطق الطیر عطار الهام گرفته، مرگ ققنوس را یک مرگ استثنایی دانسته که از طرفی با عزت و افتخار است و از طرفی دیگر ایده مرگ به مثابه پایان همه چیز را نفی کرده و مرگ را حتی لازم و ضروری پنداشته. ققنوس نیما احساس می کند اگر زندگی را همچون مرغان دیگر به خواب و خورد بگذراند، برایش باعث شرمساری خواهد بود. پس به سمت شعله دور دست پرواز می کند و خودرا به آتش می افکند. می سوزد و از خاکستر وجودش، جوجه ای سر از تخم در خواهد آورد. سهراب سپهری، جذبه‌ها و زیبایی‌های زندگی را ترسیم می‌کند و رنگی معنوی به آن می‌دهد و ما را دعوت می‌کند آن را دوست داشته باشیم، از آن راضی باشیم و لذت ببریم. نیما، زندگی و مرگی همچون ققنوس را به ما پیشنهاد می‌کند. برای او و شاملو، انسان با مرگ اختیاری و آرمانی، هویت انسانی خویش را تأیید می‌کند. هوشنگ ابتهاج(سایه) مرگ مردانه در میدان را ستایش می کند. این نوع مرگ، قهرمان را جاودانه می‌کند. اخوان، هر چند به زندگی و مرگ بدبین است، با این حال مرگ را به زندگی بدبختانه ترجیح می‌دهد. بر خلاف این دیدگاه‌های مثبت یا منفی، همة این شاعران بر این امر واقفند که تا مرحله کنونی زیست بشر،مرگ اجتناب‌ناپذیر است. و اینکه همین قطعیت مرگ و کوتاه بودن زندگیست که به زندگی معنا می‌بخشد. در برابر این سرنوشت ناگزیر، هنرمند راه گریزی را انتخاب می‌کند. زندگی در عالم هنر و خلق آثار هنری، یک نوع مبارزه با مرگ، که به گفتة آندره مالرو، نویسنده فرانسوی یک «ضد سرنوشت» anti-destin محسوب می‌شود. در آثار نیما، شاملو و سایه، مرگ انتخابی و اختیاری، در راهی مقدس به معنای دستیابی به یک نوع تعالی ست. این نوع مرگ در واقع نوعی دخالت در سرنوشت محسوب می‌شود. آنچه به زندگی ارزش می‌دهد، وجود چنین تعالی در درون فناست. با این مفهوم که یک دیدگاه معنوی نسبت به وجود است، می‌توان از مرگ فراتر رفت. بدین ترتیب، مرگ در تقابل و تضاد با زندگی قرار نمی‌گیرد، بلکه به عنوان روندی برعکس تولد تلقی می‌شود. ارزش‌های اخلاقی و عشق منبع خوشبختی هستند و خلق هنر و مرگ قهرمانانه بی‌شک ضامن تولدی دوباره است.
اجازه دهید درادامه این سطور مختصر، به شعر هایی با این مضمون در آثار برخی ازمعاصرین وقدما نگاهی بیافکنیم:
 
 

(ققنوس)

 

  
نیما یوشیج
 
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
***
 

(مرگ  دیگر)

 
 
هوشنگ ابتهاج(ه . ا. سایه)
 
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوست تر دارم که چون از ره درآید مرگ
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ ِ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ ِ مردان، مرگ ِ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون ِ شیپور
با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه ی شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر ِ سم ِ اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن!
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب
جان سپردن
آه، اگر باید
زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید
و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید
من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را
 

 هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

 
احمد شاملو (ا. بامداد)
 
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود
هراسِ من باری همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
 ***
 

و نترسیم از مرگ

 
 
سهراب سپهری
 
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می‌چیند
مرگ گاهی ودكا می‌نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد
و همه می‌دانیم
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا می‌شنویم
 
 ***
 

چه وحشتناک

 
 
مهدی اخوان ثالث(م.امید)
 
چه وحشتناک
نمی‌آید مرا باور
و من با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد مرگ
بدم می‌آید از این زندگی دیگر
چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد!
***
 
فریدون مشیری
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می‌ترسید!
***
 
 
 
ژاله اصفهانی
 
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آب‌های رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه‌های سنگواره
و از مرزهای مسدود
***
 
فاضل نظری
 
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
***
 
عطار
 
1- از وصلت نامه
 
تا کی به نظاره جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیست
پنداشته ای که جاودان خواهی زیست
 
2- از مصیبت نامه
 
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
***
 
خیام
 
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
***
 
فردوسی
 
چو خواهی ستایش پس مرگ تو
خرد باید ای نامور برگ تو
***
 
سعدی
 
نشنیدی حدیث خواجه بلخ
مرگ بهتر که زندگانی تلخ
***
 
اوحدی مراغه ای
 
خواب را گفته‌ای برادر مرگ
چو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ
 
 
تهیه و تنظیم: سیاوش
 

برگرفته از فیسبوک:

یادمان شاهپور بیژنی

 
 
 
 

۱۴۰۰ بهمن ۱۷, یکشنبه

لوحِ خیال: فریار اسدیان

  لوحِ خیال

فریار اسدیان
۱
ایکاش فرصتی برای شعر بود
برای عشق ورزیدن؛
در راه اما سرگذشت گورستان است
که کسی باید بیاید و بنویسد.
۲
تاریخ همینجاست
جایی که سرنیزه ها وُ سرها
از مرگ وُ خاک حکایت می دارند؛
و از عشق هایی گمشده و لولی وش
به شفافیِ روستارودهای جهان.
۳
من در جاده های تاریک
در پی روشنایی ستاره ها رفتم.
در شب های هر چه تاریک
ماهِ روشنتر بود که دستم می گرفت وُ به راهم می برد.
۴
استوره ها فریبم نمی دادند
ناباورم می کردند.
ما گم بودیم وُ
دین بود
پرده می کشید بر خورشیدِ از نور روشن تر.
۵
اینجا تاریخ است وُ
به جای ساقه،
انگشت می روید از خاک؛
چونان نیزه ای که آسمان را نشانه گرفته است.
و من سلحشوری که محاربه می کنم؛
در میدانی که نیایم خونم را ریخته است.
۶
جوشنی از ماه می گیرم
خنجری از پولادِ ستاره ها
تا نقرش کنم بر لوحِ شعر؛
چندان زنده می مانم
تا دوستت بدارم.
 

برگرفته از: فیسبوک

کانون نویسندگان در تبعید

 

۱۴۰۰ بهمن ۱۴, پنجشنبه

درست پس از چهل سال (اندیشه‌هایی دربارۀ یک عکس): احسان طبری - گزینش و تایپ: ع. سهند/تارنگاشت عدالت(م - ل)

  

عکس روی جلد: پس از انقلاب بهمن، جمهوری اسلامی گور ارانی را با سنگ‌فرش رنگی پوشاند. «آه! چرا این شبح چنین ترس‌آور است؟»

 

تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

منبع: دنیا، نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب تودۀ ایران، شمارۀ پنجم، سال اول، دورۀ چهارم، دی ۱۳۵۸
احسان طبری

گزینش و تایپ: ع. سهند

درست پس از چهل سال (اندیشه‌هایی دربارۀ یک عکس)

درست پس از چهل سال
از دیدن عکس رنگ‎‌پریده‌اش تکان خوردم
ارانی است!
آری خود اوست!
مردی که چهل سال پیش
به «فرمان جهان‌مطاع شاهنشاه»
به گناه عشق به مردم، عشق به دانش
نابود شد.
و اینک پس از انقلاب پیروزمند مردم
و سرنگونی شاهنشاهی
هنوز حتا بن‌بست محقری، به نام او نیست.

ما مردمانی به عدالت باورمندیم
و با اطمینان بی‌تزلزل می‌دانیم
که ستم‌های تاریخ، به هر شکل که باشد، گذراست
ولی از کسانی هم بپرسید
که بار این ستم را سالیان دراز به دوش می‌کشیدند.
از بازماندگان بپرسید
که سراسر یلدای استبداد لرزیدند.
از خونین کفنان بپرسید
که به دنبال ارانی رفتند.

آری خود اوست، خود اوست
یک معلم،
انسانی از میان انسان‌ها
کسی که قهرمان بود
ولی لحظه‌ای به قهرمانی خود نمی‌اندیشید
کسی که در روزگاری انباشته از هراس
در دادگاه جنایی دولت شاهنشاهی
در محاصرۀ کارآگاهان «تأمینات»
در محاصرۀ قراولان تفنگ به دوش
در محاصرۀ داورانی با ردای سیاه
(و با روح سیاه)
در محاصرۀ تصاویر فتحعلی‌شاه و ده‌ها فرزندش
با ژرفای یک فیلسوف
با دلاوری یک پهلوان
با وظیفه‌شناسی یک سرباز
سخن گفت.
سخنانی که طنینش هنوز دیوارهای عصر ما را می‌لرزاند.

این، در زمستان ۱۳۱۸
درست چهل سال پیش بود
و او آن دفاع جاوید را بر زیان راند
و سپس مانند سقراط شوکران خود را نوشید
وهنوز هم گورش پامال و بی‌نشان است
و خبر این شهادت در راه مردم را
بگوش مردم نرسانده‌اند.

واپسین دیدار او را به خاطر دارم
گفت: شما عزیزان، از خود دفاع کنید
که وظیفه من دفاع جمعی است
و به پی‌آمد، بی‌اعتنا هستم.
و هنگامی که پس از سخنان خود نشست
رییس دادگاه آهسته در گوش همکارش گفت:
«این مردم دل شیر دارد!»

و ارانی بار سنگین دفاع را تا امروز می‌کشد
و همه کسانی که از حقیقت می‌ترسند
با ارانی دشمنند
و این شبح بزرگ که در گمنامی دفن شد
هنوز کسانی را به دشنام وامی‌دارد
«آه! چرا این شبح چنین ترس‌آور است؟»
ای همه کسانی که از آن می‌ترسید
به پرسش کوچکم پاسخ دید!

– ولی، ای ساده دل، آن‌ها دوبار می‌ترسند
هم از شبح او
هم از پرسش تو.

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2p9b3z76

ارانی: احسان طبری

  

*

 ارانی

در زیر كاج‌های بلند پریده رنگ
بر سكويی، به سایۀ دیوار آجری
مردی نشسته بود،
چشمان خویش را به سوی طاق آسمان
(كانجا، فراز زندان، گسترده بود بال)
           خاموش دوخته
وز هایهوی عادی زندان گسسته بود.

                 *

در فكر آن‌كه چون برسد روز دادگاه
بهر دفاع شیوۀ حق قد علم كند
دژخیم خویش را،
آن‌گه كه با دروغ دم از اتهام زد،
با حجّت مبرهن خود متّهم كند.

               *

در چنگ دشمنان قوی‌پنجه، لحظه‌ای
اندیشه‌اش نبود كه جانش فنا شود
گويی شتاب داشت:
دل را به یك پرندۀ خونین بدل كند.
در مذبح زمان
بهر نجات تودۀ زحمت فنا شود.

               *

وقت غروب چون زر خورشید شامگاه
دیوار را طلايی و گلرنگ كرده بود
برخاست،
وان سایه‌های تیره شبگیر
سیمای پر صلابت او را
با نقش‌های خویش پر آژنگ كرده بود.

              *

گويی تناوری است به چشمانم
افراخته‌تر است از این كاج‌های پیر
با دست خویش لمس كند طاق آسمان
در زیر پای او
هر سو دونده چون حشراتی ز موج بیم
انبوه دشمنان!

               *

هرگه كه مرد جلوۀ تاریخ عصر را
در آبگینۀ دل تجدید می‌كند
خود را كه خرد و خوار و سپنج است، آن زمان
گردی سترگ و قادر و جاوید می‌كند
ورنه به موج موج زمان، قوم بی‌شمار
آیند و بگذرند
كی با قبیله‌ای كه ارانی است زان شمار
اینان برابرند!

احسان طبری
دنیا، ویژه‌نامۀ ارانی، دوره دوم ،سال دهم، شماره ۴، زمستان ۱۳۴۸

https://www.edalat.org/node/699

۱۴۰۰ بهمن ۱۳, چهارشنبه

‏آزادی گران است (شعری از سهیل عربی برای مادرش - فرنگیس مظلوم که به زندان رفت): فیسبوک کانون هانور

 

 

‏آزادی گران است (شعری از سهیل عربی برای مادرش - فرنگیس مظلوم که به زندان رفت) فیسبوک کانون هانور

 
‏آزادی گران است،
بهایش جان و جوانی دادن است؟
به زندان رفتن؟
با کمالِ میل....
رَفت؛
با پاهای آسیب دیده و نیازمند به جراحی ...
رفت با دردِ پا و قلب و کم سو شدن چشمهایش...
رفت،
اما پر غرور رفت،
ما فرار نمی کنیم،
کاری می کنیم که حسرت بخورید، از اینکه به موقع فرار نکردید.
رَفت!
دُرُست در سالگردِ روزی که امام آمد،
او به زندان رفت.
به جُرمِ مادر بودن،
زنده بودن،
قصه ی جادوگرِ بد، که از هواپیما اومد،
نشست بر منبر خون،
عاشقا رو گردن می زد...
امام آمد،
مادر رفت.
 
فرنگیس مظلوم پیشتر توسط بیدادگاه انقلاب تهران به ۱۸ ماه حبس تعزیری محکوم شده بود.
  
 
برگرفته از: فیسبوک کانون هانور

۱۴۰۰ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

در زندان تهران بزرگ : اسماعیل گرامی

 

اسماعیل گرامی

 
در زندان تهران بزرگ،
جایی که فضله ی موش ها گل های باغچه ات می شوند،
جایی که با سوسک ها هم غذا می شوی
و هر روز و هر شب با ساس ها می جنگی
مگس ها برایت " مرغ عشق " هستند!
در اینجا:
"در آخر دنیا" (چه نام با مسمایی !!)
وحشت حکومت را
از هجوم مردم به چشم می بینی!
هرچند دراین بیابان خشک وتشنه
گذری نیست کبوتران را
 
در اوج آسمان، عقاب ها برایت چرخ می زنند
چرخ می زنند و چرخ می زنند وچرخ می زنند
و آزادی را نوید می دهند.
 
اسماعیل گرامی
زندان تهران بزرگ
مرداد ۱۴۰۰
May be an image of 5 people and people standing
 
 
برگرفته از فیسبوک