شبيخونِ کلاهِ ولايت!
بهنام چنگائی
چه آبِ روها که از آسياب ولايت فرو نريخت،
تا، چرخِ روزگارِ تاريکی و تباهی اين سان بايستاد؟
ديگر، شبيخونِ کلاهِ ولايت
بر سری راحت نمی رود.
اينک، امتی در صحنه برجا نمانده ـ
يا راهبرِ ماه نشينی که
دست و دل اش از دلار پاک باشد.
+++
نه عبيد و ذاکرانی خام مانده اند که به نادانی خويش، مجابِ منبر نشين باشند
و نه امامانی تام مانده اند که برای خود و امت شان رثای موعظتی کنند.
فساد و هوشياری و نفرت از زمين و زمان و آسمان می بارد.
در خونخواری بلندِ ولايات
همه از ترس دريده شدن، گرگ گشته اند.
هيچ روحانيتي، سر در جستجوی گرسنگيِ انسان برنکشيد!
يا با چشم ِ دل، سر بر لشگر پاپتی ها، پای نبرد.
زيراکه:
اريکه خمينی را پيشترها خون و گنداب و لجن و چپاول با خود برده بود.
+++
امروز اما، ايران
« زندان » نداران و نامداران است.
و حفظ ِ ولايت
با مظهرِ خلافتگاه و خالق، يکی ست.
در خاطر ِزهرخورده ی ِ زمان
فقيه، کيانِ هستی ست ــ
و همو، خودِ خداست.
وجدان ِ بيمارِ عصر
بازتابِ سرريز ِ روح و جانِ فرسوده ای است،
که بکام تلخِ مردم اش، ديگر نان و آزادی هم، بزور فرو نمی رود.
همه جا در زير فرمان خشکسالی و خسران و خرافه است.
و شيپورِ ستيز ِ با امام
رذيلانه، پرچم اسلامکشی ست.
+++
ديريست، شيهه مستِ روح شرور ولی ــ
صفای ِ روشن ِ راه ِ فردا را گرفته است.
بی مهری اش، شب را شجاع گردانيده
و تعفن اش به تمسخر، پگاهِ بهار را حقير می شمارد.
اما: بر پايِ هر دار، قربانيان دارند آرام آرام پتک می کوبند.
آنجا که: از ديرها
دستِ غير از آستين خمينی و خامنه ای بدر آمد!
اوليائی که:
با شقاوت، عاشقان را بدار کشيدند
و بر سر و روی و دل آنان ــ
تا بدآنجا که ميسر می شد
درفشِ مهرِ شيعه فرو کردند،
تا مگر از شاه، بسی بلندتر ــ بر پای بايستند،
و رنجبردگان را، بی گدارتر از پيش
همچون فرعون، زمينزده و به پای بوسی برکشاندند
در اين بی وجدانی عصر بود که، مادرِ تظاهر، چابلوسی زائيد!
+++
يکی در جائی از هرزگی و کپک، بوئيده بود
که در مدار قاريان بی برهان
حق ِمطلق تدبير، با بدکاران ديندارنيست.
اما، براستی کی بود، آنکه می گفت:
بی ياريِ و آبياری او کِشت ِشرف ِانسان، نمی خشکيد؟
پرداختهای ِدانش، همه جهل نمی شد؟
دولتکده ظلم، چنين مقتدر نمی آلايست؟
يا چشم ِحق، ارزشِ زحمت را نمی ديد؟
آيا، دماغِ جهل، بد نبوئيده است؟
پس، بايد بر اين همه نعمت و دولتِ اوليای خطاناپذير
آفرين گفت.
+++
کسی بود که بپرسيد!
آيا ، نان نداريد؟
آب و آباداني؟
کار و آينده؟
آزاديِ وجدان؟
مگر آشيانه هايتان منشأاميد، شادماني، ترانه خوانی نيست؟
مگر بالِ غرورتان بر قله قافِ بلندِ نان سر نکشيد؟
آزادی زن مامنی نيافت؟
کجاست تحقير، تجاوزی به آبروی انسان؟
شنيده ايد از دزدي، فحشا، فسق و فجور؟
يا دامِ افيون، مرگ و فتور؟
ديگر نه فقر و کارتونخوابی مانده، نه گرسنگی و درد!
آيا، شنيده ايد شلاقی بخواند، ترانه ی شکنجه؟
يا، در سرای اسلام ديده ايد، تن آزاده ای بماند، ميان کفتاران؟
ديرگاهی ست که اعدام، سنگسار و قصاص جايشان در قصه ها ماندست!
ديگر دستِ جستجوگر نان، جائی زير ساطور نمی ماند.
و صاحبِ دندان، نان را مقسم است.
+++
از گور اراوحِ تاريخ، هذيان زبونانه ای برمی خيزد!
منم: «سردارتان»ناجی ِ دوران!
رهبرِ ايران.
بهنام چنگائی 29 بهمن 1391
برگرفته از سایت روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر