غزل
در ستایشِ ه.ا. سایه
اسماعیل خوئی
مهرورز و مهربانی، سایه جان!
آفتابِ دوستانی ، سایه جان!
با هر آن کاو با
زبان اش دل یکی ست
همدلی وهمزبانی ، سایه جان!
گستراند سایه بر ما
آفتاب،
شعری از خود چون بخوانی، سایه جان!
با هزاران سد که بودت
راهبند،
باز هم رودی روانی، سایه جان!
جان دمی در واژگانِ شعرِ
خویش:
زندگی بخشِ زبانی، سایه جان!
از دم ات هر واژه یابد جانِ نو:
تو
مسیحِ واژگانی، سایه جان!
چون درختی پُر بر و پُر شاخ وبرگ،
نیک برما سایه
بانی، سایه جان!
با تکانِ شاخه ای ، چون تودبُن،
نُقلِ تر بر ما فشانی، سایه
جان!
کهنگی نپذیرد آب وآفتاب:
در غزل، هم این ، هم آنی، سایه جان!
پاره ای
از حافظی: یعنی ، چنو،
پاره ای جان در جهانی ، سایه جان!
گفتن از پیری نزیبد
بر تو، مرد!
تو نود سالی جوانی، سایه جان!
از تو مرگِ تن نکاهد هیچ
چیز:
جانِ ناب ونابِ جانی، سایه جان!
همزمان با هر زمانی: در غزل،
چون
حقیقت، بی زمانی، سایه جان!
پرده بر نگرفته ام از هیچ راز،
گر بگویم جاودانی،
سایه جان!
شیخ ورندی چون تو خصمان اید وبس:
خواستم این را بدانی ، سایه
جان!
تا به ایرانی رسیم آزاد وشاد،
آرزو دارم بمانی، سایه جان!
تا که، در
میدانِ آزادی ، به شور
شعرهایت را بخوانی، سایه جان!
بیست ویکم آذرماه
۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
برگرفته از سایت اخبار
روز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر