شعر نیست این که مینویسم من
امیر مومبینی
شعر نیست
این که مینویسم من
درد است این
فریادیست بی وزن و
قافیه
نامقید به قیود و قانون
فریاد من است این
فریاد یک انسان
که
مرگ گرگ را به عزا مینشیند
به خاطر زخم شیر دل میسوزاند
و سهم مار و عقرب
را
در قانون عقل خود منظور میکند
فریاد نسل من است این
فرید رنج بشر!
کدام سال نو آمده است
بگویید
کدام سال نو آمده است
وقتی
دروازههای وطن
بروی من بستهاست
و افق هستی من
تا سنگ مزارم پیش آمده
است
وقتی عمر من
زیر غبار سربی تبعید پنهان میشود
و گورکن سرزمین
میزبان
آدرس گورگاه را
در شکاف تکهای یخ نمره نهاده است
چیست این
نو شدن سالها
جز کهنه شدن سالیان عمر من
جز کهنه شدن دردهای ما؟
خلایق!
مُردم از سرما
مُردم از سنبادهی بادهای قطب
من دلم
برای جهنم گرم تنگ میشود
دلم برای خاک و آفتاب داغ
دلم برای خانههای گلی
تنگ میشود
من خاک و باد و آتش و آب را
ترجمه میکنم
به زبان خاطرههای
خوب خویش
نمیخواهم
درون گوری از یخ بخواب روم
سردم میشود،
میدانید
شمایان آیا؟
چرا من نمیتوانم زنجیر بُگسلم
به اتاق کارم در خیابان ظفر
برگردم
پورهرمزان همسایه را دیدار کنم
و ملکه محمدی
دوباره ما را به یک
چای معطر دعوت کند؟
چرا نمیتوانم
با سعادتی قرار بگذارم
با دانش
کهنسال روزنامه بنویسم
با مهران شهابالدین کتاب بخوانم
با ستار کیانی
با جبرئیل هاشمی
با لهراسب صلواتی
با بهروز سلیمانی
با عبدلحسین
آگاهی
با گاگیک آوانسیان
با فریدون اعظمی
با سعید سلطانپور
با
توماج
با علی چریک
با محمود زکی پور
با اسکندر
با منصور غبرایی
با انوشیروان لطفی
و با همایون همایونم
دیدار تازه کنم؟
چرا
نمیتوانم
هویدا را با عصا و ارکیدهاش ببینم
که خاطره از گذشتهها میگوید
و تهرانی بازجو را
که دست روی شانهی انوش نهاده
جانش را در بارش قطرات
شرم میشوید؟
آهای خلایق!
چرا ظلم؟
چرا شکنجه؟
چرا اعدام؟
چرا کشتار؟
برای چه؟
تا کی؟
تا کجا؟
چرا باید
آدرس
عزیزترن کسان ما
خاوران باشد
و در خاطرهی ما هر شب
کسی از درد مرگ
فریاد برکشد
چه کردیم ما
جز پرورش آرزویی نیک برای بشر
جز تلاشی رنجبار
برای به بودن
کیست این که مرا به بیعت شاه میخواند؟
کیست این که مرا به
بیعت شهشیخ میخواند؟
کیست این شحنهای که شیهه و شمشیر میکشد؟
خود مگر
مقتول قاتلان سه گانه نبودند عاشقان؟
کدام سال نو میآید
وقتی که چراغ
مصلحت هنوز
بر سقف نظام فقاهت آویزان است
و اصلاحات
در دایرهی دولت
دین سرگردان است؟
کدام سال نو
وقتی امید
بر بام هاشمی اذان میگوید
و «دموکراسی دینی»
روی نعش تجدد بازوبند سبز میبندد؟
کدام سال نو
میآید
وقتی افق التماس یک ملت
تغییر رفتار نظام است
و هوای تازه
هزینه کردن تفسیر دیگری
برای مرمت ساختار نظام است؟
کدام آزادی
میآید
وقتی مدافعان آزادی
در زندان و تبعید هم
مرا از آزادی بیان منع
میکنند
وقتی فریاد درد مرا
انفجار شرارت قلمداد میکنند
و با نوک قلم
گرد من دایرهی مشکوک میکشند
چرا میخواهید
بدون یک فریاد از ته دل
شما را وداع گویم
و با لبخندی بروی مصلحت نظام
در یخهای قطب به خواب
روم؟
من به خاطر فکرم
من به خاطر بیان فکرم
در زندان و تبعیدم
اگر که نگویم حرفم را
برای چه تبعیدم؟
برای چه زندانم؟
من چیزی
ندارم از دست بدهم
جز گفتن حرفهای خودم
اگر این را از دست بدهم
برای
چه تبعیدم؟
برای چه زندانم؟
نه!
دروغ نگفتم همراه!
اما
مگر
آزادی میتواند نیاید
وقتی که میخروشم من
وقتی که میخروشی تو
وقتی که
چنین فریاد میکشیم
وقتی که میخواهیم
تمام آنچه را که باید بخواهیم
وقتی که پسوند دینی را
از پس دموکراسی بر میداریم
وقتی که دین را
از پس دولت بر میداریم
وقتی شرع را
از کنار سیاست پاک میکنیم
وقتی
حرمت دین را در مسجد
و حرمت سیاست را در دولت
و حرمت آزادی را در برابری
و حرمت دموکراسی را
در حقوق اقلیت اعلام میکنیم
وقتی میخواهیم
جزیی از پیشرفت جهان باشیم
و مثل جهان پیشرفت باشیم
و دموکراسی و
جمهوری را
بدون یک کلمه کم
بدون یک کلمه زیاد
روی میز تاریخ میگذاریم!
مگر آزادی می تواند نشنود
مگر آزادی میتواند نیاید
اگر ما
با
رساترین آوا
صدایش کنیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر