۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

سرزمین زاد گاهم : بنفشه کمالی!

سرزمین زاد گاهم

بنفشه کمالی

 

 iran dar zendaan!








 

بر تو چه رفته است -

که بدین گونه جوانه های نورس زند ه گی را

بیرحمانه از ریشه، ریشه ، ریشه جدا می کنی ؟

آه ای کاش این همه درد ؛ خواب و یا خیالی بود

ای کاش قاصدک خوش خبر

روزی از سرزمین زاد گاهم گذر می کرد

و با رنگ نقره ایی نرم خویش

پایان تاریکی را به ارمغان می آورد

دیر بازی است که در آن دیار؛ جوانه -

به شکوفه و شکوفه به گُل ننشسته است

و درختان و درختان و درختان

و آدمیان همچنان صبورانه -

به تماشای اعدام زند ه گی ایستاده اند

آیا روزی شکوفه ها گل خواهند داد ؟

دخترکان ؛ اندو هگین با دوچشم سیاه در کاسه

مبهوت به مراسم قتلٍ بِرارَکانِ خود [1] بُرده می شوند

دخترکانِ بی گناه ، ساده ، پاک

با دوچشم مبهوت سیاه

نظاره گررقص چندش آور مرگ -

بر چوبه دار می گردند

ای کاش ؛ ای کاش ای کاش

طنین مرگ را در این سرزمین پایانی بود

ای کاش گلوله ها رد خویش را گم می کردند

و طناب و طناب و طناب

تصویر زشت سلاخی انسان را

تداعی نمی کرد

در سرزمین زاد گاهم

آه در سرزمین زادگاهم

دیر گاهی است

که همه روزه ؛ صبحگاه ؛ شب هنگام است

چه بیشمار قلب های شیفته جا نان که دیگر نمی طپند

قلبم را بارها و بارها و بارها تیر باران کردند

در سنندج ؛ پاوه ؛ ترکمن صحرا ؛ اهواز

در سراسر زاد گاهم

انبوه ؛ انبوه ؛ قلب ها ی سرخ و دلیر

آماج گلوله گشتند

هنوز پس از سالیانِ

در سوگِ سلاخی یارانم قلبم می گرید

بعد از بیکران، بیکران سالیانِ دراز

در سر زمین زاد گاهم

کنون نیز؛ قلبم را روزانه به دارمی کشند

در میدا ن های بزرگ شهر، پارک ها، در چهار راهها

آه ای صدای اعدامی*

آه ای تنهایی عظیم اعدامی

آه ای سکوت خفته در جان اعدامی

قلب من به جای تو فریاد می کشد

تنهایی ات را با من قسمت کن

تنهایی عظیمت را

در پای چوبه دار

آنگاه که سر بر سینه جلاد می نهی

شاعر آزادی و انسان نوشت

" من با تو تنها نیستم

هیچ کس با هیچ کس تنها نیست

شب از ستاره تنها تر است

طرف ما شب نیست" شاملو 
" ستارف ما شب نیست" شطرف املو طرف

من می نویسم ؛ طرف ما شب است

در سرزمین من همه با هم تنها هستند

ستاره از شب بی فروغ تر است "

زیرا هیچ کس صدای اعدامی را نشنید

صدای اعدامیِ تنها را

هیچ کس

آه ای صدای اعدامی*

تنهایی عظیمت را فریاد می کنم

تنها ؛ بی پناه سر بر سینه جلاد نهاده ای [2]

آه ای جلاد ننگت باد

دخترکانِ مبهوت همچنان با دوچشم سیاه در کاسه

به رقص مرگِ بِرارَکانِ خویش خیره می گردند

دخترکان در زاد گاه من-

همیشه مبهوت با دو چشم سیاه در کاسه

با بالاپوشی تیره

تیره ؛ بدون رنگ

به تماشا می نشینند

رقص مرگ را

اعدامی ؛ ای تنها ترین تنها

به جای تو -

من اینک فریاد می کشم

ای جلاد

جلادان

رهایشان کنید

بس است

بِرارَکانم را بیش از این در مسلخ -

دین و سر مایه قر بانی نکنید

بس است

زند ه گی را سلاخی نکنید

رهایشان سازید

رهایشان سازید

باید زند ه گی کنند

باید بال و پر گیرند

بشکفند و به رویند

آه ؛ آیا روزی

دخترکان سرزمین زاد گاهم

موهای سیاه خویش را

به دست نسیم بهاری خواهند سپرد ؟

گیسوان ابریشمی اشان با ترنم –

باد و باران به رقص خواهد آمد؟

آیا درچشمان سیاه مبهوتشان

برق شادمانی درخشش خواهدداشت ؟

آیا روزی فرا خواهید رسید –

آن روز ؟

روزی که میدا نهای شهر نه جایگاه سلاخی

بل که رُستنگاه شادی گردند

بر سرزمین زاد گاهم چه رفته است

که او این چنین مات

مبهوت

مسخ

به تماشای بردن انسان به مسلخ می نشیند

دلم گرفته-

عجیب و تسلی ناپذیر گرفته

بنفشه کمالی 21-1-2013

 

banafshekamali@gmail.com

http://www.newoctober.com/index.html

behroozs21@gmail.com

بِرار به گویش لری : برادر(۱)

(۲)دو نو جوانی که در تاریخ اول بهمن 1391 به دست جلادان جمهوری اسلامی و بر اساس قوانین ضد بشری شریعت و سر مایه اعدام شدند. یکی از زندانیان ی از شدت استیصال سر بر سینه جلاد خویش گذاشته بود. فجیع ترین و تکان دهنده ترین و دردناکترین صحنه ای که در تمام عمر یک انسان و یک نسل میتوان مشاهده کرد

*الهام از شعر فروغ فرخزاد ؛ آیه های زمینی ، آه ای صدای زندانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر