۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

روزنوشت های یک زخم فلسطینی: محمود درویش٬ ترجمه پریسا نصرآبادی

دریافتی:palestinpalestine

روزنوشت های یک زخم فلسطینی

نویسنده: محمود درویش٬  چهارشنبه ، ۱۵ مرداد ۱۳۹۳؛ ۰۶ آگوست ۲۰۱۴

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. 
ترجمه این شعر برای آن که هم نام خاک است. به چشم ِ کوته بین جلیل نمی آید اما در او ریشه ها می توان دواند ...

پریسا نصرآبادی


***


به فدوی طوقان

1
ما را چه نیاز به یادآورد است
که کرمل کوه، در ماست
و سبزه زاران الجلیل بر مژه گانمان روییده است.
نگو: کاش یارای آن داشتیم که چون رود به سمت او جاری شویم
این را نگو:
ما پاره تن این سرزمینیم و او در ماست.


2
تا پیش از ماه ژوئن، ما همچون کبوترانی تازه سر از تخم برآورده نبودیم
و از این رو عشق ما در میان زنجیرها نپژمرد.
خواهرم، تمام این بیست سال
کار ما سرودن شعر نبود!
بلکه جنگیدن بود!

 3
سایه ای که بر چشمان تو فرونشست
- لعنت آن ربّ النوعی ست
که از ماه ژوئن برآمد
تا پیشانی مان را با خورشید گره بزند-
هم‌رنگ شهادت است
و طعم نماز می دهد.
می کشد و حیات می بخشد
و آه از این مرگ و زندگی!

 4
نخستین شبی که در چشمان تو آغاز شد
در قلب من، قطره قطره ای از پایان شبی ظلمانی بود:
و آن چه ما را، اکنون و اینجا، به هم پیوند می زند،
مسیر بازگشتی است که ما را
از خمودی و پژمردگی دور می‌کند.

 5
نجوای شبانۀ تو
دشنه است و زخم، و مرهم نیز،
و رخوتی ست که از سکوت قربانیان بر می‌خیزد:
خانواده ام کجایند؟
 از پناهگاه تبعید به در آمدند
و دگرباره، به اسارت‌گاه بازگشتند.

6
کلام عشق زنگار نمی بندد، اما معشوق
در بند است
_ آی عشق من که بر دوش من نهاده ای
 مهتابی هایی که باد از جا کنده
درگاه خانه ها
و گناهان را...!
حتی برای یک روز هم،
قلب من مأمنی جز برای چشمان تو نبوده است
و اکنون بی نیاز از وطن ام!

7
و دانستیم آن چه که صدای چکاوک را،
چون خنجری آخته بر چهره مهاجمان می نشاند
و دانستیم آن چه که سکوت گورستان را
به ضیافت... و بوستان زندگی بدل می سازد!

8
آن هنگام که آواز می خواندی، مهتابی خانه ها را می دیدم
که از دیوارها کنده می شوند
و میدان شهر تا دامنه کوه کشیده می شد
این نه آن نوا بود که می شنیدیم
و نه رنگ کلماتی بود که می دیدیم:
یک میلیون قهرمان در آن چاردیواری بود!

9
خون من از چهره او چون هُرم تابستان است
و هموست که در رگ هایم نبض می زند.
شرمسار به خانه بازگشتم
که شهید، بر زخم من افتاده بود..
در شب میلاد، ملجأ بود
انتظار بود
و من از  یادش عید می چینم!

10
چشمانش ژاله ست و آتش
اگر زیاده به او نزدیک شوی، آواز می دهد
و در آنی، از ساعدش سکوت تبخیر می شود، و نماز.
آه، چندان که دوست می داری شهیدش بنام!
جوان، چاردیوار محقّر اش را ترک کرد
و آن هنگام که بازآمد،
سیمایی خدای‌گونه داشت!

11
این سرزمین پوست شهیدان را در خود فرو می برد.
این سرزمین ما را وعده تابستانی مملو از گندم و ستاره می دهد.
ستایش اش کن!
در بطن این سرزمین، ما نمک و آب ایم،
و بر کرانه هایش ما زخم ایم، زخمی که می جنگد.

12
اشک در گلویم حلقه زده، خواهر
و آتش از چشمانم شعله می کشد
از شکایت بردن به درگاه سلطان آزاد شدم
تمام آنان که مرده اند،
و تمام آنان که بر درگاه روز خواهند مُرد
مرا در آغوش کشیدند، و از من سلاحی ساختند!

13
خانه عزیزان متروک است،
و یافا تا مغزاستخوان معنا شده ست.
آن زن که در جستجوی من است
مرا جز در پیشانی خویش نتواند یافت
خواهرم، مرا تنها بگذار با این مرگ
تنهایم بگذار با این همه تباهی
می خواهم بر مصائب اش ستاره ای ببافم..

 14
آه ای زخم سرکش من!
سرزمین من چمدان نیست
و من مسافر نیستم
من عاشقم و این سرزمین معشوق من است!

15
هرگاه در خاطره فرو می روم
افسوس بر پیشانی ام می روید
و بر چیزی در دوردست ها حسرت می برم
و هردم که خویش را به شوق تسلیم می کنم
گویی اساطیر بردگان را از آنِ خویش می کنم.
من سرِ آن دارم که از صدایم سنگ ریزه ای بسازم
و از صخره، آوازی!

16
 نه سایه‌ای بر پبشانی‌ام افتاده است
و نه سایه‌ام را می‌بینم..
و تُف می اندازم بر آن زخمی
که شب پیشانی ها را شعله ور نمی کند..
اشک را برای جشن پنهان کن
که ما مگر از شادمانی نمی گرییم
و بگذار که مرگ را در میدان
شادی بنامیم.. و زندگی!

17
بر زخم بالیدم، و به مادرم نگفتم
که چه چیز او را در این شب، پناهگاهی می سازد
من، سرچشمه ام، نشانی ام و نام ام را از دست نداده ام
و از این روست اگر در جامه های فرسوده اش
میلیون ها ستاره می بینم!

18
بیرق ام سیاه،
و  بندرگاه تابوتی،
و پشتم خمیده ست..
ای خزان جهان که در درونمان فرومرده ای!
ای بهاران جهان که در ما زاده شده ای!
گلِ من سرخ،
و بندرگاه گشوده،
و قلبم درختی ست!

19
زبانِ من همچو خروش آب است
در رودِ گردباد
و آینه های خورشید و گندم
در میادین نبرد..
ای بسا که گهگاه در بیان چیزها به خطا رفته باشم
اما همواره_ بی هیچ خجلتی_ شگفت انگیز بوده ام
آن هنگام که قلبم را، به واژه نامه ای بدل ساختم!

20
از دشمنان گریزی نبود
تا لاجرم بدانیم که این من همزادی دارد
از باد گریزی نبود
تا در تنه بلوط سکنی بگزینیم
و اگر آن مصلوب بزرگوار بر فراز صلیب بلندمرتبگی نمی یافت
چون کودکی می ماند، با زخمی تباه... هراسان.

21
کلامی برای تو دارم،
که هنوز به زبانش نیاورده ام.
سایه روی بام بر ماه چیره می گردد
و سرزمین من حماسه ایست
که زخمه زن اش بودم.. اما زخمه گه اش شدم!

22
باستان شناس دغدغه تحلیل سنگ ها را دارد.
در میان حفره های اساطیر چشمان خود را می جوید
تا نشان دهد که من:
رهگذری در راه ام با چشمانی بی سو
بی آن که حتی حرفی در کتاب تمدّن باشم
و در اندک زمانی درختانم را می کارم
و  عشق ام را می سرایم!

23
آن ابر تابستانی... که بر پشت هزیمت می کشندش
نسلی از شاهان را
بر ریسمان سراب معلّق نموده
و من کُشته و زاده شب لبریز از جنایت ام
که چنین به خاک آغشته ام

 24
اکنون زمان از آنِ من است تا کلمه را به عمل بدل سازم
و از آنِ من است تا عشق ام را به سرزمین و چکاوک محک بزنم
در این زمانه، چماق، چنگ را می درد
و من در آینه می پژمرم
زیرا که در پسِ من درختی قد می کشد.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر