به همسر یک سرباز: مجید نفیسی
به همسر یک سرباز
مجید نفیسی
تو را می بینم که به او می نگری
در کلیسای غمزده شهرت
جایی که دودکش ها آسمان را سیاه کرده اند
و فقر در رخت چرکینش سوت زنان می گذرد.
قطره ی اشکی شدم آنجا
که از چشم های زیبای تو فرو افتاد
بر دهان دوخته اش
و تن از هم دریده اش
و فریادی شدم
از گلوی بسته ات
وقتی که او را در تابوت سیاهش بردند
تا به دهان بی شرم خاک بگذارند.
آیا از مادرش پرسیدی
که اولین قدم را کی برداشت
و نخستین واژه اش چه بود
و اولین لبخندش به که بود؟
آخرین فریادش را هنوز می توان شنید
وقتی که خدای جنگ
مسلسلی در دستش نهاد
و او را به جبهه فرستاد:
" بکش یا کشته شو!"
می دانم که تو را دوست داشت
و مهربانی چشمهایش را صیقل داده بود
کی اولین بار او را بوسیدی
و آخرین بار با کدام رویا
او را بدرقه کردی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر