سرگذشت یک عشق
دوازده شعر پيوسته
مجید نفیسی
سیمین
بهبهانی در نامه ای از تهران مورخ اول آگوست 1999 به مجید نفیسی نوشت:
“آقای مجید نفیسی عزیزم سرگذشت یک عشق” مجموعه ی دوازده شعر زیبای شما را
آقای گلشیری عزیزم به من داد. هدیه محبی از آن سوی دنیای جدایی ها.
خوشحالم
که دور از یار و دیار، شاخه برومندی با استقلال و تفرد و به دور از
همانندی ها می بالد و بارور می شود. نمی دانم این چند سطر به شما خواهد
رسید یا نه. به هر حال من باید بنویسم که شعری ماندگار دارید بی آن که از
معیارهای نشاندار زمان پیروی کرده باشید یا به عمد به دنبال غرابت های
نوجویانه رفته باشید. پیش از این شعر “نفرین” شما را در “چشم انداز” خوانده
بودم و به دنبال نشان گوینده می گشتم. تبریک مرا بپذیرید.”
گل نرگس
دلدار من
گل نرگسی به دهان دارد
که با خود از زندان های ایران آورده است.
می دانم که از پس میله ها
شب ها می توان در چهره ی ماه
نقش گلی را دید
و صبح ها در آبی آسمان
صدای بال درنای مهاجر را شنید.
می دانم که در پس پلک ها
و قاب مشت ها
و فاصله ی میان دو تیربار
و سپیدی نامه های آخرین
و پیام تک ضربه ها بر دیوار
و گوشه های تر غم
و درزهای برهنه ی شادی
و حفره های خالی درد
و تاریک روشنای امید
و قله های پنهان غرور
می توان
آری، می توان
بهار را پنهان کرد
با این همه در شگفتم
که در آن بند تاریک
چگونه می توان گل نرگسی پرورد
که لکه های خون
سپیدی آن را نپوشانده باشد.
15 ژوئيه 1995
–
شهرزاد
1
چیزی از شیرینی لهجه ی تُرک را
در دندان دارد
هنگامی که می گوید “سلام”
و هنگامی که می گوید “تپش قلب دارم”
و هنگامی که قاه قاه می خندد
و من دندان هایش را می بینم.
2
سال هاست
که لبخند تُرک را ندیده ام
از هنگامی که فرامرز
در تبریز تیرباران شد
حمید در اردبیل
و روحی در تهران.
بار دیگر، وقت وداع
کسی به من خواهد گفت:
“خوش گالاسان
گولا، گولا”1
ولی این بار باز خواهد گشت
و سینه ی روئین من
او را خواهد پوشاند
3
نظامی جان!
آفاق را دیدم
که نه از دشت قبچاق2
که این بار
از زندان های تاریک تهران می آمد
در راه
دسته ای گل نرگس چیده بود
و بر نمد زینش
بسته ای از نامه های واپسین داشت.
بار دیگر با او خسروشیرین را خواهم خواند
و برایش
از دردهای فرهاد خواهم گفت
من و او هر دو درد جدایی را می شناسیم
و همیشه آن را
چون خنجر مُرصع کوچکی
بر کمرگاه خود آویخته ایم.
4
خود را کودکی می بینم
که در درزهای پلکان سنگی
جوانه های سبز ارزن را می یابد
که یک شبه
در برابر چشمان نزدیک بین اش
رسته اند
و او ناباورانه آنها را
با انگشت های کوچکش
لمس می کند.
5
از ایلغار تُرک سخن می گویید؟
امروز
فارس را چه زیبا می بینم
به چشمان او بنگرید.
6
شانه ای چوبی می خواهم
تا گیسوان شلالش را
شانه کنم
می گذارم تا دو گیس بافته
بر شانه هایش فرو لغزند
نه،
دو گیس بافته را باز می کنم
شیطنت کودکانه تا بخواهی دارد
آنها را
روی سرش حلقه می کنم
بی آن که تارهای سپید آن را
بپوشانم
رنج زندان
او را زیباتر کرده است.
نه، نه،
گیسوانش را خواهم گذاشت
تا آزاد بر شانه هایش فرو ریزند
او را نخستین بار چنین دیده ام.
7
یک بار دیگر بازگرد
و از راهروی تاریک پرواز
مرا صدا کن
بگذار برگردم
و بازوانت را بوسه باران کنم
من و تو دیده ایم
آنها را که رفتند
و دیگر بازنگشتند
هزار بار مرا صدا کن
و بگذار که آخرین بار
هرگز نیاید.
8
آیا تو خود یکی مرده ای
که از دیار مردگان بازگشته ای؟
چندین و چند بار این پرسش را از خود کرده ام
وقتی که مردگان زیباتر از زندگان می شوند3
چرا چنین نباشد؟
9
بار دیگر که تو را ببینم
چین های چهره ات را خواهم شمرد
آیا برابر سال هایی خواهند شد
که تو در بندهای تاریک تهران گذرانده ای؟
هر شب یکی را برخواهم گزید
تا هفت گنبد پر درد ترا
سیر کرده باشم.
10
شهرزاد من!
می خواهم بشنوم
بگو، بگو، بگو
چون کودکی سر بر دامان تو می گذارم
تا بندنامه های ترا
یک به یک بشنوم
میل به داستان در آدمی ریشه دار است
چرا که می خواهد
آنچه را که از دست رفته است
دوباره از آنِ خود سازد.
11
برای من از او می گویی
وقتی که آخرین بار صدایش کردند
برای من از او می گویی
وقتی که آخرین بار بقچه اش را پیچید
تو بازگشته ای
و من او را
در کنار خود می یابم.
12
زندان چیست؟
زهدانی که آدمی به آن برمی گردد
با این امید که دوباره زاده شود.
ای نوزاده از بند!
از تو می خواهم که در جهان ما بمانی
و از آنچه در آن هزارتوی تاریک
بر تو گذشت
با ما سخن بگویی.
13
شعرم را می شنوی
لبم را می بوسی
و می گویی:
“لب هایت چه زیباست”
کَه لیکِ من!4
آیا از آن نیست
که نام خود را از آن می شنوی؟
19 ژوئیه 1995
1 ـ خوش بمانی با لب خندان.
2ـ نظامی گنجوی در مقدمه ی منظومه ی “خسروشیرین” عشق به “آفاق” همسر جوانمرگش را الهام بخش کار خود می داند.
3 ـ به نقل از شعری از شاملو.
4 ـ به معنای کبک در ترکی آذری.
—
کوزه ی شای
بگذار تو را چون کوزه ای پر کند
و از دست های تو
چون دانه های خوشبوی شای بردمد
نوروز خواهد آمد
و تو بر سفره ی هفت سین خواهی نشست
در آئینه نگاه خواهی کرد
و همراه با ماهی سرخ
از تَنگی تُنگ آب
خواهی رست
و از انزوای سنجد
وقار سنبل
اضطراب سیر
مستی سرکه
و شادی سکه خواهی گذشت
و همراه خواجه ی شیراز
از صدای عشق پر خواهی شد
و آنگاه، چه غم!
چون سیزده درآید
بر آب روان خواهی شد
و از زیبائی لحظه های عشق
با دشت و آسمان
سخن خواهی گفت.
28 ژوئیه 1995
—
گل سرخ
در کنار دریا
آفتاب را بدرقه کردیم
و همراه با تاریکی
به اسکله فرود آمدیم
او شاخه ای گل سرخ خرید
که ساقی بلند داشت
من آن را چون شمشیری به دست گرفتم
و هر دو در پناه آن
به درون شب رفتیم.
صبح همراه مه
روی تپه ها رها شدیم
در کوچه باغ پُر نیلوفری
روزنی یافتیم
ایستادیم و از پشت سیم های خاردار
به چشم انداز آن سو نگاه کردیم.
چون به کنار دریا باز آمدیم
مه رفته بود
روی تخته سنگی نشستیم
و او
از سال های زندان گفت
آب به کفش های سفیدش دست می کشید
و من چون ماهی شادی
در آب های سبز دور شنا می کردم
و به گل سرخی می اندیشیدم
که در انتظار ما
بر میز چوبی
همچنان سر خم کرده بود.
8 اوت 1995
—
تردید
آه ای دریا
با این همه بزرگی
به دل کوچک من
راه نمی یابی
آیا بی قراری من
از توفان درون تو عمیق تر است؟
آیا زاری من
از شن-مویه های تو سخت تر است؟
آیا خشم من
از کف دهان تو شورتر است؟
در آن سو، دلداری دارم
که بر شن-ماسه های تردید
نشسته است
با دستی سر مرا
به سوی لب های شیرین خود می کشاند
و با دستی سینه ی مرا
به عقب می راند
از چشم هایش
آفتاب و تگرگ همزمان می بارد
و بهار و پائیز را
هر دو در زبان دارد
چون لبخند می زند
از دهانش شکوفه های نرگس
فرو می ریزد
و چون دور می شود
بر برگ های پائیزی قدم می گذارد.
آه ای دریا
بگذار خود را
درون تو افکنم
شاید غم بزرگ من
در آب های سبز تو
فرو نشیند
و دل من
با تپش دل تو
هم آوا شود
باشد که در آن سوی ساحل
دلدار خود را بازیابم
که بر تخته سنگی خارا و استوار
نشسته است
و می گذارد تا انگشتان بی قرار من
با سرپنجه های بازیگوش پایش
بازی کنند.
19 اوت 1995
—
دو آهو
هنگام عصر به جنگل رفتيم
و روح درختان ما را فرا گرفت
تمام راه با یکدیگر نجوا کردیم
و از همسران به خون خفته ی خود سخن گفتیم
کتیبه های روی درختان را خواندیم
و از هر پرنده ای نشان آنها را گرفتیم
آنگاه در کنار جویباری نشستیم
و پا را به نوازش آب سپردیم
دست های ما راز یکدیگر را می جست
و لب های ما نام یکدیگر را می گفت
آیا من حامد تو بودم؟
آیا تو عزت من بودی؟
در بازگشت، به آن دو رسیدیم
چشم هایی سیاه و پرسان داشتند
با پوستی همرنگ خاک
و پاهایی نازک و گریزان.
در کودکی آهو بره ای داشتم
که ایلخانی به پدرم داده بود
از اتاقی به اتاق دیگر می دوید
و از پنجره ای به پنجره ای سر می کشید
در گلبوته های قالی چرا می کرد
و از پیاله ی دستانم آب می نوشید
من گونه به گونه اش می سودم
دست بر پهلویش می کشیدم
و چشم هایش را می بوسیدم
افسوس! مرا تنها گذاشت
و دیگر او را ندیدم
تا در باغ قصه ای ظاهر شد:
“و برادر کوچک طاقت نیاورد
از آب چشمه نوشید
و به صورت آهویی درآمد
و همراه خواهرِ بزرگتر
آواره ی بیابان شد.”
تو نرم نرمک پیش می رفتی
و آهوی بزرگ را به نام می خواندی
و من ایستاده بودم
و به آهوی کوچک نگاه می کردم
که از پس بوته ای سرک می کشید
و منتظر شنیدن نام خود بود.
“و مجنون اسبش را
به نخجیربان داد
و آهوی دربند را رها کرد
تا به جستجوی جفت خویش برود.”
من دستی را
به دور تو حلقه کردم
و با دستی دیگر
دستت را گرفتم
و هر دو خاموش به راه افتادیم.
آن دو
به سایه سار بوته ها پیوسته بودند
اما من می دانستم
که آهوی گمشده ام
به بوته های قالی خود
بازگشته است.
20 اوت 1995
—
نفرین
ای راه
نفرین بر تو که او را از من دور کرده ای
ای شب
نفرین بر تو که او را از من پوشانده ای
چه می شد اگر می توانستم
در سپیده دم
همراه با نسیم سحری و برگ های پُر شبنم
بر استان پنجره ی خوابگاهش خم شوم
و چون رقص سایه ی شاخه ها
نرم نرمک
از جام آبگینه بگذرم
و بر گیسوان لَخت قهوه ای ی روشنش
لرز لرزان دست کشم
و بر پیشانی رازدار
و پلک های پهن مهربان
و مژگان سایه دار
ـ که از چشمان سبزش
آب می خورند ـ
بلغزم
و بر بینی کوچکش
ـ که در میان قوم خود
این چنین کم دیده ام ـ
درنگ کنم
و ذره های هوا را ببویم
که از گرمگاه درون او می آیند
و به بوی شیرین هستی او آغشته اند
و آنگاه از گونه های پرُ صراحتش
که رنج زندان را در خود نهفته دارند
بگذرم
لب های نازکش را
که تنها به جای بوسه ای می ماند
ببوسم
و از گردن بلور کشیده اش
که سیمای پُر غرور او را
به تماشا گذاشته است
فرود آیم
و از گریبان خوابجامه ی اطلسی اش
به درون خزم
و تمام گرمای شبانه را
از روی پستان های شیری رنگ
و خال های سرخ مار افسايشان
برچینم
و پیش از این که بهزاد
قلم مو بردارد
و به عادت صورتگران چینی
تنگ کمر
و پیاله ی ناف
و اشکفت شرم
و ستون های رُخام او را
جان دهد
و پیش از این که
قلمزن پیر شهر کودکی من
با تق تق ظریف چکش اش
ریزه های اندام تُرک قبچاق مرا
در قاب بزرگ مسی
گرد آورد،
همراه با نور خورشید
به نرمی از سینه ی دیوار
بالا روم
و در سه گوشه ی دنجی
که پیشاپیش نشان کرده ام
آرام بگیرم
و به چشمان سبزش بنگرم
که آگاه و ناآگاه از حضور من
و گشت بامدادی ام بر پیکرش
آرام باز می شوند
و لب های سرخ
و دندان های سپیدش
روشنایی صبح را
در خمیازه ای طولانی سر می کشند
و ماده گرگ زیبای من
سرخی کامش را
در پس زبان بازیگوش اش
می پوشاند
و دو مشت بزرگ ایثارگرش را
بر سینه می کوبد
تا شبنم های خواب را
از خود بسترد
نرم نرمک
سر از بالش خوشبویش بردارد
و در آئینه ی دستشویی
ـ آنچنان که عادت سال های زندان اوست ـ
آرام و بی وقفه
یکایک دندان های سپیدش را
به نوازش مسواک بسپارد
و کف های سفید را
از حاشیه ی لب هایش
به نوک زبان پاک کند
و به مشتی آب سرد
ته مانده های تاریکی را
از قرص صورتش براند
و با فشار دستی
عطر به جا مانده از پیشاب شبانه را
به گلوگاه چرخان آب بسپارد
و آنگاه چُست و چالاک
به آشپزخانه بیاید
به پرنده ی تنها در قفس سلام کند
و بی عطر چای
و گرمی نان
و تندی پنیر
و لقمه های پیشکشی
ـ به همدمی که منم ـ
در را به آرامی بر هم زند
و دسته ی کلید شاهوارش را
در دست فشارد
و…..
نه! نه!
پیش از این که آشفتگی شهر
و بوق ماشین ها
و دود و دَم باری هایِ بامداد
او را از من بستاند
چه می شد
چه می شد اگر خورشید می توانست
همیشه در سپیده دمان بماند
و بگذارد تا من
در رقص سایه ی شاخه های پشت پنجره ی او
همیشه در کنار این چهره ی پاک بمانم
و همراه با هوا
از منخرین کوچک او فرو روم
و در تمام مویرگ ها
و ذره های همزاد تن
و خواب های شیرین
و کابوس های خونین او
پخش شوم
و از جامه به تن
و از واژه به روح او
نزدیک تر شوم
و آنگاه خود را
در آخرین بند شصت پای چپش
پنهان کنم،
جایی که تازیانه ی دستانِ با وضو
گوشت را از پوست
و استخوان را از گوشت
جدا کرده است
و بر این پیکر پری وار
نشانی از پنجه ی شیطان
به جا نهاده است.
ای دل
نفرین
نفرین بر تو که او را در خود جا دادی
اینک
با کدامین راهوار
از این راه دراز خواهی گذشت
و با کدامین آفتاب
این شب بی سحر را صبح خواهی کرد؟
خاموش باش
خاموش باش
که نازنین تو سبکخوابی را
در آن بندهای تاریک آموخته است
مبادا که هق هق گریه ی آرام تو
خواب او را آشفته سازد
و خش خش ریز قلم بر سپیدی کاغذ
چشم های سبز او را
در این شب تاریک
بازگشاید.
27 سپتامبر 1995
—
جویبار
با تو در زمزمه ام
از آغاز آفرینش
از هنگامی که پونه سبز شد
و با جویبار به گفتگو نشست،
از ساعت یازده، آن شب
هنگامی که من گوشی سبز را برداشتم
و بر یازده شماره انگشت فشردم
و صدایی سبز از آن سو گفت: “سلام”
و مرا با خود
به جویباری از سنگریزه های رنگین برد:
“پدرم سوزنبانی ساده بود
و مادرم به مهربانی دهکده ای در کنار راه
هر صبح جیب هایم را از اضطرابِ راه می انباشتم
و بعد از ظهرها به باغ می رفتم
تا آنها را با جیرجیرک تنهایم، قسمت کنم.
در شَلمه آموختم
که ستاره ها حرف می زنند
یک شب با حامد به مرغزار رفتیم
به صدای ستاره ها گوش دادیم
و تکوین کوکبی را جشن گرفتیم.
در زندان اوین
آسمان پرستاره، ما را به یکدیگر پیوند می داد
تا یک شب صدای خاموشی او را شنیدم
و زمین برای من از جنبش ایستاد.”
می گویم:
“سرت را بر سینه ام بگذار
می خواهم گیسوانت را ببویم
و به صدای قلبت گوش دهم
که در این شب تنها
با من حرف می زند.”
تو چشم هایت را می بندی
و من از یاد می برم
که در کدام حاشیه ی جویبار نشسته ام
و خود را به نوازش انگشتان آب می سپارم
و بر بالشی از عطر و خاطره به خواب می روم.
می گویی:
“کجایی؟ کجایی؟
آیا صدای ستاره ها را می شنوی؟”
می گویم:
“در شهر فرشتگان ستاره ها خاموشند
اما اگر به آفتابدره بیایم
و در چشم های تو بنگرم
آسمان من از گفتگو پُر خواهد شد.”
می خندی
و پلک هایت را دوباره می بندی.
می دانم که صبح به دانشگاه می روی
و ظهر یک تُک پا به خانه می آیی
تا شام آیدین و پدرش را حاضر کنی
و بعد به سر کار می روی
تا شب به خانه بیایی
و میان خواب و بیداری درس بخوانی
و در ساعت یازده خود را
به جویباری از آواهای نخستین بسپاری.
می گویی:
“چگونه باور کنم؟
ستاره بدون من در تهران قد می کشد
و گیسوی نهال دیگر به کمرگاهش می رسد.”
به یاد می آورم که نی های کنار زاینده رود
دوازده بار دور از من به گُل نشسته اند
و کبوتران کفترخوان اصفهانک
هزار بار بر فراز جالیزهای خوشبو چرخ زده اند
و می گویم:
“مهاجران هم می بالند
گُل می دهند و می ریزند.”
تو سبز می خندی
و من ناگهان درمی یابم
که در کنار جویباری که هر شب
در حاشیه ی آن با تو به گفتگو می نشینم
پونه هایی خوشبو رسته اند
که از مرزه های جوی پوده سبزترند.
می گویم:
“سرت را خم کن
گوشت را نزدیک بیار
بگذار این سایه های خوشبو ترا پُر کنند.”
بوهای نخستین را می شنوم
هنگامی که آدمی از درخت به زیر آمد
تا در کنار رودهای پُر راز جهان،
سفر پُر درد خود را آغاز کند.
آب با گیسوانت بازی می کند
و سنگریزه های رنگین در بسترِ جو می درخشند.
صبح نزدیک است.
گوشی را از گوشی به گوش دیگر می گذارم
و به زمزمه ی شیرین هستی خود گوش می دهم.
20 نوامبر 1995
—
خواب زمستانی
نه! باور نمی کنم
این خواب زمستانی را
در چله ی تابستان.
ازگیل ها رسیده بودند
و تنها دستی باید آنها را می چید
زنبورها به نجوای نیمروزی خود دل داده بودند
و سایه ی ابری بر زمین دیده نمی شد.
من جامه ی نو به تن داشتم
و گذاشته بودم تا پشت لبم
پس از سال ها دوباره سبز شود
سبلتم این بار سپیدی می زد
اما خود را
به چلچلی چهل سالگان سپرده
و حتی ـ زبانم لال ـ
رنگ مو خریده بودم
تا با جشن طبیعت همراهی کنم.
دریغا که برف رویای مرا آشفت
قندیل های یخ از شاخه ها آویخت
و زاغ، تنها وارث دشت شد.
من به سپیدی باور کردم
و دانستم که تنها بخت من سیاه مانده است
و با خود عهد کردم که سِبلَتم را بتراشم.
آنگاه در برف جا پاهایی را دیدم
که سبک و پیوسته تا مغاکی کوهستانی پیش رفته بود.
از نشان شصت چپ، رَد پای ترا شناختم
پاهایی که بارها بوسیده ام، بوئیده ام
و بر چشمان خود نهاده ام،
اما اکنون ترا از من گرفته اند.
چرا فسردی؟
آیا از چشم های کم سوی من بود؟
یا از داشتن فرزندی در کنار؟
یا نداشتن کار؟
دریغا عشق که می پنداشتم نوشداروی هر دردی ست
آن را یکباره سر کشیدم و چنین گزند پذیر شدم.
آیا از آن نبود که رازی را بر تو فاش نکردم
که اگر زبانم آن را باز می گفت
از من مردی بد نشان می ساخت؟
پنج سال پیش بود
از پشت زهرخندِ عینک و روپوش سفید
شنیدم:
“میستر نفیسی! ولکام تو آمریکا!”
در آن راهروی تاریک
با نسخه ای سپید در دست
و گرهی بر پیشانی
ایستادم و از خود پرسیدم:
”چرا من؟ چرا دیگری نه؟”
ایکاش می توانستم چون مجنون سر به بیابان بگذارم
در سیاهی چشم آهوان بنگرم
و پاکی تن خود را بازیابم
ایکاش می توانستم موی خود را بستُرَم
جامه ای از موی اسب به تن کنم
و به خدمت پیری در آیم
مسیح یار جذامیان بود
و من تنها فروغ را داشتم
که بر پیشانی در چوبی من می خواند:
“خانه، سیاه است.”
سر برمی گردانم
و ترا می بینم که در این بستر کوهستانی
به خوابی زمستانی فرو رفته ای
زانوان را در بر گرفته
پلک ها را بر هم نهاده
و چون جنینی در زهدان
به اعماق هستی خود بازگشته ای
آیا لاله های گوش تو می توانند
صدای قلب مرا از روی خاک برچینند؟
و آیا زمزمه ی شعر من می تواند
چشم های تو را از هم بگشاید؟
ای ابر تیره
آسمان ما را واگذار
ای آفتاب زرد
بر زمین ما بتاب
ما دوباره به جشن تابستانی خود بازمی گردیم
من طومار شعر تازه ام را
چون سفره ای بر این تخته سنگ پهن می کنم
و از کولبار کوچک تو
کارد و بشقاب و بسته ی پنیر و نان بربری
و فنجان های چای را یک به یک بیرون می آورم
و در جای خود می چینم
لقمه ای می خوريم
و تکه ای سهم پرندگان می کنیم
بگذار این بار حتی آن کلاغ بد صدا را
که آخرین بار از سفره ی خود راندیم
به ریزه های نان دعوت کنیم
سفره ی ما بر همگان گشوده باد!
29 دسامبر 1995
—
هفت اوج
هفت بار به اوج می روی
در زیر پای من
و بر فراز سرم
و می گذاری تا من، بی وزنی پرواز را حس کنم
از زمینِ پست جدا شوم
و پشت بام های کوتاه
و دستان پُر تضرع سیمان
و قطار همیشگی مورچگانِ آب و دان
و شیارهای آبله
و اخمِ خاک
و یادگاری های کوچک را رها کنم
و همراه با تو، از ابرها بگذرم
و به جایی شوم که آفتاب همه روزه می تابد
و هیچ کس را توان ورود به آن نیست.
با هواپیما که می آمدم
تمام راه به دنبال تو می گشتم
و در هیکل ابرها ترا می جستم
اما هنگامی که هواپیما از اوج به زیر آمد
از درون مه گذشت
بر فراز خانه ها و شاهراه ها چرخید
و بار دیگر بر شانه های پهن خاک بوسه زد
دانستم که باید بازگردم
چرا که عشق تو را
تنها در بی وزنی پرواز می توان یافت
جایی که همه چیز گزندپذیر می شود
و حتی صدای آرام بخش مهماندار
و بانگ گاه و بی گاهِ چاووش
که با شمردن اعداد و ارقام
می خواهد ثبوت از دست رفته را به تو بازگرداند،
کارگر نیست
و تو می دانی که هیچ چیز ترا حفظ نخواهد کرد
و خود را به آبی ي آسمان می سپاری.
گیسوانت را این بار بافته ای
و نیم تنه ای چل تکه بر تن داری
که نقشی از سیمرغ بر آن است.
در آغوشت می گیرم
می بینم که بار دیگر سبک می شوم
و همراه با تو ـ ای هُدهُدِ زیبای من!
به هفت وادی بی نام سفر می کنم.
در جایگاه اول خدای دانته را می بینم
بئاتریس را در دامان دارد
و از دلِ شاعر به او می چشاند.
دوم نظامی را می بینم
خمسه ی خود را سوزانده است
و آفاق نامه می نویسد
سوم نیما را می بینم
که بر کرانه ی ماخ اولا نشسته است
و دزدانه به صفورا نگاه می کند
و می داند که یوش را ترک نخواهد کرد
چارم عزت را می بینم
دو بال خوشرنگ بر پهلو دارد
و گلوله بر او کارگر نیست
پنجم حامد را می بینم
در دشتی از گل های نرگس ایستاده است
و ماه را نظاره می کند.
ششم گیل گمش را می بینم
هنوز بر بالین برادرش انکیدو می گرید
و می داند که آدمی را از مرگ رهایی نیست.
در جایگاه هفتم تو در می گشائی
و در کنار گل های ژولیده ی نرگس
که ماه پیش برای زادروزت فرستادم
مرا به چاشت دعوت می کنی.
چه چیز مرا به سوی تو می کشاند
و وا می دارد تا پا از زمین بردارم
و خود را به توفان های آسمانی بسپارم؟
آیا انگشتان بلند توست
که چون آنها را به دست می گیرم
هرگز رها نمی شوند؟
آیا گونه های توست که چون بخندی
تمامی آفتاب من از فراز آنها طلوع می کند؟
آیا شانه های عریان توست
که چون گیسوانت بر آنها فرو ریزند
سیاه و سفید را به دام می کشند؟
آیا سُرینک های توست
که تمامی شیطنت ترا در خود گرد آورده اند؟
و يا انگشتان پایت
که چون آنها را بر چشم بگذارم و ببوسم
از پشت چون ده برادرِ یکدل می نمایند
که سر در لاک خود فرو برده اند؟
و مهربانی ات که کدورت مرا می شوید
و رضایت ات وقتی که ایثار می کنی
و شور بی پایانت به زندگی
که در پای ي بسته
تنها شوق به رفتن را می بیند.
من سحر می شوم
و انگشتانم بر سراسر پوست تو سبز می شوند
و گرده ی مهربانی تو
بر تمامی پرچم های من می نشیند
من باز می شوم
باز می شوم
و بوی گل نرگس ما را در بر می گیرد
پلک بر هم می نهم
و تو را می بینم که چون شاطری مهربان
با انگشتان چابک ات مرا می ورزی
و خوب نرم می کنی
و خمیر مرا
با بوسه هایت گرد می کنی
و با نوک زبانت شکل می دهی
و از گل خنده هایت بر آن
دانه های خوشبوی صحرائی می پاشی
و آنگاه که دیگر
تن من، تن توست
و از اندام واحد ما
تنها چهار دست روئیده اند
تا بر حقیقتِ تندیس آریستوفان گواهی دهند
ناگهان مرا رها می کنی
تا آتش بگیرم
و از خامی به پختگی درآیم
و از طلب به عشق
و از معرفت به استغنا
و از توحید به حیرت
و فنا راه سپارم
و سی مرغ را سیمرغ ببینم.
تو دندان هایت را کلید می کنی
پلک هایت را بر هم می فشاری
سرت را به چپ و راست می چرخانی
ناخن هایت را بر کف دست می سائی
و همراه با فریادهایی
که به صدای ستارگانِ نوزاد
در دامن بی انتهای کهکشان ماننده اند
ناگهان فرو می ریزی
و تمامی شتابِ پرواز را بر روی یک نقطه
و فقط یک نقطه
رها می کنی
من چون همیشه خود را به تو می سپارم
و هفت بار
از اوجی به فرود
و از فرودی به اوج دیگر پا می گذارم
و ناباورانه به تو می نگرم
که چنین آسوده بال
تمامی نیروی تن خود را
در یک نقطه از روح خود جمع می کنی
و همراه با هفت امشاسپند جاوید
مرا از تنگنای چینواد گذر می دهی
تا به تاکستان های بهشت درآیم.
با تو هفت شهر عشق را می گردم
و هفت درگاه آسمان را یک به یک می کوبم
می خواهم همیشه در بی وزنی پرواز بمانم
و هرگز به سکون خاک بازنگردم
و جز شانه های پهن عشق پناهی نجویم
تو لبخند می زنی
و از خوشه ی خوشرنگ انگور
حیه های لب تُرش را
دانه دانه جدا می کنی
و در دهان من می گذاری
من با هر دانه ای که زیر دندان می افشرم
طعم عشقی را می چشم
که دیرگاهی ست
در تاکستان زرین ما
به بر نشسته است.
6 فوریه 1996
–
تماشای نهنگ ها
باید بپذیرم که تو می توانی
در کنار مردی دیگر بنشینی
و به هنگام غروب آفتاب
از فراز صخره ها
بازی ي نهنگ ها را تماشا کنی.
آیا تو دست او را در دست نداری؟
و هنگامی که از خاطرات زندان می گویی
او به چشم های سبز تو نمی نگرد؟
آیا انگشتان تو نمی خواهند
گیسوان بلند او را نوازش کنند؟
و هنگامی که او به پا می شود تا نفسی تازه کند
آیا نگاه گرم تو بر اندام او درنگ نمی کند
ـ که یادآور همسر به خون خفته ی
توست؟
از صخره ها تا خانه ی جنگلی او چقدر راه است؟
و آیا رطوبت سبزه ها زیر پایتان
خبر از نمناکی بسترهاي ي تازه نمی دهد؟
آیا دست های او
هنگامی که چوب ها را در آتشدان می نهد
نمی لرزد؟
و آیا رقص شعله ها در چشمان او
یادآور اولین شبی نیست
که من از راز خود با تو سخن گفتم؟
و هنگامی که او شیشه ی شراب را خم می کند
تا در جام تو بریزد
آیا مِی، قهقه کنان بر من نمی خندد؟
و وقتی که تو جام را به لبت نزدیک می کنی
آیا طعم گَسِ شراب یادآور اولین رخوتی نیست
که لب های من بر لبان تو به جا گذاشت؟
به من بگو:
هنگام بازگشت از جنگل،
وقتی که سوسوی آفتاب از پس شاخه ها
با درخشش چشم های او درهم می آمیخت
و نگاه تو دستان او را می جست
که بی وقفه بر فرمان و دنده می سُرید
و او برایت از بی وفایی یار مصری اش می گفت…
به من بگو:
چرا لب های تو پرهیز کرد
تا حتی نام مرا بر زبان آورد
و چرا پوست تو
نوازش دست های زخمی مرا از یاد بُرد؟
آیا مهر تو به من چون آخرین درخشش های خورشید
به سردی گرائید
و ظلمت بی انتهای تنهایی
دوباره بر من فرود آمد؟
به راستی که دل آدمی گریزپاست
و عشق، کهیر کهنه ای است
که هر دم ناخنی تازه می جوید.
اگر بار دیگر به ساحل رفتید
تا از فراز صخره ها به تماشای نهنگ ها بنشینید
دلدار من! به یاد آر
روزی را که با هم به جنگل انبوه رفتیم
و در میانه ی راه به دو آهو رسیديم
افسوس!
دریا بزرگ است و آزاد
و نهنگان بر صحنه ی آب
خبر از اقلیم های تازه می دهند
دو آهوی ترسان
دیرگاهی ست که در جنگل ناپدید شده اند
و حتی ناله ی پرنده ای راه گم کرده
که بر فراز شاخه ای تنها می خوانَد
آنها را باز نخواهد گرداند.
7 مه 1996
–
آن کس که امشب بیدار خواهد ماند
امشب دو کس نمی خسبند:
یکی او که دیشب
دسته گلی میخک برای دلدار من آورد
و دیگری من که امشب چراغ افروخته ام
تا در پرتو شعری که می نویسم
چهره ی او را بهتر ببینم.
نام تو چیست؟
از کجا می آیی؟
و چرا در میان این همه دختران آزاد
به زنی دل بسته ای که دلدار من است؟
در او تلخی رنج را دیدی؟
ـ چنان که من دیدم
در او زیبایی غرور را دیدی؟
ـ چنان که من دیدم
و در او مهربانی عشق را دیدی؟
ـ چنان که من دیدم
نخستین بار که دیدی اش چه جامه ای به تن داشت؟
آن روز پیراهنی آبی پوشیده بود
و چون هوا رو به سردی گذاشت
نیم تنه ای زرشکی به تن کرد.
گیسویش تا شانه می رسید
و لبخندی به لب داشت.
برایت از همسر به خون خفته اش نگفت؟
من او را می شناختم
قامتی بلند، گیسوانی انبوه
و لبخندی مهربان داشت.
از دردهای زندانش نگفت؟
من نیز چشم به دهان او داشتم
و از واژه های خونین او گُر می گرفتم.
در کلامش آهنگی نبود
که واژگان انگلیسی را شیرین تر می کرد؟
در کلام فارسی اش، من گاهی طنینِ تُرکی را شنیده ام
که چون جای خالی دندان شیری
شیرین است.
بی گمان دلدار من دسته گل تو را
در گلدانی بلورین نهاده
و امشب، آن سوی خط
گوش به من و چشم به آن
سپرده است.
می گویم: “چی؟
همسرت اول بار به تو چه داد؟”
می گوید: “دسته گلی میخک.”
قلبم دوباره فشرده می شود
زهر سراسر تنم را می گیرد
و زبانم به واژه ها می چسبد.
می گوید: “نگران نباش!
پنجشنبه می بینمش
و اشتباه رفع خواهد شد.”
من از هم اکنون صدای قلبت را می شنوم
نفس ات تنگی می گیرد
زبانت خشک می شود
و شقیقه هايت طبل وار می کوبند.
با این همه، نومید مباش
شاید میخک هایت به دل او نشسته باشند.
تو خانه ای در جنگل داری
و سیمایی آراسته چون ستارگان سینما
و چشمانی نافذ چون قوشی در آسمان.
اما من چه دارم؟
دوازده شعر در عشق
و دلی که به او سپرده ام.
آیا هرگز
بر امواج عشق رانده ای؟
دیوانه وار پیش می روی
آنقدر که نمی دانی
در پایابی یا غرقاب.
به من بگو:
آیا من خود یکی غریقم؟
و عنقریب موج سهمگین
جسد مرا به بستر سنگی خواهد کوفت؟
به من بگو:
آیا من در امن گاهم
و این ورطه مرا تنها آزمونی است؟
آیا باید خشمگین شوم
و بگذارم از شقیقه هایم خارهای بیابانی برویند
یا آن که باید چون شاخساری از زیتون
بر بستری از نسیم بخسبم؟
دوست من!
رقیب من!
یک امشب آرام باش!
پلک هایت را بر هم بگذار
به صدای دل خود گوش بسپار
و بگو هر چه پیش آید خوش آید.
من نیز می روم تا چراغ فروکُشم
و در بسترِ شعر خود پناه جویم.
ما هر دو بی گمان به خواب می رویم
آن کس که امشب بیدار خواهد ماند
زنی است
که دل ما هر دو را به کف دارد.
14 مه 1996
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر