آن مرد آمد اما، بی داس و اسب و گاری
پای پياده نالان، با اشک و آه و زاری
بر تن لباس ژنده، رخساره زرد و بيمار
از فرط فقر و ذلت، نی نشئه يا خماری
بر پای کفش پاره، دستان پينه بسته
چند وصله خورده تنبان، خون از دو ديده جاری
از حاصل تلاشش، بعد از گذشت عمری
در دست شاخه ای خشک، از ده به يادگاری
از خانه رانده بی چيز، اندر وطن غريبه
آواره ای به تکفير، با حسرت و نداری
بربوده زو زمين را، ملای ده به تزوير
با تکيه بر حکومت، يابوی پير و گاری
داسش سلاح سردي، محسوب عليه الله
زن را محلل و غصب، با حکم شرع و باری
تبعيد کرده از ده، وی را به حکم قرآن
زيرا به خود جسارت، شيخ را ادب به خواری
بی عقل و بيشعورش، خوانده درون مسجد
شياد دين فروشي، کز مردمان سواری
بی ترس آن فقيه را، گفته سفيه جاهل
کز فن تخليه نيز، او را نه علم و باری
بدتر ز مرد دهقان، ناموخته الفباء
دم از علوم و دانش، حکمت و دين مداری
در عالم سياست، باشد شهير و معروف
همتای وی نزاده، رب جليل شماری
از پای راست نه تشخيص، پای چپ کثيفش
گويد که حق سبحان، او را طلب به ياری
داده به وی رسالت، تا دين او کند راست
صد ره به از رسولش، يا هر رفيق غاری
هر روزه در تماس است، با وی جناب جبريل
وين ابله با وی از ما، گويد به شرمساری
کز عقل و دين بدوريم، نی لايق هدايت
بايد چو رمه مان راند، در دشت و کوهساری
دهقان بذله گو را، بگرفته خنده از شيخ
بر جان خريده تکفير، سختی به هر دياری
گفته جناب ملا، محتاج چون تو الدنگ
گر خالقست و بی مثل، دانای کردگاری
بيچاره و ذليلست، مفلوک چون خر لنگ
کوچکترست که بنديش، چون يابويی به گاری
***
دهم خرداد ماه 1391
http://www.roshangari.net/as/sitedata/20120531005128/20120531005128.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر