نجات ميهن از گردآفريدهاست فرزاد جاسمی تقديم به زنان مبارز و آزاديخواه ميهن زمستانست و سرما تازيانه، زند بر شانه های لخت پر سوز درون کوچه لرزان کودکاني، بدون خاطره از دی و امروز نه رد کاروانی مانده بر برف، نه آوای درای اُشتر از دور نه کس را رغبت ديدار ياران، نه شب آهنگ رفتن، آمدن روز سحرگاهان بمانده پشت روزن، سپاه ظلمتش دارد به تشويش افق سرخست وليکن زنگی شب، ببسته راه خورشيد دل افروز يکی نيمسوز پر دود بر سر دست، گرفته اهرمن گويد که شيدست چه رد من بگيرند پارسايان، بهشت آرزو يابند و پيروز به زندان سياهی مه به زنجير، فتد از آسمان بر خاک اختر صدای زوزه ی گرگ آيد و جغد، بلا از کهکشان ها خانمانسوز نشسته کارگر بيکار و پيکر، نهان اندر پلاسی پاره پوره به آواری به نام کلبه دهقان، تپيده منتظر مرگ را چو هر روز ز روزن ها به غير از دود آهي، نمی خيزد در اين فصل زمستان اجاق سردست فضای خانه تاريک، نه حتی بی رفق نور شب افروز يکی خاکستر سرد از گذشته، به جا و خاطراتی در دل خود بود سرخوش که روزی گرم گردد، دو باره هيزمی بيند و نيم سوز درون بستری چرک مرده نالد، زنی رنجور و از پا اُفتاده نمايد سرفه ی خشکی و از دل، کشد هر لحظه ای آهی جگر سوز مهين فرزند او مرده ست به جبهه، کهين را پيکرش قنديل دارست به زنجير ستم شويش گرفتار، چه حق خود طلب بنموده هر روز درون چاله ای خروارها سنگ، سرانگشتی برون بنموده آماس ز سنگ و سنگسار دارد حکايت، ز دفن زندگی با امر پيروز زنی در زير سنگ و کودکانش، به دور چاله اند هر روز به ماتم ز گردون شکوه ها دارند ز مردم، که در دامان ظلمت شب کنند روز به فتوايی کنند بيجان عزيزي، که کمتر خاطری رنجيده از وی برای لقمه نانی تن فروشي، نه گوشی تا از او آوای جان سوز کمی آنسوی تر دنيای ديگر، گروهی پوستين دارند از خز به پاشان کفش های گرم و عالي، سمور بر سر رداها دوخته از يوز ندارند غصه ی سرما بخاري، درون خانه شان بی وقفه روشن ز هر نوع خوردنی دارند به سفره، ز زاگرس آهوان دوشابه از توز بريزند خون خلق در جام باده، وضو گيرند با اشک يتيمان کشندی دست مهر بر فرق فرزند، ز سگها بوسه ها گيرند از پوز بترسانند خلايق را ز رحمان، فريبند توده را با وعده هاشان به غير از توطئه کاری ندارند، کمر بشکسته مردم را بوند قوز صدايی آيد از دور زار و محزون، ز نای و حنجری از غم گرفته زند بر پيکرم آتش سراپا، ز خاطر می برم سرما و آن سوز کجا رفتند پوران دليرم، مهين دختان رزم آور به ميدان چرا غافل ز من ماندند و مردم، هژبرانی که پروردم به دامان کجا شد مهر رخشان کو اهورا، ز رستم تخمه ای اندر ميان نيست؟ ز کاوه کس نمی دارد نشاني، کجايند تاج بخشانم اميران ز زرتشت مانده نامی رفع تکليف، کنند با نام وی از خويش جمعی ز پندارش سخن گويند و ليکن، کنندی طاعت از گمره دبيران کمر بر بسته اند بر طاعت ديو، ستايش اهرمن را با پليدی نمايند فخر برگمراهی خويش، ز تازی رهبران دارند اميران درون خونشان مهر و محبت، به اولاد علی دارند و زاهد که جز ذلت ندارند ارمغاني، کنند از بهر سود هر گوشه ويران به مرده زنده رود در حال مرگند، تمام رودها درياچه ها نيز ز جنگل های سبزم نيست نشانه، بيابانم کنند اين نا خبيران سکوت مردمانم کرده مجنون، دلم بگرفته زين سازش و تسليم چه سّری در ميانست پور دلبند، اطاعت می کند جهل را سفيران چرا ضحاک ها بر من مسلط؟ تبهکاران چرا بر مردمم چير؟ چه شد آن عهد و پيمانها که مادر، رها بنموده در دست انيران درفش کاويان افتاده بر خاک، از آن روز تا کنون در قادسيه ز خون دامان من پيوسته گلگون، به توبره خاک من کردند شريران کجا شد مزدکم کو پور قارن، ز نسل بابکم اصلا خبر نيست ز مرد آويج ردی در جهان نيست، نه فريادی بگوش آيد ز شيران به فرزندان ليث گوئيد که مادر، کهنسال و غمين و دل شکسته است اسيرست باز در دست خليفه، مخوف و تار زندان کبيران پيامی سوی سند باد يار محمّد، به دادشاه بلوچ از قول مادر جهان با ريشخند از من کند ياد، درون سينه ام دفنند اميران ببينيد کودکانم لخت و عورند، چو برده دخترانم توی بازار فضايم منجلابيست پر ز فحشاء، به چنگ اعتياد باشند دليران ز من ويرانه ای بر جا و فرزند، بود چشم انتظار لقمه نانی عدو تحقيرشان هر روزه توهين، چنان چون فاتح با خيل اسيران کجاست جنگاوری با نام مهرت، صدای اهرمن می آيد از دور پشوتن ها کجا رفتند و رستم؟ سراسر دشت تو پوشيده از گور نمی جوشد چرا خون سياوش، ز آرش نی نشان برجا نه نامی سلحشوران تو آواره تبعيد، بزرگانت خيانت پيشه مامور به فرمان منند دانشورانت، پرستش می کنند اوهام و افسون به ظلمت عادت و زانوی ماتم، گرفته در بغل هر با هنر پور من و ديوان مسلط بر تو اکوان، ببسته راه خورشيد از بلندی اپوش را جنگل و باغت مسخر، ز گلشن نغمه ای نايد دگر شور ز جوشش اُفتاده چشمه ساران، بيابان و کوير در حال پيشرفت زمانی کوته از تو ماندی جا، يکی صحرای سوزان سربسر گور صدای ديگری آيد حزين تر، تو گويی اين صدا می آيد از گور و يا از حنجری ببريده چرکين، که عمريست مبتلا در چنگ ناسور چه گويم مادرم از نيل تا چين، گرفته جمله با نام تو آذين نه کس را چشم زخمی بوده از من، نه ظلمی بر کسی با نام آيين نه تحميل بر کسی انديشه ی خود، نه يغما از کسی در حد ارزن نه تحقير مردم مغلوب به ميدان، دگرانديش را هرگز نه توهين نه با رنگ و ريا مردم فريبي، نه با وعده ربودم نان مردم بغير از راستی تخمی نکشتم، نه خشمی از کسی در سينه نی کين نه تبعيضی به کارم نی دروغي، نه خود را برتر از دهقان شمردم نه گفتم ز آسمان دارم رسالت، نه غارت توده ها و سفره تزيين خردمندی نکردم خوار و بردار، چرا کز شيوه ی من نيست خرسند نه بر مردم مسلط دست نا اهل، سفيهان را نه گاه و جای فرزين خردمند را عزيز می داشتم از مصر، گرامی مردم دانا ز کشمير بدون کينه و بغض و عداوت، که شاهم در کفم گرز و تبرزين به رأی مردمان کردم حکومت، همه سعی و تلاشم راحت خلق نه پند بخردی عقلم ز کف برد، نه دشنامی سبب تا چهره پر چين هر آنچه در توانم بود کردم، به دوران نظام برده داری نه برده پروريدم نی اجازت، نظام سلطه رسم گردد و آيين سفارش ها نمودم تا که مردم، گشايند روی هم نوع گرم آغوش بساط دشمنی برچيدم از بين، نه بذر کينه و جمعی خبرچين اهورا را نگفتم از شکنجه، شود خشنود و شادان از تجاوز خرد را خواندمی کان محبت، که انسان پرورد مردان حق بين کنون در پيش چشم يادگاران، يکی بشکسته زورق گشته گورم درون آب می باشد شناور، به من نازند و شيطان را به تمکين به طاعت خصم را خدمتگذارند، به راه اهرمن پويند شتابان خرابی ها ببينند قتل و غارت، دو گوش بر بسته و در خواب سنگين نجات يادگارانم ز دشمن، توقع می کنند با سربلندی به فکر قدرتند نی فکر مردم، که بر تن اين ردای چرک ننگين ز بازوی خلايق غافلانند، نه باور می کنند نيروی مردم نمی دانند که من با تکيه بر خلق، به تسخير آوريدم نيل تا چين ولی با اين همه اميدوارم، به آنانی که درراهند و پويان درفشی پيش رو دارند ز دانش، خرد را پيروند انسانيت دين صدای ديگری آيد قوی تر، سپارد دره ها و دشت و کهسار ز حلقومی جوان و پر انرژي، نه در گهواره خفته بلکه بيدار درود بر مادرم سوگند به نامت، رهايت ميکنيم زين خاکساری نمرده دخت تو گرد آفريد را، به دامانت نشانی هست، تباری غم تو می خورند رودابه هايت، سرشک ديده ات تهمينه ها پاک همای بر شانه ی مادر نهد سر، ز اندوهش به پا شيون و زاری صدای رابعه می آيد از بلخ، که افشاء می کند افسون شيخان کتايون گر چه باشد نسل قيصر، به دامن پرورد اسفندياری ز مزدک گر نشان نيست خرمک هست، عدالت گستر و دارنده ی رای هنوز هم قره العين در تلاش است، که مرهم بر دلت از شانه باری فروغ ها زاده اند با روح عصيان، عليه سنت و واپسگرايی دگر اوهام و افسون را نه باور، نه از هيچ زاهد و آموزگاری طواف خاوران و خاوران ها، که آنجا مدفن عشقست، حقيقت ز استبداد و سرکوب داستان ها، نشان ننگ هر دولتمداری به مهر جاودان سوگند و خورشيد، رهانيمت از اين بد سرنوشتی به گردن اهرمن را غل و زنجير، زمستان را هی و آريم بهاری به مکتب جمله ی نوباوگانت، که اندر پرتو علم دانشومند شکوهمندت کنند با فن و صنعت، گريبانت رها از فقر و خواری فضايت را ز آزادی چو دريا، گلستانت پر از آوای بلبل نفير هر تفنگ خاموش و جوّي، که جز آوای کبک نز کوهساری شقايق را به باغ بر جوی لاله، نه بر دشت فراخ سينه ی خلق سمن از عشق ها گويد به سوسن، نه از بی جرم در خون سربداری خرد را جاودانه تا خردمند، حمايت از تو و پوران و دختت ز دامانت بشوئيم جهل و نکبت، ز تو بخشيم جهان را اعتباری اجازت نی که اندر سينه ات جا، دهی پوران و دخت بی گناهت نبينی مردم فرهيخته در بند، نه ديگر اختری آويز داری رهانيم مردمان از خيل ديوان، پلشتی را بگور سرد و تاريک نگون اهريمن از اورنگ و کيشش، به دانش شستشو از هر دياری درفش داد بر پا مرد دهقان، به روی سينه ات از راستی بذر نمايد کارگر آباد و خصمت، بماند تا ابد در شرمساری تو نيکو مادری پر مهر دامن، ز تُست ما را بگيتی سربلندی نه از ظالم خدايان ستمگر، بل از گردآفريد ها يادگاری *** بيست و ششم ارديبهشت ماه 1391
|
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه
نجات ميهن از گردآفريدهاست : فرزاد جاسمی!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر