۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

برخيز و ديده بگشا : فرزاد جاسمی!


برخيز و ديده بگشا
فرزاد جاسمی

بر خيز و ديده بگشا، از تن برون ردايی
کز جهل باشدش پود، تارش نه جز ريايی
گر طالبی که کعبه، بينی و قرب معبود
بشنو که اين بيابان، مشکل رسد به جايی
پيرامونت سرابست، مملو ز دود افيون
آوای خوش نخيزد، از هيچ گلو و نايی
اهريمنست و نيمسوز، اندر افق نه خورشيد
ديوان ترا هدايت، بی گفتگو به چاهی
گم گشته در بيابان، باشد به رنج دائم
جز خود نباشدش يار، نی رّب و نی خدايی
با خويشتن بينديش، خود وارهان ز اوهام
فخر بشر که دارد، چون عقل پادشاهی
محبوبه در همين جاست، جانانه است به خانه
روشن نما شب افروز، زن شعله بر سياهی
خلد و بهشت و کعبه، اين خانه باغ فردوس
نقدت دهی به نسيه، غفلت زده چرايی
عمريست چشم به گردون، دارای و فضل الله
ديگر بس است بينديش، ايستاده در کجايی
جای دعا و ندبه، گريه، فغان، مناجات
ياران بخوان به ياري، با خويش هم صدايی
از اتحاد بتوان، هموار کوه خارا
با تکيه بر خرد پاک، اين خانه از تباهی
رندانه شيخ و زاهد، گسترده مهد غفلت
بر قامت تو از جهل، پوشانده اند ردايی
***
شانزدهم ارديبهشت ماه 1391

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر