برخيز و ديده بگشا فرزاد جاسمی بر خيز و ديده بگشا، از تن برون ردايی کز جهل باشدش پود، تارش نه جز ريايی گر طالبی که کعبه، بينی و قرب معبود بشنو که اين بيابان، مشکل رسد به جايی پيرامونت سرابست، مملو ز دود افيون آوای خوش نخيزد، از هيچ گلو و نايی اهريمنست و نيمسوز، اندر افق نه خورشيد ديوان ترا هدايت، بی گفتگو به چاهی گم گشته در بيابان، باشد به رنج دائم جز خود نباشدش يار، نی رّب و نی خدايی با خويشتن بينديش، خود وارهان ز اوهام فخر بشر که دارد، چون عقل پادشاهی محبوبه در همين جاست، جانانه است به خانه روشن نما شب افروز، زن شعله بر سياهی خلد و بهشت و کعبه، اين خانه باغ فردوس نقدت دهی به نسيه، غفلت زده چرايی عمريست چشم به گردون، دارای و فضل الله ديگر بس است بينديش، ايستاده در کجايی جای دعا و ندبه، گريه، فغان، مناجات ياران بخوان به ياري، با خويش هم صدايی از اتحاد بتوان، هموار کوه خارا با تکيه بر خرد پاک، اين خانه از تباهی رندانه شيخ و زاهد، گسترده مهد غفلت بر قامت تو از جهل، پوشانده اند ردايی *** شانزدهم ارديبهشت ماه 1391
|
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه
برخيز و ديده بگشا : فرزاد جاسمی!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر