علی یحیی پور سل تی تی:خورشید طلوع می کند
پشت پنچره گل داد یاس پیر
نارونها در کنار آقاقیاهای پرشکوفه عروسی شان را جشن گرفتند
دنیا به شکوفائی گلها نشسته است
گلی در رویا های کودکانهء مان
ما در بیرون زمان بیتوته می کنیم
و خرجینهای خود را از علف پر می کنیم
دربستر دردناکی زیستن را سپری می کنیم
در پشت این یاس پیر جلادان نشسته با تبر ها
تا سلاخی کنند زیبا ترین گلها را .
ماه از پشت ابر سیاهی برپوست این شب تاریک می تابد
جیرجیرکها در لای سبزه های بهاری سرمای شب را
آواز می دهند
کورسو چراغی از دوردست آسمانهای متلاتم غرب بر سنگفرش خیابانهای نیویورک می نشیند
وجدان انسانها همه چیز را به سخره می گیرد
در شهر قمری ها از سیاهی دود و زنجیر با انسان صحبت می کنند
ابرهای لایتناهی خورشید را بایگانی کرده اند
همه جا در محاق تاریکیست
و شرق از خون لمیده در کف پوش خیابانها آزادی را سلاخی می کند
صدای جغد و کفتار به گوش می رسد
هیچ چیز نشان نمی دهد که دوشب دیگر شاید
خورشید طلوع کند
انسانیت زیر مهمیز فاشیسم مالی سلاخی می شود .
آه ای یاران نیمه راه های متلاتم از غرور و روشنائی
بی توته می کنند قصابان در این سیاهی
چه خوب گفته بود آن مرد
نرخ نزولی سرمایه سفره های مادران بی شوهر را خالی می کند
تنبان مردم را می کند
شرف و انسانیت و باور به خدائی از مخیلهء انسانها
در پستوی بیمار سرمایهء مالی متلاشی می شوند
و همه چیز با ازخود باختگی و از خود بیگانه عجین می شود .
مردمکهای بیرون این کهکشان آبی
پلکی نمی زنند
گوئی بیرون حیات سر مایه هم مرده است
روزنهای آزادی به ستاره ها مشبه نمی شوند
همه چیز تهدید به بربریت است
اما بشریت از این بحران ساختاری نقب خواهد زد
این جبریست که گلوی این قرمساق را می فشارد
واین هم اراده ء تست که به کدام سو نگاهت را به دوزی .
عصر آهن بود و عصر رقابت و آزادی
عصر دانش و عصر غرور
اما همه در محاق تاریکی گم شدند
همان طور که آن مرد گفته بود
عصر سکون است هیولای جنگ و ویرانی
عصر پیوند به وحشت
عصر شکفتن گلها در یخ و کویر عصر خشکسالی و بربریت
اما ماه از درون انسانها مدام می تابد
هر کس در این جهان به اندازه ء یک جو رنگ مهتاب دارد
تا سفره های رنگین را در آئینه زمان بگستراند
و همین کافی برای شکفتن است
نقطه علامت درخت تنومندیست که در هشتی خانه ات خواهد روئید
من همیشه همین را باید ببینم
و گرنه روءیاهایم متلاشی می شوند .
درسیاهی باید چو شمعی درخشید
و نی لبکهای درون مرداب را با گلهای ارغوانی وزرد نیلوفر زاران
را تماشا کرد تا جوانه های گندم را
در دشتهای این سرزمین آبیاری دهند
ما پیچکهای روی دیوارهای کاهگلی این روستا هائیم
که مغز دریا را در شیر مادرانمان نوشیده ایم
و از حرکت دوار این زمان به خورشید نزدیک می شویم
و گلبنهای کنار شالی را پرورش می دهیم
تا مغز آفتاب بر درختان گردو و انگور بتابد
ما راه را از تمام بیراهه ها جدا کرده ایم و در خیابانهای
نیویورک و میدانهای رم مادرید و شانزه لیزه
بیرقهای سرخ خونین بر دوشهایمان نشاء کردیم
خورشید خواهد درخشید و بشریت راهی جز
نقب به روشنائی ندارد .
دوازدهم می دو هزار و دوازده
برگرفته از سایت گزارشگران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر