در« ستایش» عالیجناب
اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران
ذوق، بی ذوق
و بی هوشم.... من
پسرانی دارم بهتر از شاخه بید
بی برو بی حاصل
دوستانی، همه شان اهل ریا
و خدائی که در این نزدیکی
به جماران بود
من مسلمانم؟
ها!ها!ها!ها!
قبله ام، بانک سوئیس
جانمازم، رشوه
مُهرم، پول
قصر ابیض، سجاده من
من وضو با تپش خون شما می گیرم
درنمازم، سخن از یورو نیست
سبزی پشت دلارم، عشق است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را بوش
گفته باشد سرگلدسته کاخ
من نمازم را پی تکبیر بلر خواهم خواند
کعبه ام بانک سوئیس
کعبه ام، شرکت نفتی است که در نروژبود
کعبه ام، مثل هوای لندن
دائما درتغییر
حجرالاسود من، روشنی باغچه نیست
پرت می گوید این مردک!
حجر الاسود من، تیرگی عشق شماست
اهل رفسنجانم
پیشه ام رمالی ست
گاه گاهی، فال هم می گیرم
قفسی می سازم با تبلیغ
می فروشم به شما
تا به آواز کسانی که در آن زندانند
دل تنهائی تان پاره شود
چه خیالی، چه خیالی... می دانم
حرفهایم پرت اند
خوب می دانم، حوض رمالی من، بی ماهی ست
کوسه دارد به عوض
کوسه هایش بی ریش
کوسه هایش، قاضی
اهل رفسنجانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در چین
به سفالی در ماچین
نسبم شاید، به هیولائی در شهراتاوا برسد
پسرم پشت دو بار آمدن چلچله ها
بار خود را بسته ست
دخترم، درلندن
کیف دنیا را دارد
مردبقال از من پرسید « چند من خربزه می خواهی»
من از او پرسیدم، خفه خون می گیری؟.
می دهم باز به سیخت بکشند...
فکر کردم »گنجی» بود
یا که آن آدم دیگرکه اسمش یادم نیست....
از «سحاب» آمده بود...
پدرم، مادرم می گوید، نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، ویولون می زد
خط وربط اش بی ربط
من به اورفتم شاید...
باغ ما در رفسنجان
باغ ما جای گره خوردن نارنگی با خرما
باغ ما نقطه برخورد عدس با کشمش بود
زندگی چیزی بود مثل یک منبر رفتن
اجرتش ناقابل
قصه اش تکراری
آب بی حمد خدا می خوردم
نارنگی را بی سبب می چیدم
زندگی چیزی بود تکراری
من به میهمانی مذهب رفتم
رفتم از پله تزویر به عرش
تا ته کوی دروغ
تاهوای خنک پنهانکاری
چیزها دیدم و می دانم درروی زمین
که اگر باز بگویم،
زمین می ترکد
کودکی دیدم، اعدامی بود
من جنین دیدم، اعدامی
من گدائی دیدم ظرف یک هفته میلیاردرشد
و هزاران تن، که گدائی می کردند
بره ای را دیدم که عرق می نوشید
من الاغی دیدم که قضاوت می کرد
من قطاری دیدم که تباهی می برد
من قطاری دیدم بارش فقه، و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد برپشت چماق
من چماقی دیدم که وزرات می کرد
قمه ای بود درشت- مثل خودم- که ریاست داشت براهل قمه
جنگ ها دیدم من
جنگ یک مشت سیاه با خواهش نور
جنگ تزویر و ریا با خورشید
جنگ خونین قمه با گردن
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی زن با پونز
بعد
فتح یک قصه به دست یک دزد
فتح یک باغ به دست تیشه
فتح یک کوچه به دست شمشیر
فتح یک شهر به دست سه چهار اهل هوا، همه شان ژ٣ به دست
فتح یک عید، به دست دو عروسک در تابوت
قتل دیدم
قتل یک قصه به دستورامام
قتل یک شعر به فرمان خودم
قتل مهتاب، به فرمان فقیه
قتل یک سرو به دست قمه ای روی موتور
قتل یک شاعر افسرده به دستوروزیر
اهل رفسنجانم،
اما شهر من کرمان نیست
شهر من، گم شده است
بهتر آن است که من
به اتاوا بروم
بارسلونا بدنیست
حیف ... میکونوس نزدیک است
نه...
کارمن نیست شناسائی درد انسان
من در این ظلم آباد
به گمنامی غمگین علف دل بستم
از صدای نفس باغچه بیزارم بی زار
من صدای قدم خواهش رادر پشت سرم می شنوم
و صدای پای قانون
که سرانجام به گوشم خواهد خورد
روح من کم سن نیست
من درختم، من درخت کاجی هستم در گورستان
پسرانم شغل شان گورکنی است
روح من هیچ ندیدم که غمگین باشد
مثل بال حشره، وزن هوا را می دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به اذان مغرب
مثل زنبیل پراز میوه سنگین ام
مثل یک می کده بسته وویرانه، غمگین
به دلاری خوشنودم
یورو هم بدنیست
من نمی خندم وقتی شبه امام
گریه اش می گیرد
یا که مشکینی می رود پیش خدا
خنده دارد اما،
خوب می دانم ریواس، گیاه خوبی است
و قمری ها را باید گردن زد
و کبابی خورد
به کبابی خوشنودم
و به بوئیدن یک مهرکه از خاک عرب می آید
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی شستن بشقابی نیست
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان هم نیست
زندگی ضرب زمین در شریان دل من
زندگی بردن اموال شماست
هرکجا هستم، باشم
زندگی، یعنی
ایران شما مال من است
پنجره ، فکر، زمین، باز زمین، مال من است
اهمیت دارد آیا
که کسی می میرد یا چه کس می ماند؟
من نمی دانم
که چرا می گویند من حیوان نجیبی هستم!
چشم هاتان را باید شست
و لب هاتان را باید دوخت
و زبان تان را باید بست
دستهاتان را باید ساطوری کرد
تا که دستی نرود سوی قلم
با قلم باید نان پخت
با قلم باید دیزی داشت
نان را با آب مصفا کرد و شکم راسیر
و نخوانیم کتابی که در آن حرفی هست
و کتابی که در آن، ردپائی از مکتب نیست
و کتابی که در آن یاخته ها، بی بعدند
و نپرسیم کجائیم
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را
و نپرسیم زحال گنجی
او چه حق دارد با آن چه که کرده ست، هنوز
زنده باشد، حتی درزندان!
ونگوئیم ترازوی عدالت کفه کرده ست به یک سو
کارما نیست عدالت
و نپرسیم چرا قلب من و خاتمی و خامنه ای آبی نیست
قلب گفتی....
قلب ما....
قلب ما را قدرت دزدید
معجزعلم طبابت مائیم!
بی قلب.... هنوزم سرپا،
لب دریا برویم
توردر آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب
کی طراوات می خواهد!
مرگ را عشق است
مرگ را عشق است
اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران…..
۲۹ ژوئیه ۲۰۰۵
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران
ذوق، بی ذوق
و بی هوشم.... من
پسرانی دارم بهتر از شاخه بید
بی برو بی حاصل
دوستانی، همه شان اهل ریا
و خدائی که در این نزدیکی
به جماران بود
من مسلمانم؟
ها!ها!ها!ها!
قبله ام، بانک سوئیس
جانمازم، رشوه
مُهرم، پول
قصر ابیض، سجاده من
من وضو با تپش خون شما می گیرم
درنمازم، سخن از یورو نیست
سبزی پشت دلارم، عشق است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را بوش
گفته باشد سرگلدسته کاخ
من نمازم را پی تکبیر بلر خواهم خواند
کعبه ام بانک سوئیس
کعبه ام، شرکت نفتی است که در نروژبود
کعبه ام، مثل هوای لندن
دائما درتغییر
حجرالاسود من، روشنی باغچه نیست
پرت می گوید این مردک!
حجر الاسود من، تیرگی عشق شماست
اهل رفسنجانم
پیشه ام رمالی ست
گاه گاهی، فال هم می گیرم
قفسی می سازم با تبلیغ
می فروشم به شما
تا به آواز کسانی که در آن زندانند
دل تنهائی تان پاره شود
چه خیالی، چه خیالی... می دانم
حرفهایم پرت اند
خوب می دانم، حوض رمالی من، بی ماهی ست
کوسه دارد به عوض
کوسه هایش بی ریش
کوسه هایش، قاضی
اهل رفسنجانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در چین
به سفالی در ماچین
نسبم شاید، به هیولائی در شهراتاوا برسد
پسرم پشت دو بار آمدن چلچله ها
بار خود را بسته ست
دخترم، درلندن
کیف دنیا را دارد
مردبقال از من پرسید « چند من خربزه می خواهی»
من از او پرسیدم، خفه خون می گیری؟.
می دهم باز به سیخت بکشند...
فکر کردم »گنجی» بود
یا که آن آدم دیگرکه اسمش یادم نیست....
از «سحاب» آمده بود...
پدرم، مادرم می گوید، نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، ویولون می زد
خط وربط اش بی ربط
من به اورفتم شاید...
باغ ما در رفسنجان
باغ ما جای گره خوردن نارنگی با خرما
باغ ما نقطه برخورد عدس با کشمش بود
زندگی چیزی بود مثل یک منبر رفتن
اجرتش ناقابل
قصه اش تکراری
آب بی حمد خدا می خوردم
نارنگی را بی سبب می چیدم
زندگی چیزی بود تکراری
من به میهمانی مذهب رفتم
رفتم از پله تزویر به عرش
تا ته کوی دروغ
تاهوای خنک پنهانکاری
چیزها دیدم و می دانم درروی زمین
که اگر باز بگویم،
زمین می ترکد
کودکی دیدم، اعدامی بود
من جنین دیدم، اعدامی
من گدائی دیدم ظرف یک هفته میلیاردرشد
و هزاران تن، که گدائی می کردند
بره ای را دیدم که عرق می نوشید
من الاغی دیدم که قضاوت می کرد
من قطاری دیدم که تباهی می برد
من قطاری دیدم بارش فقه، و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد برپشت چماق
من چماقی دیدم که وزرات می کرد
قمه ای بود درشت- مثل خودم- که ریاست داشت براهل قمه
جنگ ها دیدم من
جنگ یک مشت سیاه با خواهش نور
جنگ تزویر و ریا با خورشید
جنگ خونین قمه با گردن
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی زن با پونز
بعد
فتح یک قصه به دست یک دزد
فتح یک باغ به دست تیشه
فتح یک کوچه به دست شمشیر
فتح یک شهر به دست سه چهار اهل هوا، همه شان ژ٣ به دست
فتح یک عید، به دست دو عروسک در تابوت
قتل دیدم
قتل یک قصه به دستورامام
قتل یک شعر به فرمان خودم
قتل مهتاب، به فرمان فقیه
قتل یک سرو به دست قمه ای روی موتور
قتل یک شاعر افسرده به دستوروزیر
اهل رفسنجانم،
اما شهر من کرمان نیست
شهر من، گم شده است
بهتر آن است که من
به اتاوا بروم
بارسلونا بدنیست
حیف ... میکونوس نزدیک است
نه...
کارمن نیست شناسائی درد انسان
من در این ظلم آباد
به گمنامی غمگین علف دل بستم
از صدای نفس باغچه بیزارم بی زار
من صدای قدم خواهش رادر پشت سرم می شنوم
و صدای پای قانون
که سرانجام به گوشم خواهد خورد
روح من کم سن نیست
من درختم، من درخت کاجی هستم در گورستان
پسرانم شغل شان گورکنی است
روح من هیچ ندیدم که غمگین باشد
مثل بال حشره، وزن هوا را می دانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به اذان مغرب
مثل زنبیل پراز میوه سنگین ام
مثل یک می کده بسته وویرانه، غمگین
به دلاری خوشنودم
یورو هم بدنیست
من نمی خندم وقتی شبه امام
گریه اش می گیرد
یا که مشکینی می رود پیش خدا
خنده دارد اما،
خوب می دانم ریواس، گیاه خوبی است
و قمری ها را باید گردن زد
و کبابی خورد
به کبابی خوشنودم
و به بوئیدن یک مهرکه از خاک عرب می آید
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی شستن بشقابی نیست
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان هم نیست
زندگی ضرب زمین در شریان دل من
زندگی بردن اموال شماست
هرکجا هستم، باشم
زندگی، یعنی
ایران شما مال من است
پنجره ، فکر، زمین، باز زمین، مال من است
اهمیت دارد آیا
که کسی می میرد یا چه کس می ماند؟
من نمی دانم
که چرا می گویند من حیوان نجیبی هستم!
چشم هاتان را باید شست
و لب هاتان را باید دوخت
و زبان تان را باید بست
دستهاتان را باید ساطوری کرد
تا که دستی نرود سوی قلم
با قلم باید نان پخت
با قلم باید دیزی داشت
نان را با آب مصفا کرد و شکم راسیر
و نخوانیم کتابی که در آن حرفی هست
و کتابی که در آن، ردپائی از مکتب نیست
و کتابی که در آن یاخته ها، بی بعدند
و نپرسیم کجائیم
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را
و نپرسیم زحال گنجی
او چه حق دارد با آن چه که کرده ست، هنوز
زنده باشد، حتی درزندان!
ونگوئیم ترازوی عدالت کفه کرده ست به یک سو
کارما نیست عدالت
و نپرسیم چرا قلب من و خاتمی و خامنه ای آبی نیست
قلب گفتی....
قلب ما....
قلب ما را قدرت دزدید
معجزعلم طبابت مائیم!
بی قلب.... هنوزم سرپا،
لب دریا برویم
توردر آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب
کی طراوات می خواهد!
مرگ را عشق است
مرگ را عشق است
اهل رفسنجانم
روزگارم خوب است
من زمینی دارم نامش، ایران…..
۲۹ ژوئیه ۲۰۰۵
امثال و حکم
به روایت لقمانعلی گزارشگر
به روایت لقمانعلی گزارشگر
« اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد»،
ولی اکبر به فامیلهایش که می دهد.
«به هرکجاکه روی آسمان همین رنگ است»،
درست مثل ایران که به هرکجا که بروی بوی خوش گازوئیل مستت می کند.
«دستی را که حاکم ببرد دیه ندارد»،
درست مثل قتلی که قاضی می کند. به ویژه اگر آلت قتاله لنگه کفش او باشد.
«زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد»،
ولی درایران، رنگ اش مهم نیست.
«با کدخدا بساز، ده را بتاز»،
اگر با امام جمعه محل بسازی هم بردی.
«مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد»،
غیر از ما ایرانی ها، که اصلا نمی دانیم مارچیست؟
«به هرکس هرچه قسمت بود دادند»،
به غیر از ما که قرنها به شاه سواری دادیم و حالا هم به شیخ
«روزگارست این که گه عزت دهد گه خوار دارد»،
البته اگر به دفتر مقام معظم رهبری وابسته باشی، بهتر است.
«خطا بربزرگان گرفتن خطاست»،
چون سرو کارت می افتد با قاضی مرتضوی.
«دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد»،
پشت گوش هم سمعکی است که به دفتر قاضی مرتضوی وصل است.
«پلوی معاویه چرب تر است»،
ولی چلوکباب یزید را عشق است!
«آب که از سر گذشت، چه یک گز چه صد گز»،
ولی مهم نیست، اگر کر باشد، آدم غسلش درست است.
«انسان جایزالخطاست»،
مگر بعضی از ایرانی ها که هرچه می کنند، همیشه درست است.
« قدر زر، زرگر شناسد»،
قدر خر را خر سوار
« چو دزدی با چراغ آید»
معلوم می شود که اگر وزیر ووکیل نباشد، حتما از آقازاده هاست.
«بقدرشغل خودباید زدن لاف»
مگر این که آدم آخوند باشد.
« از دست بوس، روی به پای بوس کرده ای»
درست مثل بعضی از چپ های ما که سر پیری مزایای سلطنت را فهمیده اند!
«آدم زنده، وکیل ووصی نمی خواد»
مگر ایرانی ها که هم به شورای « نگهبان» نیازمندند هم به وزارت « ارشاد»!
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست مثل آخوند جماعت که با کون گشاد، تخم های بزرگ می گذارند.
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست برعکس آخوندها که تخم شان ریز و کون شان گشاد است.
« تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»
ولی آن قدر بگویند تا جون از کونشون دربره... کو گوش شنوا؟
« دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم»
در برگشتن، تلویزیون دیجیتال و سی دی پلی یر یادت نرود.
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهرو پاسدار بشیم!!
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهروسیگار فروشی کنیم.
«زنان را همین بس بود یک هنر»
که بعضی از مردها را تحمل کنند!
«شراب مفت را قاضی هم می خورد»
ولی خانه عفاف رفتن هزینه دارد.
« شراب مفت را قاضی هم می خورد
ولی قاضی های ایران، تریاک مفت هم می خواهند.
«بوی کباب آمد...»..
ولی بی ناموس ها داشتند آدم ها را داغ می کردند
کوری که عین الله و کچلی که زلفعلی شده بود
درست مثل آخوندها که به آنها می گویند « فضلاء»!
ملا شدن چه آسان،، آدم شدن چه مشگل!
[دلم نیومد تو این یکی دس ببرم]
« آدم زنده وکیل ووصی نمی خواهد»
بیخود، ما ایرانی ها هم وزارت ارشاد لازم داریم هم شورای نکبتی نگهبان که معلوم نیست از چی نگهبانی می کند!
« آفتابه لگن هفت دست،»
شام و نهار هم مفصل، درست مثل اعتصاب غذای نمایندگان مجلس ششم
« اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است»،
حالا تو هی بگو اصلاحات از بالا یا از پائین و یا حتی از وسط...
« ای خواجه مرو در طلب عمر که دائم»
کارت به حراست است و ساواک
« پول آدم را می رقصاند»
خارش مقعد هم وقتی دست نداری همین خاصیت را دارد
« پول داشته باش، کوفت داشته باش»
من الان ۵۰ درصدش را دارم
« اگر صد من ارزن به سرشان می ریختی یکیش پائین نمی افتاد»
خودتان حدس بزنید که عمامه شان چقدر بزرگ بود..
« شراب خوردن پنهان به از عبادت فاش»
ولی دو تائی اش را با هم عشق است!
« آئینه هر چه دید فراموش می کند»
ما ایرونی ها آئینه بودیم و خودمون خبر نداشتیم!
« از کرامات شیخ ما چه عجب!»
شیره را چون کشید گفت عشق اشت...
« نابرده رنج گنج میسر نمی شود»
مگر در اقتصاد بی طبقه اسلامی!
« نه مال داشت که دزد ببره و نه ایمان که شیطان ببره»
آخوندها زودتر از شیطان دخل ایمان اش را درآورده بودند
«خدا درد را اندازه طاقت می دهد»
و اما یادش رفته که ما ایرانی ها هم آدمیم!
«انسان جایز الخطاست»،
به غیر از آقای خامنه ای و آقای مرتضوی و شورای محترم نگهبان که هیچ گاه خطا نمی کنند!
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
وبلاگ هم نمی تواند بنویسد.
« اونی که از خدای جون داده نمی ترسه»
از بنده ی کون داده ای مثل قاضی مرتضوی حتما بایدبترسه…
«اونی که به ما نریده بود»،
ملای کون دریده بود
«آدم گرسنه ایمان ندارد»
والله تو ایرون سیراش هم ندارن. جمهوری اسلامی چنان ریده به اسلام که می گن حتی امام رضا هم رفته هرات و پناهندگی گرفته
« سرزمینی است که ایمان فلک رفته به باد»
بابا جان این قد دیگه سرکوفت نزن
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
ممکن است آن تو یک نارنجک کار گذاشته باشند!
« این جا موش با عصا راه می رود»،
برو بابا جان! برو چشمت را معالجه کن. اونی که با عصاراه می ره امام جمعه مسجد محل ماست.
« این دم شیر است به بازی نگیر».
اگرم خواسی به بازی بگیری لااقل انگشت توی کونش نکن
« خر به چوب و ترکه اسب نمی شود»
ولی اگر یک عمامه سرش بگذاری می شود آٌقای جنتی….
« اگر داری زبان چاپلوسی،هم ات جا درعزاست هم در عروسی».
زمان شاه، می شی شاه پرست، با آمدن خمینی می شوی پاسدار،
وقتی آقای خاتمی می رسد از راه، چماق را قایم می کنی و می شی اصلاح طلب و
الان هم چپ وراست اندر خوشگلی رضا نیم پهلوی سخن رانی بکن وشعار بده…
« اگر من نبرم دیگری خواهد برد»،
به جای عدل مظفر زده اند سر در مجلس…
«اگر می تونستم سرم را بر گردونم…..»
حال شده وضع ما با این جمهوری عوضی اسلامی
« ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک»،
به ما هم منقل بده ولی قربون دشتت بافورش یادت نره.
« بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد»،
موقوفاتش را اگرامام جمعه نخورد حتما نماینده رهبر می خورد..
«ریش و قیچی هردو دست شماست»،
بابا جان ریش مارو اندازه بگیر بزار بریم پی کارمون
« کبوتر با کبوتر باز با باز»،
تو نیکی می کن و در دجله انداز
« زن نداری غم نداری»
اینه به آدمای چندزنه بگین.
« از صد زبان زبان خموشی رساتر است»،
پس بگوچرا در ایران روزنامه ها را می بندیم
«کرم درخت ازخود درخت است»
فقط درخت های ماست که کرم هایش وارداتی است.
« گوسفند به فکر جان است قصاب به فکر دنبه»
من و هادی جان خرسندی هم به فکر کلسترول
« از مکافات عمل غافل مشو»
اگر هم شدی، اشکالی نداره. دم آقای مشکینی را ببین او به امام زمان خبر می دهدو همه چی درست می شه.
« با کدخدا بساز ده را بتاز»
با امام جمعه بسازی احتمال موفقیت بیشتره
« پلوی معاویه چرب تر است»
والله جوجه کباب اش هم بد نیست.
« تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان»
با این همه کاسه لیسی که ما داریم یک تغار کافی نیس.
« شتر دیدی ندیدی»
بابا جان، پس این دیه صد تا شتر را چیکار کنیم؟
« باسیلی صورت خود را سرخ نگه می دارد»
نه بابا از پیش قاضی مرتضوی برمی گردد.
« عقل که نیست جان درعذاب است»
ولی نه جان خودشان.
«ازماست که برماست»
نه داداش به ما چه ربطی داره! خارجی ها توطئه کردن.
به ایرانی گفتند« مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید می ترسد»
با تعجب گفت: مار دیگه چی چیه؟
«تا خم شده ای بار گذارند به پشتت»
بار اشکال نداره، کونم نذارن
«نشاشیدی شب درازاست»
به سرمبارک شما خیلی هم شاشیدیم..
« خواهی نشوی رسوا»
تو هم بیاو راجع به رفرراندم مقاله بنویس
« حق گوی اگرچه تلخ باشد»
بعدا گله نکن چرا بردنت اوین
« ده انگشت را خدابرابر خلق نکرده»
خیلی هم خوب کرد، اگر همه انگشت ها اندازه انگشت شست بود دماغمون را چه جوری پاک می کردیم!
«گربه دستش به دنبه نرسید» گفت
آقای بوش کمک...
« هیچ کس از پیش خود چیزی نشد»
اختباردارید، سایت های فارسی زبان و بعضی از نوشته های ایرانی ها را بخوان
« آدم گرسنه ایمان ندارد»
اگر هم داشته باشد حالش را ندارد تا در باره اش حرف بزند.
« نیمچه طبیب بلای جان است و نیمچه فقیه بلای ایمان»
تمام فقیه هم بلای هر دو.
«چراغی را که ایزد بر فروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد»
واسه همین، به آقای رفسنجانی گفتند پف کنه
« آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی»
کون سالم در جهان نگذاشتی
« ابر اگر آب زندگی بارد»
هرگز از شیخ و شاه بر نخوری
«آسوده کسی که خر ندارد»
بی خیالش، طوری سوارپیکان و پراید می شود که انگار سوار خر شده است.
« آب که از سر گذشت»
مهم نیست بوبدهد یا پرمدفوع باشد، اگر کٌر باشد آدم غسل اش شرعی است.
«خودکرده را تدبیر نیست»
فقط دوباره کردن اش خریت است.
« خودم کردم که لعنت بر خودم باد»
چشمم کور یک دفعه دیگه می کنم تا کور شود هر آن که نتواند دید.
«بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند»
و آقای مرتضوی می شود قاضی عدلیه.
«پادشاهان از پی یک مصلحت صدخون کنند»
بابا، درست مثل فقها
« آدم بایدبه اندازه دهنش گه بخورد»
والله اگر هم کسی خواست بیشتر بخورد، ما که بخیل نیستیم، نوش جان
« سخن راست از دیوانه شنو»
هروقت به خطبه های نماز جمعه گوش می دهیم پس چرا عمدتا دروغ می شنویم
« اندر جهان به از خرد آموزگار نیست»
پس آیت الله مشکینی و آخوند حسنی چی!
«افسانه حیات دوروزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت»
یک روز شاه را از ایران بیرون کردیم
و روز دیگر هم می خواهیم شاه را با سلام و صلوات بر گردانیم.
« دیوار موش دارد موش هم گوش دارد»
و همه این موش ها هم از سربازان گمنام امام زمان هستند.
« تا مرد سخن نگفته نباشد»
گیر قاضی مرتضوی نمانده باشد.
اگر هم زنها سخن بگویند که خواهر شایق – نماینده مقام رهبری در میان مردم تبریز- برای انجام وظیفه حاضرند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=45311
ولی اکبر به فامیلهایش که می دهد.
«به هرکجاکه روی آسمان همین رنگ است»،
درست مثل ایران که به هرکجا که بروی بوی خوش گازوئیل مستت می کند.
«دستی را که حاکم ببرد دیه ندارد»،
درست مثل قتلی که قاضی می کند. به ویژه اگر آلت قتاله لنگه کفش او باشد.
«زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد»،
ولی درایران، رنگ اش مهم نیست.
«با کدخدا بساز، ده را بتاز»،
اگر با امام جمعه محل بسازی هم بردی.
«مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد»،
غیر از ما ایرانی ها، که اصلا نمی دانیم مارچیست؟
«به هرکس هرچه قسمت بود دادند»،
به غیر از ما که قرنها به شاه سواری دادیم و حالا هم به شیخ
«روزگارست این که گه عزت دهد گه خوار دارد»،
البته اگر به دفتر مقام معظم رهبری وابسته باشی، بهتر است.
«خطا بربزرگان گرفتن خطاست»،
چون سرو کارت می افتد با قاضی مرتضوی.
«دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد»،
پشت گوش هم سمعکی است که به دفتر قاضی مرتضوی وصل است.
«پلوی معاویه چرب تر است»،
ولی چلوکباب یزید را عشق است!
«آب که از سر گذشت، چه یک گز چه صد گز»،
ولی مهم نیست، اگر کر باشد، آدم غسلش درست است.
«انسان جایزالخطاست»،
مگر بعضی از ایرانی ها که هرچه می کنند، همیشه درست است.
« قدر زر، زرگر شناسد»،
قدر خر را خر سوار
« چو دزدی با چراغ آید»
معلوم می شود که اگر وزیر ووکیل نباشد، حتما از آقازاده هاست.
«بقدرشغل خودباید زدن لاف»
مگر این که آدم آخوند باشد.
« از دست بوس، روی به پای بوس کرده ای»
درست مثل بعضی از چپ های ما که سر پیری مزایای سلطنت را فهمیده اند!
«آدم زنده، وکیل ووصی نمی خواد»
مگر ایرانی ها که هم به شورای « نگهبان» نیازمندند هم به وزارت « ارشاد»!
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست مثل آخوند جماعت که با کون گشاد، تخم های بزرگ می گذارند.
« تخم درشت مال مرغ کون گشاده»
درست برعکس آخوندها که تخم شان ریز و کون شان گشاد است.
« تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»
ولی آن قدر بگویند تا جون از کونشون دربره... کو گوش شنوا؟
« دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم»
در برگشتن، تلویزیون دیجیتال و سی دی پلی یر یادت نرود.
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهرو پاسدار بشیم!!
« دهقان سالخورده چه خوش گفت باپسر»
کای نورچشم من، بهتره بریم شهروسیگار فروشی کنیم.
«زنان را همین بس بود یک هنر»
که بعضی از مردها را تحمل کنند!
«شراب مفت را قاضی هم می خورد»
ولی خانه عفاف رفتن هزینه دارد.
« شراب مفت را قاضی هم می خورد
ولی قاضی های ایران، تریاک مفت هم می خواهند.
«بوی کباب آمد...»..
ولی بی ناموس ها داشتند آدم ها را داغ می کردند
کوری که عین الله و کچلی که زلفعلی شده بود
درست مثل آخوندها که به آنها می گویند « فضلاء»!
ملا شدن چه آسان،، آدم شدن چه مشگل!
[دلم نیومد تو این یکی دس ببرم]
« آدم زنده وکیل ووصی نمی خواهد»
بیخود، ما ایرانی ها هم وزارت ارشاد لازم داریم هم شورای نکبتی نگهبان که معلوم نیست از چی نگهبانی می کند!
« آفتابه لگن هفت دست،»
شام و نهار هم مفصل، درست مثل اعتصاب غذای نمایندگان مجلس ششم
« اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است»،
حالا تو هی بگو اصلاحات از بالا یا از پائین و یا حتی از وسط...
« ای خواجه مرو در طلب عمر که دائم»
کارت به حراست است و ساواک
« پول آدم را می رقصاند»
خارش مقعد هم وقتی دست نداری همین خاصیت را دارد
« پول داشته باش، کوفت داشته باش»
من الان ۵۰ درصدش را دارم
« اگر صد من ارزن به سرشان می ریختی یکیش پائین نمی افتاد»
خودتان حدس بزنید که عمامه شان چقدر بزرگ بود..
« شراب خوردن پنهان به از عبادت فاش»
ولی دو تائی اش را با هم عشق است!
« آئینه هر چه دید فراموش می کند»
ما ایرونی ها آئینه بودیم و خودمون خبر نداشتیم!
« از کرامات شیخ ما چه عجب!»
شیره را چون کشید گفت عشق اشت...
« نابرده رنج گنج میسر نمی شود»
مگر در اقتصاد بی طبقه اسلامی!
« نه مال داشت که دزد ببره و نه ایمان که شیطان ببره»
آخوندها زودتر از شیطان دخل ایمان اش را درآورده بودند
«خدا درد را اندازه طاقت می دهد»
و اما یادش رفته که ما ایرانی ها هم آدمیم!
«انسان جایز الخطاست»،
به غیر از آقای خامنه ای و آقای مرتضوی و شورای محترم نگهبان که هیچ گاه خطا نمی کنند!
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
وبلاگ هم نمی تواند بنویسد.
« اونی که از خدای جون داده نمی ترسه»
از بنده ی کون داده ای مثل قاضی مرتضوی حتما بایدبترسه…
«اونی که به ما نریده بود»،
ملای کون دریده بود
«آدم گرسنه ایمان ندارد»
والله تو ایرون سیراش هم ندارن. جمهوری اسلامی چنان ریده به اسلام که می گن حتی امام رضا هم رفته هرات و پناهندگی گرفته
« سرزمینی است که ایمان فلک رفته به باد»
بابا جان این قد دیگه سرکوفت نزن
«آدم انگشت به دماغش نمی تواند بکند»،
ممکن است آن تو یک نارنجک کار گذاشته باشند!
« این جا موش با عصا راه می رود»،
برو بابا جان! برو چشمت را معالجه کن. اونی که با عصاراه می ره امام جمعه مسجد محل ماست.
« این دم شیر است به بازی نگیر».
اگرم خواسی به بازی بگیری لااقل انگشت توی کونش نکن
« خر به چوب و ترکه اسب نمی شود»
ولی اگر یک عمامه سرش بگذاری می شود آٌقای جنتی….
« اگر داری زبان چاپلوسی،هم ات جا درعزاست هم در عروسی».
زمان شاه، می شی شاه پرست، با آمدن خمینی می شوی پاسدار،
وقتی آقای خاتمی می رسد از راه، چماق را قایم می کنی و می شی اصلاح طلب و
الان هم چپ وراست اندر خوشگلی رضا نیم پهلوی سخن رانی بکن وشعار بده…
« اگر من نبرم دیگری خواهد برد»،
به جای عدل مظفر زده اند سر در مجلس…
«اگر می تونستم سرم را بر گردونم…..»
حال شده وضع ما با این جمهوری عوضی اسلامی
« ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک»،
به ما هم منقل بده ولی قربون دشتت بافورش یادت نره.
« بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد»،
موقوفاتش را اگرامام جمعه نخورد حتما نماینده رهبر می خورد..
«ریش و قیچی هردو دست شماست»،
بابا جان ریش مارو اندازه بگیر بزار بریم پی کارمون
« کبوتر با کبوتر باز با باز»،
تو نیکی می کن و در دجله انداز
« زن نداری غم نداری»
اینه به آدمای چندزنه بگین.
« از صد زبان زبان خموشی رساتر است»،
پس بگوچرا در ایران روزنامه ها را می بندیم
«کرم درخت ازخود درخت است»
فقط درخت های ماست که کرم هایش وارداتی است.
« گوسفند به فکر جان است قصاب به فکر دنبه»
من و هادی جان خرسندی هم به فکر کلسترول
« از مکافات عمل غافل مشو»
اگر هم شدی، اشکالی نداره. دم آقای مشکینی را ببین او به امام زمان خبر می دهدو همه چی درست می شه.
« با کدخدا بساز ده را بتاز»
با امام جمعه بسازی احتمال موفقیت بیشتره
« پلوی معاویه چرب تر است»
والله جوجه کباب اش هم بد نیست.
« تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان»
با این همه کاسه لیسی که ما داریم یک تغار کافی نیس.
« شتر دیدی ندیدی»
بابا جان، پس این دیه صد تا شتر را چیکار کنیم؟
« باسیلی صورت خود را سرخ نگه می دارد»
نه بابا از پیش قاضی مرتضوی برمی گردد.
« عقل که نیست جان درعذاب است»
ولی نه جان خودشان.
«ازماست که برماست»
نه داداش به ما چه ربطی داره! خارجی ها توطئه کردن.
به ایرانی گفتند« مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید می ترسد»
با تعجب گفت: مار دیگه چی چیه؟
«تا خم شده ای بار گذارند به پشتت»
بار اشکال نداره، کونم نذارن
«نشاشیدی شب درازاست»
به سرمبارک شما خیلی هم شاشیدیم..
« خواهی نشوی رسوا»
تو هم بیاو راجع به رفرراندم مقاله بنویس
« حق گوی اگرچه تلخ باشد»
بعدا گله نکن چرا بردنت اوین
« ده انگشت را خدابرابر خلق نکرده»
خیلی هم خوب کرد، اگر همه انگشت ها اندازه انگشت شست بود دماغمون را چه جوری پاک می کردیم!
«گربه دستش به دنبه نرسید» گفت
آقای بوش کمک...
« هیچ کس از پیش خود چیزی نشد»
اختباردارید، سایت های فارسی زبان و بعضی از نوشته های ایرانی ها را بخوان
« آدم گرسنه ایمان ندارد»
اگر هم داشته باشد حالش را ندارد تا در باره اش حرف بزند.
« نیمچه طبیب بلای جان است و نیمچه فقیه بلای ایمان»
تمام فقیه هم بلای هر دو.
«چراغی را که ایزد بر فروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد»
واسه همین، به آقای رفسنجانی گفتند پف کنه
« آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی»
کون سالم در جهان نگذاشتی
« ابر اگر آب زندگی بارد»
هرگز از شیخ و شاه بر نخوری
«آسوده کسی که خر ندارد»
بی خیالش، طوری سوارپیکان و پراید می شود که انگار سوار خر شده است.
« آب که از سر گذشت»
مهم نیست بوبدهد یا پرمدفوع باشد، اگر کٌر باشد آدم غسل اش شرعی است.
«خودکرده را تدبیر نیست»
فقط دوباره کردن اش خریت است.
« خودم کردم که لعنت بر خودم باد»
چشمم کور یک دفعه دیگه می کنم تا کور شود هر آن که نتواند دید.
«بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند»
و آقای مرتضوی می شود قاضی عدلیه.
«پادشاهان از پی یک مصلحت صدخون کنند»
بابا، درست مثل فقها
« آدم بایدبه اندازه دهنش گه بخورد»
والله اگر هم کسی خواست بیشتر بخورد، ما که بخیل نیستیم، نوش جان
« سخن راست از دیوانه شنو»
هروقت به خطبه های نماز جمعه گوش می دهیم پس چرا عمدتا دروغ می شنویم
« اندر جهان به از خرد آموزگار نیست»
پس آیت الله مشکینی و آخوند حسنی چی!
«افسانه حیات دوروزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چسان گذشت»
یک روز شاه را از ایران بیرون کردیم
و روز دیگر هم می خواهیم شاه را با سلام و صلوات بر گردانیم.
« دیوار موش دارد موش هم گوش دارد»
و همه این موش ها هم از سربازان گمنام امام زمان هستند.
« تا مرد سخن نگفته نباشد»
گیر قاضی مرتضوی نمانده باشد.
اگر هم زنها سخن بگویند که خواهر شایق – نماینده مقام رهبری در میان مردم تبریز- برای انجام وظیفه حاضرند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=45311
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر