كودك و دريا
مجید نفیسی
دريا گفت: "كودك را به من بسپار!
گهواره ي امواج من
از دستهاي خسته ي تو زيبنده تر است."
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
چون گُلي مي نمود
شُكفته بر سينه ي من.
خم شدم تا به صدفي
اين هرزه گوي پير را از خود برانم
شگفتا! بر سينه ي شني خاك
شيشه ي خالي آبجويي يافتم.
"آه اي دريا، دريا، دريا!
آيا ارمغان تو اين است؟
اين است آن موسايي كه از بارگاه فرعون برگرفتي
تا اين سوي اقيانوس
در پيش پاي من زمين بگذاري؟
از دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
و شهرهاي شلوغ هند
و بيشه هاي بكرِ سرانديب
و آبهاي سبز گذشتي
تا اينچنين به ريشخندم بگيري؟
تُفي به ريش سفيدت!"
"آزاد" تكان نمي خورد
انگار به مكالمه ي من و دريا گوش مي داد.
شيشه ي خالي را پرتاب كردم
تكاني خورد و در موج ناپديد شد.
"من راهِ درازي آمده ام
از آبهاي گرم اقيانوس هند
تا تبعيدگاهم درين كرانه ي "آرام"
و اينك تو
كه ساحل را به ساحل پيوند ميدهي
چنين نمك به زخمَم مي پاشي؟
آخر اي هرزه گوي پير
در دستهاي خالي خود چه داري
كه به آن مي بالي؟
جز گوش ماهيهاي لب شكسته
جز شيشه هاي خالي؟
در گهواره ي امواج تو
از كودكانِ زندان و تبعيد خبري نيست
از قبر گمشده ي برادرم
از قلبِ تير خورده ي همسرم اثري نيست
نه نشاني از چشماني كه پژمرد
نه يادي از انقلابي كه افسرد.
بهارِ آزاديِ من كو؟
شورشِ خانه سازي
و جوششِ نفتگران كو؟
بستنِ كاخها
و گشودنِ آغوشها كو؟
شكستنِ وهم كهن
و ريختنِ طرح نو كو؟
از بنديانِ اوين چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهاي بي حاصل
از شهرهاي ويران
از كُردِ خون چكان
از زنِ كفن پوش؟
مرا بگو
كه اينهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
كه هر عصر به پيشوازت آمدم
تا بر زخمهاي خود مرهمي بيابم
ولي جز رفت و آمدِ امواجِ بي اعتناي تو
چه يافتم؟"
"ازاد" تكاني خورد
پتوي او را گشودم
چشمانش از هميشه درخشنده تر مي نمود.
"آه آزادِ من، آزاديِ من!
در سرزمين بيگانه به دنيا آمدي
در چشمانت اما
سوسويي از آن سرزمين دور مي بينم.
بر زخمهاي من مرهم خواهي گذاشت؟
از آرزوهاي من سخن خواهي گفت؟"
دستهايش را به اطراف مي چرخاند
گويا مي خواست چون رهبر اركستري توانا
به امواج خشمگين دريا
و حرفهاي ديوانه وار من
هماهنگي دهد.
"نه! اين سزاوار نيست
از آن همه آرزوهاي بربادرفته
شيشه ي خالي آبجويي به ارمغان آورده است
و اكنون از من مي خواهد
كه ترا اي كودكِ آرزوهاي آينده
به گهواره ي امواج او بسپارم.
اگر به آبت افكنم
ترا به بوشهر يا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شير خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسايي
به فرعون گِزيدگانِ آنسوي ساحل
به هديه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آيا ترا به كوچه هاي گرمازده
به باغهاي گُر گرفته
به دشتهاي خالي
به كوههاي خاموش خواهد برد
تا به پژواكِ قيل و قالِ كودكانه اي گوش دهي
كه روزگاري محفل دوستانه ي ما را آكنده بود
و اكنون در ميدانهاي تير
به خاموشي گرائيده است؟
آيا جوانه هاي تازه را خواهي ديد
و به كودكانِ نورسيده خواهي گفت
كه اين تبعيدي نخفته است
كه قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان مي زند؟
بگو اگر چنين است
ترا به گهواره ي امواج او بسپارم
كه شايد فرعون، خود منم
و تو موسايي كه مرا وامي گذاري
تا طرحي نو دراندازي."
با دستهاي ناتوان خود
بر سينه ي شني خاك گودالي كندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هياهوي موج
فريادِ بچه ها را مي شنيدم
كه در تپه هاي اوين تيرباران شدند.
"نه اي دريا!
چرا گُلِ سينه ي خود را
به سوي تو پرتاب كنم؟
چرا خود موسايِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ي امواج خود بپيچان
از نهنگها و كوسه هاي خود مترسان
از سرانديب و چين و ماچين بگردان
تا آبهاي خليج
تا دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
تا آفتابِ عريان
تا سلامها و خسته نباشيها
تا كاسه هاي آبِ خنكِ دوستي؛
اي هرزه گوي پير!
اگر ترا اندك تواني هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."
به آبِ سبز كه رسيدم
برگشتم و نگاه كردم
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
خفته مي نمود.
در موجِ خشمگين
ديگر چيزي نديدم.
ژوئن 1988
از دستهاي خسته ي تو زيبنده تر است."
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
چون گُلي مي نمود
شُكفته بر سينه ي من.
خم شدم تا به صدفي
اين هرزه گوي پير را از خود برانم
شگفتا! بر سينه ي شني خاك
شيشه ي خالي آبجويي يافتم.
"آه اي دريا، دريا، دريا!
آيا ارمغان تو اين است؟
اين است آن موسايي كه از بارگاه فرعون برگرفتي
تا اين سوي اقيانوس
در پيش پاي من زمين بگذاري؟
از دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
و شهرهاي شلوغ هند
و بيشه هاي بكرِ سرانديب
و آبهاي سبز گذشتي
تا اينچنين به ريشخندم بگيري؟
تُفي به ريش سفيدت!"
"آزاد" تكان نمي خورد
انگار به مكالمه ي من و دريا گوش مي داد.
شيشه ي خالي را پرتاب كردم
تكاني خورد و در موج ناپديد شد.
"من راهِ درازي آمده ام
از آبهاي گرم اقيانوس هند
تا تبعيدگاهم درين كرانه ي "آرام"
و اينك تو
كه ساحل را به ساحل پيوند ميدهي
چنين نمك به زخمَم مي پاشي؟
آخر اي هرزه گوي پير
در دستهاي خالي خود چه داري
كه به آن مي بالي؟
جز گوش ماهيهاي لب شكسته
جز شيشه هاي خالي؟
در گهواره ي امواج تو
از كودكانِ زندان و تبعيد خبري نيست
از قبر گمشده ي برادرم
از قلبِ تير خورده ي همسرم اثري نيست
نه نشاني از چشماني كه پژمرد
نه يادي از انقلابي كه افسرد.
بهارِ آزاديِ من كو؟
شورشِ خانه سازي
و جوششِ نفتگران كو؟
بستنِ كاخها
و گشودنِ آغوشها كو؟
شكستنِ وهم كهن
و ريختنِ طرح نو كو؟
از بنديانِ اوين چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهاي بي حاصل
از شهرهاي ويران
از كُردِ خون چكان
از زنِ كفن پوش؟
مرا بگو
كه اينهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
كه هر عصر به پيشوازت آمدم
تا بر زخمهاي خود مرهمي بيابم
ولي جز رفت و آمدِ امواجِ بي اعتناي تو
چه يافتم؟"
"ازاد" تكاني خورد
پتوي او را گشودم
چشمانش از هميشه درخشنده تر مي نمود.
"آه آزادِ من، آزاديِ من!
در سرزمين بيگانه به دنيا آمدي
در چشمانت اما
سوسويي از آن سرزمين دور مي بينم.
بر زخمهاي من مرهم خواهي گذاشت؟
از آرزوهاي من سخن خواهي گفت؟"
دستهايش را به اطراف مي چرخاند
گويا مي خواست چون رهبر اركستري توانا
به امواج خشمگين دريا
و حرفهاي ديوانه وار من
هماهنگي دهد.
"نه! اين سزاوار نيست
از آن همه آرزوهاي بربادرفته
شيشه ي خالي آبجويي به ارمغان آورده است
و اكنون از من مي خواهد
كه ترا اي كودكِ آرزوهاي آينده
به گهواره ي امواج او بسپارم.
اگر به آبت افكنم
ترا به بوشهر يا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شير خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسايي
به فرعون گِزيدگانِ آنسوي ساحل
به هديه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آيا ترا به كوچه هاي گرمازده
به باغهاي گُر گرفته
به دشتهاي خالي
به كوههاي خاموش خواهد برد
تا به پژواكِ قيل و قالِ كودكانه اي گوش دهي
كه روزگاري محفل دوستانه ي ما را آكنده بود
و اكنون در ميدانهاي تير
به خاموشي گرائيده است؟
آيا جوانه هاي تازه را خواهي ديد
و به كودكانِ نورسيده خواهي گفت
كه اين تبعيدي نخفته است
كه قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان مي زند؟
بگو اگر چنين است
ترا به گهواره ي امواج او بسپارم
كه شايد فرعون، خود منم
و تو موسايي كه مرا وامي گذاري
تا طرحي نو دراندازي."
با دستهاي ناتوان خود
بر سينه ي شني خاك گودالي كندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هياهوي موج
فريادِ بچه ها را مي شنيدم
كه در تپه هاي اوين تيرباران شدند.
"نه اي دريا!
چرا گُلِ سينه ي خود را
به سوي تو پرتاب كنم؟
چرا خود موسايِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ي امواج خود بپيچان
از نهنگها و كوسه هاي خود مترسان
از سرانديب و چين و ماچين بگردان
تا آبهاي خليج
تا دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
تا آفتابِ عريان
تا سلامها و خسته نباشيها
تا كاسه هاي آبِ خنكِ دوستي؛
اي هرزه گوي پير!
اگر ترا اندك تواني هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."
به آبِ سبز كه رسيدم
برگشتم و نگاه كردم
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
خفته مي نمود.
در موجِ خشمگين
ديگر چيزي نديدم.
ژوئن 1988
http://www.iroon.com/irtn/blog/5321/
Child and the Sea
by
Majid Naficy
The sea said: "Surrender the child
The cradle of my waves is more deserving than your weary arms."
Azad in his blanket and ruffled cap
Looked like a flower
Blooming on my chest.
I bent to pick up a shell
To chase this old babbler.
Surprise! I found an empty beer bottle
On the sandy crust of the ground:
"Oh, sea, sea, sea
Is this your gift to me?
Is this that Moses
Whom you picked up from Pharaoh's court
To place at my feet
On this side of the ocean?
You passed from the open arms of my homeland,
Crowded cities of India,
Virgin jungles of Ceylon
And vast green waters
Just to mock me!
I spit on your white beard!"
Azad was calm
As if he was listening
To my conversation with the sea.
I threw away the empty bottle.
It bounced and disappeared in a wave:
"I have come from far away
From the warm waters of the Indian ocean
To my exile on this Pacific side
And now you, who connect shore to shore
Pour salt on my wounds.
Oh, you old babbler!
What do you have in your hands
That dares you to boast?
Only jagged shells and empty bottles.
In the cradle of your waves
There's no place for children of prison and exile.
There is no sign of the lost tomb of my brother
Or the shattered heart of my executed wife.
No trace of my eyes that became impaired
No remembrance of the Revolution that was crushed.
Where is my Spring of Freedom?
Where is the rebellion of shack-builders
And the uprising of petroleum workers?
Where is the shutting down of palaces
And opening of welcoming arms?
Where is the destruction of old illusion
And the creation of new vision?
What news of Evin prisoners
Or of war refugees,
Barren dreams and ruined cities,
Bleeding Kurds and shrouded women?
Curse me who waited so long
Coming every evening to welcome you
And find a remedy for my wounds
But what have I found?
Only the movement of your heedless waves."
Azad moved,
I opened his blanket
His eyes seemed brighter than ever before:
"Oh, my Azad!*
My freedom!
You came into the world
In a foreign country
But, I see in your eyes
A flickering light of my homeland.
Will you sooth my wounds?
And speak of my dreams?"
Azad waved his hands
Like a capable conductor
As if he wanted to create harmony
Between the raving waves and my frantic talk:
"No, it's not fair!
Of all those bygone dreams
It has brought back an empty beer bottle.
Now I'm to surrender the child of my hope
To the cradle of its waves.
If I throw you into the water
Will it carry you to Bushehr or Mashur?
In your sealed box
Will it feed you milk
And burp you on time ?
Will it give you, as a Moses
To the people on the other shore?
Ah,my Azad!
Will it take you
To the sun-drenched alleys,
To the burned-out gardens,
To the empty plains
And the silent mountains
So that you listen to the echo
Of the child-like banter
Which once filled our friendly circle
And now is silenced in the execution fields?
Will you see the new shoots
And will you say to the tiny infants
That this exile is not sleeping
And his heart still beats with theirs?
Tell me whether this is so
I will then throw you into the water.
Perhaps I am a Pharaoh myself
And you a Moses,
Who will abandon me
To create a new vision."
With my weak hands,
I dug a pit to shelter Azad.
And I slipped into the water
In the fury of the waves
I heard the outcries of my pals
Who were executed in the Evin hills:
"No!
Why should I throw my chest-flower
Toward you, oh sea?
Why should I not be Moses?
Wrap me in the cradle of your waves
And do not scare me
With your whales and sharks.
Carry me beyond China, India and Ceylon
To the waters of the Persian Gulf
To the ever welcoming arms of my homeland
To the naked sun
To the `hi there`s and `howdy`s
To the cool water jugs of friendship.
Oh, you old babbler
If there is a shred of strength in you
Swallow me and take me back to the other side."
When I reached the green water
I turned back and looked at Azad
In his blanket and ruffled cap.
He seemed to be asleep.
In the raging wave I saw nothing else.
July 1988
*- Azad means “free” in Persian.
Child and the Sea
by
Majid Naficy
The sea said: "Surrender the child
The cradle of my waves is more deserving than your weary arms."
Azad in his blanket and ruffled cap
Looked like a flower
Blooming on my chest.
I bent to pick up a shell
To chase this old babbler.
Surprise! I found an empty beer bottle
On the sandy crust of the ground:
"Oh, sea, sea, sea
Is this your gift to me?
Is this that Moses
Whom you picked up from Pharaoh's court
To place at my feet
On this side of the ocean?
You passed from the open arms of my homeland,
Crowded cities of India,
Virgin jungles of Ceylon
And vast green waters
Just to mock me!
I spit on your white beard!"
Azad was calm
As if he was listening
To my conversation with the sea.
I threw away the empty bottle.
It bounced and disappeared in a wave:
"I have come from far away
From the warm waters of the Indian ocean
To my exile on this Pacific side
And now you, who connect shore to shore
Pour salt on my wounds.
Oh, you old babbler!
What do you have in your hands
That dares you to boast?
Only jagged shells and empty bottles.
In the cradle of your waves
There's no place for children of prison and exile.
There is no sign of the lost tomb of my brother
Or the shattered heart of my executed wife.
No trace of my eyes that became impaired
No remembrance of the Revolution that was crushed.
Where is my Spring of Freedom?
Where is the rebellion of shack-builders
And the uprising of petroleum workers?
Where is the shutting down of palaces
And opening of welcoming arms?
Where is the destruction of old illusion
And the creation of new vision?
What news of Evin prisoners
Or of war refugees,
Barren dreams and ruined cities,
Bleeding Kurds and shrouded women?
Curse me who waited so long
Coming every evening to welcome you
And find a remedy for my wounds
But what have I found?
Only the movement of your heedless waves."
Azad moved,
I opened his blanket
His eyes seemed brighter than ever before:
"Oh, my Azad!*
My freedom!
You came into the world
In a foreign country
But, I see in your eyes
A flickering light of my homeland.
Will you sooth my wounds?
And speak of my dreams?"
Azad waved his hands
Like a capable conductor
As if he wanted to create harmony
Between the raving waves and my frantic talk:
"No, it's not fair!
Of all those bygone dreams
It has brought back an empty beer bottle.
Now I'm to surrender the child of my hope
To the cradle of its waves.
If I throw you into the water
Will it carry you to Bushehr or Mashur?
In your sealed box
Will it feed you milk
And burp you on time ?
Will it give you, as a Moses
To the people on the other shore?
Ah,my Azad!
Will it take you
To the sun-drenched alleys,
To the burned-out gardens,
To the empty plains
And the silent mountains
So that you listen to the echo
Of the child-like banter
Which once filled our friendly circle
And now is silenced in the execution fields?
Will you see the new shoots
And will you say to the tiny infants
That this exile is not sleeping
And his heart still beats with theirs?
Tell me whether this is so
I will then throw you into the water.
Perhaps I am a Pharaoh myself
And you a Moses,
Who will abandon me
To create a new vision."
With my weak hands,
I dug a pit to shelter Azad.
And I slipped into the water
In the fury of the waves
I heard the outcries of my pals
Who were executed in the Evin hills:
"No!
Why should I throw my chest-flower
Toward you, oh sea?
Why should I not be Moses?
Wrap me in the cradle of your waves
And do not scare me
With your whales and sharks.
Carry me beyond China, India and Ceylon
To the waters of the Persian Gulf
To the ever welcoming arms of my homeland
To the naked sun
To the `hi there`s and `howdy`s
To the cool water jugs of friendship.
Oh, you old babbler
If there is a shred of strength in you
Swallow me and take me back to the other side."
When I reached the green water
I turned back and looked at Azad
In his blanket and ruffled cap.
He seemed to be asleep.
In the raging wave I saw nothing else.
July 1988
*- Azad means “free” in Persian.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر