۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۴):اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۴)
اسماعیل خوئی



آن‌ دَم‌ که‌ زتن‌ جانش‌ می گشت‌ جدا،
با چشم‌ به‌ سوی آسمان‌ داد ندا:
-"با نام‌ِ تومان‌ کُشند و خود خاموشی:
کی، کو، توکجائی، تو چه‌ای، آی خدا ؟!"

-"این‌ کُشته‌ منم‌، با تن‌ِ غربال‌ شده‌:
برخاک‌ِ اوین‌، چو خاک‌ ، پامال‌ شده‌.
با این‌ همه‌ ، حال‌ و روزِ من‌ بدتر نیست‌
ز آینده‌ی جمعی خرِ دجال‌ شده‌!"

این‌ کُشته‌ که‌ بر زمین‌ِ زندان‌ خفته‌ست‌،
با لاله‌ که‌ بر سینه‌ی او بشکفته‌ست‌،
با راهبران‌ِ حزب‌ِ کین‌ و غم‌ و مرگ‌
از مهر و سرور و زندگی می-گفته‌ست‌.

این‌ کُشته‌ ، که‌ بر روی زمین‌ اُفتاده‌ست‌
- زان‌ پس‌ که‌ گذارش‌ به‌ اوین‌ اُفتاده‌ست‌-
آزادی را بوده‌ مُنادی ، امّا
در بندِ مُنادیان‌ِ دین‌ اُفتاده‌ست‌.

این‌ کُشته‌، چو من‌، عاشق‌ ایران‌ بوده‌ ست‌.
در پهنه‌ی چالِش‌، از دلیران‌ بوده‌ست‌.
نزدیکش‌ - نک‌ جُرم‌! - نه‌ "تازی" ، کامروز
"تازی زده"‌ معنای "اَنیران‌" بوده‌ست‌!

این‌ کُشته‌ هَفَشت‌ تیر خورده‌ست‌ ، امّا
با تیرِ خلاص‌ جان‌ سپرده‌ست‌ ، امّا
لبخند به‌ لب‌ : چرا که‌ کرده‌ست‌ اقرار،
نام‌ از رُفقای خود نبرده‌ست‌ ، امّا.

این‌ کُشته‌ بدیل‌ِ رستم‌ِ دستان‌ بود:
در بزم‌ِ دلیری، سرِ سرمستان‌ بود:
خواهنده‌ی آزادی ی ایران‌ ، وآن گاه‌
خودگردانی برای کُردستان‌ بود.

این‌ کُشته‌ نمی خواست‌ کسی کُشته‌ شود؛
یا دست‌ِ کسی به‌ خونی آغشته‌ شود:
نک‌ بخت‌ِ خوش‌اش‌! که‌ پیش‌ از آن‌ درغلتید
کاین گونه‌ زکُشته‌ پُشته‌ها پُشته‌ شود.

" ای کُشته‌! که‌ را کُشتی تا کُشته‌ شدی زار...."
(ناصرخسرو)
با ساده‌ دلی ش‌ آمد و خوش‌ باوری اش‌:
جُرم‌اش‌ همه‌ نوخواهی و نوآوری اش‌.
این‌ کُشته‌ کسی نَکُشت‌ تا کُشته‌ شود :
گو ناصرخسرو نکند داوری اش‌.

این‌ کُشته‌ دلی داشت‌ چو دل‌ های بزرگ‌:
آماده‌ی دل‌ زدن‌ به‌ دریای بزرگ‌:
دریای بزرگ‌ِ مرگ‌ بلعیدش‌، لیک‌
برجاست‌ از او اُمیدِ فردای بزرگ‌.

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۲) :اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۲)
اسماعیل خوئی
 


شیخی که‌ پُر از جهل‌ و خرافه‌ ست‌ سرش‌ ،
کُشتارِ گزینه‌ی جوانان‌ هنرش‌ ،
بر ریشه‌ زندْمان‌ و نمازش‌ تبرش‌ :
بادا که‌ نمازِ او زند بر کمرش‌ !

با نام‌ِ طهارت‌ و نِجاسَت‌ باشد
که‌ش‌ برهمه‌ کارها ریاست‌ باشد:
شیخ‌ است‌ وحکومت‌ِ خَلا بُنیادش‌
معجونی از دین‌ و سیاست‌ باشد.

-"در معبر اسلام‌، همه‌ سنگ‌ و سَدَند:
بد، بد، همگی بدند و بَدتر زِ بَدند.
بررخ‌ نکشیدمان‌ حقوق‌ِ بشری:
کـ اینان‌ که‌ کُشیم‌ نه‌ بشر، بل‌، که‌ دَدَند."

دارد گله‌ با امام‌ رفسنجانی
از شور و شرِ جماعت‌ِ زندانی.
فرماید امام‌: "شرّشان‌ را بکَنید،
بی دغدغه‌، با محاکمات‌ِ آنی!"

- "آنان‌ که‌ ز چشم‌ِ غرب‌ در ما نگرند
گویند که‌ اهل‌ِ شرع‌ ضدّ بشرند.
لکن‌ حق‌ است‌ کافران‌ را بکُشیم‌ :
کـ¬ اینان‌ نه‌ بشر ، که‌ بدتر از جانورند."

-"زان‌ پیش‌ که‌ می کشیم‌شان‌ هم-چون‌ سَگ‌ ،
هی کرده‌ سوی دوزخ‌شان‌ جُمله‌ به‌ تگ‌ ،
(بیمارانْ‌مان‌ نیاز دارند به‌ خون‌:)
باید که‌ کِشیم‌ خون‌ِ ایشان‌ از رگ‌."

-"اسلام‌، اگرچه‌ دین‌ِ رحمت‌ باشد،
با خصم‌ نفرموده‌ که‌ رحم‌ات‌ باشد.
با آیه‌ی اُقتلوا حسابش‌ پاک‌ است‌
هرکو ما را مایه‌ی زحمت‌ باشد."

" آن‌ را که‌ به‌ کلّه‌، جای مغز، آهک‌ نیست‌
در منطق‌ِ دین‌ و شرع‌ِ انور شک‌ نیست‌.
کودک‌ نکشد شریعت‌ِ ما ، امّا
کودک‌ که‌ ترقّـه‌ درکند کودک‌ نیست‌! "

-"اعدام‌ کنیدش‌، همه‌ انکار است‌ او:
انکارکنان‌ ، مدام‌ درکار است‌ او.
بیند که‌ به ما زنده‌ شد اسلام‌ِ عزیز:
از ما همه‌، با این‌ همه‌، بیزار است‌ او."

-"هرکس‌ که‌ شود به‌ نام‌ِ اسلام‌ اعدام‌
برضدِ خداوندِ جهان‌ کرده‌ قیام‌.
درفلسفه‌ی حقوق‌ِ خود، نشناسد
زندانی و مُجرم‌ِ سیاسی اسلام‌."

***************

برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

در غروب کوچه‌های ميهنم...!:برزين آذر مهر!

در غروب کوچه‌های ميهنم...



برزين آذر مهر

در تنم شرار آتشی
در سرم زبانه‌های خشم
از حريق پرسشی گزيده لب
درغروب کوچ وار کوچه‌های ميهنم پيش می روم.

آسمان سرد
ابر‌های گيج وگنگ در دل شفق
سرد و بي‌خيال
برستوه برهنه ی کوچه های ميهنم نگاه می کنند.

ای ستاره ی سپيده دم
لحظه‌ای درنگ!
قصه ی غمين سرزمين من
قصه ی سياه اين پرنده ی اسير
قصه ی نفس زدن‌های در قفس
قصه ی درفش و داغ
قصه ی بلند لحظه‌های دار و تير
در همه کرانه‌های روشن از نگاه آفتاب،
با همه کبوتران آشنا
بگو!

***
هر نفس بگو!
با همه پرندگان رسته از قفس
بگو:
«در غروب خونبار کوچه‌های ميهنم
در غروب کوچه‌های يخ زده ز فقر
در غروب کوچه‌های مثله از ستم
با چه سرعتی
آسمان
سياه می شود!
با چه سرعتی

زندگی
تباه می شود!»

تا طلوع خشم آفتاب
يار من بخوان!

با به خواب ماندگان عصر شعله ور
اين خبر بگو!

برزين آذر مهر


29 مرداد 1391

برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

دشت خاوران!،بیادهزاران جانباخته کشتار وحشیانه دهه 1360:حسن جداری!

دشت خاوران!

بیادهزاران جانباخته کشتار وحشیانه دهه 1360

حسن جداری


 ای صبا ،گر بگذری بر طرف دشت خاوران
بوسه زن برخاک پاک آن زمين خون چکان
زير خاک خاوران،گنجينه ها،پنهان شده است
برسرقبر جوانان،دّراشگی برفشان
زآن گل اندامان که در اين خاک، منزل کرده اند
سربسرباغ و گلستان گشته، دشت خاوران
نام والای شما ثبت است در تاريخ عشق
ای شهيدان بخون غلطان بی نام ونشان
خاک پاک خاوران،بگرفته در بر، تنگ تنگ
پيکر آغشته در خون هزاران نوجوان
نوجواناني، همه دارای عزمی آهنين
پاکبازاني، همه پيکار جوی و جان فشان
دشمنان بی امان حاکمان مرتجع
حاکمان را وحشت از اين بنديان قهرمان
آنکه در اعماق اين خاک سيه، خوابيده است
در شهامت، دارد از حلاج و از بابک ،نشان
هرعزيز خفته در اعماق اين خاک سياه
داستانها گويد از کين توزی ضحاکيان
آنکه فرمان داد برکشتار فرزندان خلق
مظهر جوروجنايت بود و ضحاک زمان
قتل عامی اين چنين،تاريخ، کم دارد بياد
تف براين وحشی صفت ها،تف بر اين آدمکشان!
***********************
برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۵) : اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۵)

اسماعیل خوئی

این‌ کُشته‌ سرآمدِ دلیران‌ بوده‌ست‌.
هنگام‌ِ نبرد، شیرِ شیران‌ بوده‌ست‌
درسال‌، جوان ترِ جوانان‌ِ وطن‌،
امّا، به‌کمال‌، پیرِ پیران‌ بوده‌ست‌.

این‌ کُشته‌، که‌ برخاک‌ِ اوین‌ اٌفتاده‌ست‌،
یک‌ تن‌ زِ شمارِ مردم‌ِ آزاده‌ست‌.
فریاد زد- : " آزادی، نان‌، مسکن‌! " لیک‌
گفتند شعار ضِدِّ دین‌ می داده‌ ست‌!

این‌ کُشته‌، که‌ چشمان‌ِ درشتش‌ باز است‌،
جانش‌ به‌ پرِ نگاه‌ در پرواز است‌،
تا پرسد از او که‌ شیخ‌ را بهرِ چه‌ ساخت‌،
گویی که‌ به‌ دنبال‌ِ جهان‌ پرداز است‌.

این‌ کُشته‌، تنی ز عاشقان‌ِ مردم‌،
افتاده‌ و درخدا نگاهش‌ شده‌ گُم‌،
می گفت‌ که‌: "شیخان‌ همگی دیوان‌اند،
کمبوده‌ی جملگی همین‌ شاخی و سُم‌!"

این‌ کُشته‌ی یک‌ شَریر یا جانی نیست‌.
جُز آن‌ِ مُعلّمی دبستانی نیست‌.
می گفت‌ که‌: "سنگسارو شلاق‌ زَدَن‌
اسلامی هست‌، لیکَن انسانی نیست‌."

این‌ کُشته‌، که‌ دین‌ شناسی اسلامی بود،
در پیروی از شریعتی نامی بود.
می گفت‌: "دراسلام‌ نداریم‌ آخوند":
غافل‌ که‌، هم‌ از نخست‌، اعدامی بود.

این‌ کُشته‌ تنی ست‌ از هزار اعدامی،
کاین‌ هفته‌ رسیدند به‌ مرگ‌ انجامی :
ایران‌ شده‌ در نبودِ ایشان‌ ، یک‌ سَر ،
ماتمکده‌ی جوانی و ناکامی.

این‌ کُشته‌ پزشک‌ِ بس‌ نکوکاری بود:
هر زندانی برای او یاری بود.
والا شدنش‌ در اوج‌ِ انسانیّت‌
بالا شدن‌ِ او به‌ سرِ داری بود.

در زندان‌، نام‌ِ "آبْ درمانی" از اوست‌.
سالم‌ شدنِ‌ هزار زندانی از اوست‌.
سالم‌ شدگان‌ گرچه‌ همه‌ کُشته‌ شدند،
لبخندِ سپاس‌ِ قوم‌ِ ایرانی از اوست‌.

این‌ کُشته‌ جوانکی فدایی بوده‌ست‌.
خلقان‌ را در پی رهایی بوده‌ست‌.
دین‌ را نه‌ نُشادُری ، بَل‌ ، اَفیون‌ می دید :
خبطی که‌ از اوّل‌ ابتدایی بوده‌ست‌.

***************

برگرفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

جهان دو قطبی!: فرزاد جاسمی!

جهان دو قطبی!
فرزاد جاسمی
پدرم با پدرت همخون بود
و من اما با تو
نسبتی هیچ ندارم هرگز
پدرم از پدرت سهمیه ی نان دزدید
در زمستانی سرد
و نبرد و زد و خورد
پدرم را پدرت برده نمود
و به بیگاری و کارش بگمارد
عوض لقمه ی نانی
که ز انبان پدر غارت کرد
پدرم با پدرت همخون بود
و من اما با تو ...
* * *
ناخُنک ! :
اما ...
بر پدرم لعنت که "پدرت" را درنیاورد !!!
و من اما اینک ...
...
پدرتو در میارم، ای پدرسوخته ی
برده دار، سرمایه دار، استثمارگر، غارتگر،جهان خوار، جنگ افروز، ضد بشر و ...!!!
دریافتی از
sia.m@t-online.de <sia.m@t-online.de>;

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

دو رباعی و مستهجنات : جهان آزاد!

دو رباعی و مستهجنات

جهان آزاد
دو رباعی



گلبوته ی گلشن ادب بود فروغ

خورشید، دراندیشه ی شب بود فروغ

آیینه ی ذوق بود و اسطوره ی شعر

با گوهرِ مهر هم نسب بود



تا خاک وطن سرا ی اهریمن شد

دین با هنر و علم وادب، دشمن شد

آنگاه به شاملو اهانت کرند

اشعار فروغ نیز مستهجن شد!


مستهجنات

ای شیخ تورا به جز رذالت، فن نیست

در کاسه ی سر، شعور، یک ارزن نیست

بر اهل هنر تهمت بیهوده مزن

کس مثل تو و امام مستهجن نیست



ای سطل زباله، زیر عمامه ی تو

کابوسِ جهان سرشت ِ خودکامه ی تو

چنگیز سر از خاک اگر بردارد

وحشت کند از سیاهیِ نامه ی تو



اسلام که دین دشنه و شمشیر است

بیگانه ز عقل و منطق و تدبیراست

در محضر دین، سخن ز اندیشه مگو

این دایره میعاد گه ِ تزویر است



ای توده ی چرک، زینتِ گردنِ تو

همبوی لجن تن تو، آری تن تو

فرهنگ و هنر دچار نابودی شد

در عهد تو و امام مستهجن تو



تا رهبر این دولت دینی شده ای

تبدیل به آفتی زمینی شده ای

اسلاف تو جمله انگلیسی بودند

مردک، تو چرا روسی و چینی شده ای؟



ای شیخ ز ابلیس فرومایه تری

از خارـ خسک کـِهتر و کم سایه تری

در آز، بدیلِ اولین شاه قجر،

لیکن تو از او عجیب، بی پایه تری!



فردا که ز سکه اوفتد افسونت

وین خلق کند ز رهبری بیرونت

آن تیغه ی پرنیان افراشته را ۱

تا قبضه فرو نشاند اندر خونت!



دهم اوت دو هزار و دوازده

۱- مراد شمشر تیز و صیقل یافته است. دقیقی طوسی گوید:

به دو چیزگیرند مر مملکت را

یکی زعفرانی، یکی پرنیانی
برگرفته از اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

تير باران : فريدون گيلانی!

تير باران
فريدون گيلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

تکرار می شود
سپيده دم تيرباران
تکرار می شود
منظره ی مه گرفته باران
تکرار می شود

وقتی که شب نتواند به سپيده نگاه کند
هوای شهر دو باره دم می کند
و انسان در آن هوای تفتيده ورم می کند

دفتر را باز کنيد
اينک چشم های آشفته در تکدر خفته
اينک بی شمار حرف ناگفته
نگاه کن که تاريخ تولد ظهر جا به جا شده است
و آخرين سطر وصيت نامه را
چشم بندها پاک کرده اند

تکرار می شود
سپيده دم تيرباران
منظره مه گرفته ی باران
تکرار می شود
اندامی برازنده چون خاطره ای مبهم
سرش را بر شانه ی روزهای سرآسيمه می گذارد
و چشم بندش را به ديوار می سپرد که از آفتاب دستخط بگيرد
به من چشم بند نزنيد
می خواهم که لباس من از جنس روز باشد
و چشم های دخترم
مثل جريان سحر در گلوی تشنه من راه برود
دست بندم را باز کنيد
می خواهم به مادرم بگويم
که شب ها يادش نرود به مهتاب آب بدهد
و پرده را باز بگذارد که عابران
گلدان مرا پشت پنجره بشمارند
بايد بگويم که اين جاده به جنگل می رود
زودتر بشماريد که عدد بی تاب است

تکرار می شود
خونی که به ديوار پاشيده
آبی که در مزارع بی پايان
از دست های ما ريخته
و صدای نفسی
که در سلول های مجاور می شکفد
دو بيتی تابستان را تکرار کنيد
بند ما خالی شده است
سپيده دم تير باران
تکرار می شود :
« صدای تشنه ی رگبار آمد
جهان در پيش چشمم تار آمد
رفيقان بغض کردند و نشستند
دو باره سيل و باز آوار آمد »

تکرار می شويم
در شهرها مثل عابران قدغن
در دست باد مثل رنگ سرخ پيراهن
و در جنگل ها
مثل زمزمه ی بازگشت ميهن

اين خانه اگر گلدانش را بشناسد
تکرار می شويم
مثل نگاه تو در سپيده دم تيرباران
تکرار می شويم
در شهر
در خيابان
در قدم به قدم ايران
تکرار می شويم .
مرداد 1391
برگرفته از سایت روشنگری

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۳) : اسماعیل خوئی!

کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۳)
 

 اسماعیل خوئی
- "در شرع‌ِ خدا، "سیاستی" گر باشد،
در معنی ی ریشه‌ ای ی "کیفر" باشد.
این‌ است‌ که‌ هر سیاستی، در اسلام‌،
در دست‌ِ قضات‌ِ شرع‌ِ انور باشد."



زندانی ها ستاده‌ برجا، دو صَفی:
این‌ است‌ نُمادِ ترس‌ و آن‌ جان‌ به‌ کَفی.
- "تو گفتی آری. به‌ سوی این‌ صف‌ رو!
- تو گفتی نه‌. برو !... صف‌ِ آن‌ طرفی."



-"تو دین که نداری؟!"
-"نه، من‌ام یک کمونیست‌."
-"یعنی که‌ خدا نیست‌ و اسلامی نیست‌؟"
- "یعنی که‌ جهان‌ هست‌ و در آن‌ انسان‌ هست‌،
وِ انسان‌ به‌ جهان‌ تواند انسانی زیست‌."



-"فرض‌ است‌ به‌ مومن‌ که‌ نمازی باشد."
-"شَرط‌ آن‌ که‌ نماز غیر بازی باشد.
من‌ خوانم‌ اگر نمازی، از تَرس‌ِ شماست‌..."
-"جُرم‌ِ تو همین‌ زبان‌ درازی باشد!"



-"خوانی تو نماز؟" متّهم‌ ماند به‌ جای
خاموش‌ ، که‌ یعنی: "به‌ تو چه‌ ، بی سروپای؟!"
-"می خوانی؟"
گفت‌ شیخ‌ و
-"ای خَر، به‌ تو چه‌؟!"
این‌ بارش‌ ، در جواب‌ ، غُرّید خدای.



گفتاکه‌ - "نماز رُکن‌ِ دین‌ باشد." گفت‌:
-"دین‌ نَبْوَد دینی که‌ چنین‌ باشد! " گفت‌:
-"فرمود خدا، خود، که‌ مرا سجده‌ برید."
-"یعنی که‌ خدا همین‌ زمین‌ باشد،" گفت‌.



قاضی ی بهانه‌ جو از او کرد سئوال‌:
- "آیا خوانی نمازِ خود در همه‌ حال‌؟"
او هیج‌ نگفت‌ و قاضی اعدامش‌ کرد:
غافل‌ که‌ مسلمان‌ است‌، امّا کَرولال‌.



-"خیزی به‌ نماز؟"
- "روز و شب‌، با اخلاص‌!"
-"لعنت‌ به‌ گروهَک‌ات‌ کنی؟"
-"لعنت‌ِ خاص‌!"
قی کرد، ولی، به‌ پاسخ‌ِ "یاران‌ات‌
را نیز تو حاضری زنی تیرِ خلاص‌؟"



ای عاشق‌ِ انسان‌ ! به‌ نمازت‌ چه‌ نیاز؟
هان‌ ! سربفراز ، چون‌ مسیحا ، به‌ فراز.
از بس‌ که‌ خدایی است‌ مهرِ تو به‌ خلق‌ ،
باید که‌ نماز هم‌ بَرَد برتو نماز.



اینان‌ که‌ به‌ راه‌ِ آرمان‌ بی باک‌اند ،
از جنس‌ِ حقیقت‌ اند ، یعنی پاک‌اند.
خورشید نماز می بَرَد برجانْ‌شان‌:
هرچند ، به‌ تن‌ ، فتادگان‌ برخاک‌اند.
بررفته از سایت اخبار روز

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

نفاق : فرزاد جاسمی!

دریافتی:
نفاق
فرزاد جاسمی

 به مَثَل کارگرم
هنر و پیشه ی من تولید است
و چنینم باور
هنر از ثروت و گنجینه و مال است برتر
این چنین پند بیاموخت به من استادم
دوره ی خردی و ایام شباب
**
چند سالیست که در شهر شما بیکارم
بر سرم گنبد مینای سپهر
فرش دستباف طبیعت که چمنزاران است
به گستردگی پارک مرا بستر خواب
چهلچراغم مهتاب
و شهابی گهگاه
تُندر و صاعقه ای سوزنده
که شکافد دل تاریکی شب با غرش
گاهگاهی روم زیر پلی
اگرم جا باشد
و پذیرند مرا مجتمع هشیاران
روی پل ها محل گذر است
تند و بی غم گذرند بی خبران
چه بسا بی خردان
که خورند نعمت نادانی خود
**
روزیِ خویش من از سطل زباله جویم
که خداتان بنهد در خور خود
به طریقی که صلاح می داند
**
تفریحم پیکاریست
که کنم نیمه شبان با سرما
باد و باران و مه و برف و تگرگ
سپرم جامه ی جان
**
پرسی از من ز چه رو چاره گری نتوانم
پاسخم را دانی
به تو من با چه زبانی گویم؟
اندرین شهر که زندان من و گور من است
اجرت شعله زدن ها به نفاق
بارها بیشتر از صنعت و هر تولید است
***

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

عصيان توده ای!: حسن جداری ، به فارسی و ترکی!

عصيان توده ای!
حسن جداری

ترجمه از شعر ترکی

از اين عصيان توده اي، با شور و اشتياق، استقبال ميکنم
اين قدرت و اين عزم و ايمان را در توده ها ،می ستايم.
ميخواهم با دست خلق، خانه ظلم، ويران گردد.
اين حاکمان بيوجدان را ، در اريکه قدرت، نه بينم
درکجای دنيا، اينهمه بيداد و استبداد ،وجود دارد؟
از اين بيش ، زندان و شلاق را، نمی خواهم!
از اينهمه شکنجه و اعدام،به ستوه آمدم
اين دوران پر از غصه و اندوه را نمی خواهم.
سرتاسر اين ميدانهای هولناک را گشته ام
در هر طرفی ، هزاران انسان غرقه در خون، ديده ام
گوئی احوالات سرزمينم را با خون، نوشته اند
بر روی خاک ، خون لخته شده، فراوان، ديده ام
با دقت، به تاريخ اين سرزمين، نگاه افکنده ام
هم شيخ وهم شاه را ، دشمن توده ها ديده ام
شاهان پهلوی ، اين سرزمين را پنجاه سال، چپاول کردند
اين غارتگری را در اشعارم، افشا کرده ام
شاه رفت و شيخ آمد و شيخ از شاه هم بدتر شد
شيخ و فقيه و ملای شارلاتان ، به چه دردم ميخورند؟
خادم تهی دستان هستم،کارگران رفيقانم، ميباشند
سرمايه دار و پولدار و اعيان، به دردم نميخورند!
اگر طبقه کارگر ، از بند ستم و اسارت، رها نگردد
توران، هند ، چين يا ايران، به چه دردم ميخورد؟
باغهای پر از گل و غنچه تبريز را بياد می آورم
هر زمانی که در شاخه گل،بلبل نالانی را می بينم!
در همين دنيا ، با بهشتی روئی ، انس و الفت دارم
ای زاهد، هزار روضه رضوان را به تو بخشيد م!
ذره ای از اين حاکمان خونخوار، باک ندارم
دير گاهی است که اين جان شيرين را، به جلاد سپرده ام
پايان
********

کوتله وی عصيان !
حسن جداری
شوقيله آلقيشليرام بو کوتله وی عصيانی ،من
خلق ده ، بو قدرت و بو عزم و بو ايمانی ،من
خلق اليله ايستيرم برباد اولا ظولمين ائوی
گور می يم قدرتده، بو حکام بی وجدانی ، من
هانکی يئرده، بير بئله ، بيداد و استبداد اولار
بوندان آرتيق نيليرم، شلاقی يا زنداني، من
تنگه گلديم ، بير بئله اشکنجه دن ، اعدام دن
ايسته مم بوغصه لي، محنتلی بير دورانی ، من
گز ميشم بو قورخولی ميدان لاري، باشدان باشا
هر طرفده، گورموشم ، مين قانينه غلطانی ، من
سانکی قانيله يازيبلار يوردومون احوالی نی
توپراق اوسته گورموشم ،چوخ لخته لنميش قانی ، من
دقت ايله باخميشام بو اولکه نين تاريخينه
خلقه دوشمن گورموشم، هم شيخي، هم سلطانی ، من
پهلوی لر ائتديلر بو يوردی غارت، اللی ايل
ائتميشم شعريم ده افشا، بيله بير تالانی ، من
شاه گئتدي، شيخ گلدي، اولدی شاهدان دا بئتر
نيليرم شيخی ، فقيهی ، شارلاتان موللاني،من
خاديمم يوخسوللارا، يولداشلاريم دور ايشچيلر
نيليرم سرمايه داري، پوللوني، اعيانی ، من
فعله صنفی اولماسا ظلم و اسارت دن، خلاص
نيليرم توراني، هندي، چينی يا ايراني، من
ياده ساللام تبريزين گول لی ، چيچک لي، باغلارين
گول بو داغيندا گورنده، بولبول نالانی ، من
بير بهشتی روی ايله،وار بوردا،انس والفتيم
زاهدا وئرديم سنه، مين روضه رضواني، من
يوخدی با کيم ذره جک، بوقان سوران، حکامدن
وئرميشم جلاده ، چوخداندي، بوشيرين ، جاني، من

14 مرداد 1391
برگرفته از روشنگری