۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

از وعده تا عمل : فرزاد جاسمی!

از وعده تا عمل
فرزاد جاسمی


 وعده ی خلد داده بودي، ارمغانت منجلاب
دوزخی بر پا و ملت، از تف خشمت کباب
تکيه بر بيگانه و، بيگانگان با نام دين
بر سر مردم و کشور، نام اين گند انقلاب
برد ز ره آن وعده هايت، مردم ای مردم فريب
کوخ نشينان کاخ وعده، کوخشان بر سر خراب
کاخ ها کردی تصاحب، خز به جای بوريا
خلق را قسمت به گيتي، نی عدالت بل عذاب
غار اشباح را گشودي، تکيه بر هر روح زشت
تا بپوشانی حقيقت، توده حيران در سراب
نفت را گفتی که باشد، ثروت مستضعفين
ثروتش بربوده از لب، چون يزيد بگرفته آب
جای بوسه قطع کردي، دست زحمت را به تيغ
تا کنی سرمايه خشنود، حاميانت را مجاب
ارج زن را بر شمردي، جايگاهش بس رفيع
دست و پايش کرده زنجير، زنده گورش در حجاب
دختر نه ساله شوهر، کودکان ابزار سکس
بهره از فرهنگ تازي، بدتر از دد يا دوّاب
انتقاد را شرط پيشرفت، منتقد را سرب داغ
در گلو بنشانده در گور، جاودانش هديه خواب
جای آزادی چماقي، بر سر مردم ز دين
تيغ استبداد بر سر، سر و ريش با خون خضاب
ناگشوده در ز رحمت، زحمت ملت فزون
خونشان در شيشه و مست، زان همه خون نز شراب
لقمه ی نانی اگر بود، سفره با نان خورده ای
روزها شام غريبان، هر چه بلعی چون غُراب
رو سفيد نسل اميه، در عمل ثابت که به
بوده اند اولاد عباس، زانکه نامی بو تراب
پيش تو حجاج ها را، آبرو باشد شرف
بدتر از چنگيز و تيمور، ظلم بيرون از حساب
خرم آن روزی که دانش، غالب و جهل را نگون
وارث فردای ميهن، دفن ترا در منجلاب
***
نهم فروردين ماه 1391
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120328102329.html

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

بهار دل انگيز: حسن جداری!

بهار دل انگيز!

حسن جداری















خون ميچکد از چنگ تو، ای شيخ تبهکار

ای دشمن آزادی وای عامل کشتار

بر خاک، بسی ريخته ای خون جوانان

ای ديو درون تيره وای قاتل خونخوار

جمهوری اسلامی منحوس تو، ای شيخ

بار وثمرش چيست بجز نکبت و ادبار؟

جمهوری غارتگری و دزدی و تاراج

جمهوری دزدان دغلباز زمين خوار

جمهوری رمّالی و جهل است و خرافات

جمهوری شيخان و فقيهان رياکار

در راس حکومت، همه اوباش و اراذل

يک مشت جنايتگر خونخواره وغدار

جمهوری حبس وترور وقتل وشکنجه

جمهوری آدمکشی و وحشت وکشتار

******

اين توده زحمتکش و با همت وبا عزم

تا چند به چنگال توای شيخ، گرفتار؟

بر کارگر و رنجبر و توده محروم

از دست تو، تا چند رسد اينهمه آزار؟

تا چند، عزيزان، همه در بند و به زنجير

تا چند، جوانان، همه آويخته بر دار؟

تا چند بر اين خيره سري، صبر وتحمل؟

بايد که به پايان رسد اين سلطه اشرار

اين خلق بپاخاسته،آرام نگيرد

تا برنکند ريشه اين فتنه خونبار

اين کاخ ستم، يکسره، ويران شود آخر

با قدرت اين توده رزمنده بيدار

اين شام سيه را، سحری هست بدنبال

خورشيد، به صد جلوه کند، چهره، نمودار

آنروز که با جنبش اين توده پر شور

کاخ ستم شيخ شد از ريشه، نگونسار

آنروز که رسم و ره بيداد، برافتاد

با رزم دليرانه و با حربه پيکار

انروز در اين ملک، بهاری است دل انگيز

بس لاله که بشکفته، بهر گلشن و گلزار

سر مستی وشور است به هر محفل ومجلس

پاکوبی و رقص است به هر برزن وبازار

تير ماه 1388

27 اسفند  1390

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

کاشانه چون تو : فرزاد جاسمی!

کاشانه چون تو
 
فرزاد جاسمی

با اميد که سال نو در کاشانه آرزويي، نشانی از زندان و زندانبان و بيداد و ستم نباشد.

مرا هيچ جا نشد کاشانه چون تو
ضمادی بر دل ديوانه چون تو
در اقصای جهان بس ديدنی بود
نشد دل بهرشان پروانه چون تو
هزاران ماه رو هر سو خرامان
نديدی در ميان جانانه چون تو
سر زلف مرا هرگز نسيمی
نه در پاريس و لندن شانه چون تو
به ياد زنده رود لب تر ز دانوب
به الوان سفره ها نی دانه چون تو
شگفت انگيز کاخ و قصر زيبا
به هيچ جايی نکرد دل خانه چون تو
ز دست ساقيان شوخ و مهوش
نه هرگز جامی و پيمانه چون تو
دو چشم بر منظر بشکوه و دل را
نبودی بر زبان افسانه چون تو
ترا ريگ بيابان سنگ صحرا
ز گوهر برتر و مرجانه چون تو
به باغ دلگشا ياد از کويرت
عظيم تر کاخ ها ويرانه چون تو
به سير باغ های پر رياحين
غم عالم به دل غمخانه چون تو
به دهر آواره ام کوههای غم را
نه بزدايد ز دل ميخانه چون تو
چو من عاشق کجا کو را تمنا
دو ديده بنددش ريحانه چون تو
بهشت آرزو دل گر ببخشند
کجا بهرش شود کاشانه چون تو
***
دوم فروردين ماه 1391
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
کاشانه چون تو فرزاد جاسمی
2012‑02‑29

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

گلِ من‌ای بهارِ آزادی!،از نودمیدن‌های پنهان…! و بی یار و بی د یار : برزین آذرمهر !

گلِ من‌ای بهارِ آزادی!،از نودمیدن‌های پنهان…! و بی یار و بی د یار : برزین آذرمهر !


گلِ من‌ای بهارِ آزادی!

 

همه جا را گرفته روحِ بهار

گرم رقص است لاله ی تبدار،

ای گل من تو هم شکو فه بر آر!

آمده ،

آمده،

دوباره بهار !

چون شقایق بجوش از دلِ کوه!

همچو نرگس بخند بر لب آب!

نغمه سر کن، بخوان دوباره به ناز،

زندگی را دوباره کن آغاز!

مژده‌ام ده

بگو که روز رسید!

شب سر آمد

بخنده شد خورشید!

گل من‌ای شکوفه ی شادی،

گل من‌ای بهار آزادی!

برزین آذرمهر

خرداد ۱۳۵۳

*********************************************

از نودمیدن‌های پنهان…


قلب زمین گرم است

این بار

شوق شکفتن دارد

انگار

از نو دمیدن‌های پنهان

از نو دویدن‌های خون

در پنجه‌های نازک و تردِ درختان

گویی هوایی تازه می‌خیزد

ازاین باغ!

گویی دگر بار

زیر نگاه‌های حسودِ اسبِ توفان

- بی‌اعتنا به زوزه‌های گرگ خون‌خوارِ زمستان-

دارد به آرامی بهاری نقش می‌بندد

در این باغ!

برزین آذرمهر

*******************************************************

 بی یار و بی د یار

اگر چه صبح بهارست و

آسمان گلفام

نهفته در دل خاکم چو دانه‌ای نا کام

نمی تپد

دگراین سینه در برم

آ رام

نشسته بر تن و جانم ستیز دانه و دام

چها نمی کشم ا ز این فراق بی‌فرجام

بهارگشت و

نشد بی‌تو هیچ حاصل من!

به سررسید در این غصه عمر باطل من!

بگو چگونه ننالم ز هجر یار و دیار

بگو چگونه نسوزم ز دوریت

گل من؟

هوای کوی تو دارد کبوتر دل من !


برزین آذر مهر

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

ننگ ابد : فرزاد جاسمی!

ننگ ابد
فرزاد جاسمی

ننگ ابد باد بر آن امتي، کز ستم و جهل حمايت کند
تحت هر آن اسم و شرايط دليل، سازش و تائيد جنايت کند
در طمع حور و بهشت نقد خود، راحت و آسايش ديگر فدا
دانش و علم خوار به اوهام شيخ، بی شک و انديشه کفايت کند
چشم خرد بندد و از روزگار، پند نگيرد و خدايان علم
تجربه ی دهر ز خاطر و خويش، قانع به چند کهنه روايت کند
خانه ی خود بيند و همسايه چون، سوزد و آوار شود بر سرش
ساکت و خاموش به آتش فروز، رحمتی و لطف و عنايت کند
عامل بدبختی خود را به چشم، بيند و انکار ز ره مصلحت
دامن غير گيرد و از ظلم غير، شکوه گری يا که شکايت کند
گوهر انسان نپذيرد ستم، بر خود و بر ساير هم گوهران
تا چه رسد طاعت و کرنش ز ديو، کو به بشر ظلم و خيانت کند
ننگ بر او کو ز تعصب زند، تيشه ی کين بر سر هم نوع خويش
راه خطا پيشه و در ادعا، صحبت عقل فهم و درايت کند
شاهد قتل باشد و غارت و چور، مملکت و مُلک چو بيغوله ای
قفل به دهان لب ز سخن دست ز کار، شيوه ی کسب پيش و رعايت کند
بدتر از آن طايفه مخبرست، آنکه ز همراه خود از بهر نان
بر در اهريمن بد خو به خاک، افتد و با خدعه سعايت کند
عّز و شرافت بنهد زير پاي، بهر يکی لقمه فدا هست و نيست
نام عبادت همه کردار زشت، در صف ظلم جای نهايت کند
حال ز کف کوکب فردا نگون، ارث به فرزند تباهی و جهل
بی خبر از آنکه در اين گير و دار، مام وطن خوار به غايت کند
ننگ ابد می خردی او به جان، لعنت و نفرين ز نوع بشر
غير پلشتی نبرد بهره کو، در ره سود ديو حمايت کند
***
بيست و ششم اسفند ماه 1390




http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120316140912.html

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

بس که در این شب خونین...: برزین آذرمهر!



بس که در این شب خونین...


 


 


آسمان آ‌بی نیست،


                     سرخابی ست؛


بادلی سوخته در سوگِ هزاران اختر    


دیرگاهی ست که خون می گرید...



دل من پر تشویش،


راه پر رنجِ رهایی در پیش،


و به هرکوره رهی


                      گام به گام


شرزه ماری که زند،


                       بر جان نیش...


 


این میانه اما


ماه با نیزه ی نوری باریک


می خلاند یکریز


شرری در تنِ کوه،


کوه با پیکره‌ای  خون آلود


شیهه برمی کشد اما از خویش


در شب تیره نمی کاهد هیچ ...


پشت کوهانه ی کوهِ جادو


نعره هایی ز ستوه دریاست...



دل مجروح زمین


لیک غمین،


از بدِ حادثه هر شب خونی است،


هر چه‌اش در هر جا


در تب و دهشت سرخی ست


                                  فرو


هر چه اش در هر جا ،


غرقه در سوگ غریبی ست و


یا


زیر سیلابِ شکنجی


                       مدفون...     


بس که در این شبِ خونین           


یکریز،


مثل باران از ابر،


مثل شبنم از گل،


ازدمِ تیغِ جنون،


خون قلب عاشق


خون عاشق شد گان بیچون،


دل به آتش زدگان مفتون


شره


      شره


           به زمین


                  می ریزد!  


 



برزین آذرمهر

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

نقد خود : فرزاد جاسمی !

نقد خود
فرزاد جاسمی


نقد خودت گير و بهشت واگذار، بهر کسانی که تجارت کنند
تکيه بر افلاک زنند خدعه پيش، تا که خلايق همه غارت کنند
کم ز خرانند به عقل خون خلق، در ره آز همچو ددان پايمال
عشق به مسلخ به صليب عاشقان، ايزد مهر را سفارت کنند
راحت خود را طلبند در جهان، طاعت سرمايه و هر سلطه گر
در پی سود آتش جنگ شعله ور، قسمت دهر رنج و مرارت کنند
نان بربايند ز هر سفره اي، خانه ی زحمتکش و مزدور خراب
صدقه دهند لقمه ای زان خلق ز ره، برده و تمرين مهارت کنند
کعبه روند بتکده ای را طواف، باز چو آيند ز شيطان بتر
رهزن صد ساله فريبند ز کيد، نقش و تظاهر که زيارت کنند
پرسش اين توده نه کس پاسخي، زين همه عالم که فروشند بهشت
از چه در اين دهر سپنج زاهدان، ديو بتر قتل و شرارت کنند
بی گنهان کشته و گيرند حيات، زانکه خورد غصه ی هم نوع خود
از چه خداوند تو رخصت کسان، توطئه با نامش جسارت کنند
عهد توحش سپری بردگي، مرده و تاريخ بر آن مُهر سرخ
ليک خداوند تو هر دين فروش، گردن زن طوق اسارت کنند
عالم سلطه به جهان ظاهرا، بهره ز کودک نکشد طفل خُرد
غير فقيهان که به امر خداي، رهبر خلق اند و صدارت کنند
فخر کند شيخ که مولای او، جان بگرفته ست ز هفتصد به روز
نقل چنين قصه به هر محفلي، همچو يکی دد به حرارت کنند
توده به تحقير و به توهين خطاب، چونکه خدا را به جهان نايب اند
لذت وافر که دگر بندگان، کرنش و احساس حقارت کنند
علم بياموز ره دانش به پوي، کوکبه ی شيخ بسوزد خرد
عرصه ی سيمرغ بود بحر علم، با خردان درک عبارت کنند
دانش و اوهام نگنجند به هم، خانه و تو هر دو ز جهليد اسير
خرمن جهل سوز سفيهان چرا، جهل تو سرمايه تجارت کنند
***
بيست و يکم اسفند ماه 1390



http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120311212832.html

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

اين چه بهشتيست؟ : فرزاد جاسمی!

اين چه بهشتيست؟

                                                                             

اين چه بهشتيست که افرشتگانش، آرزوی مرگ دمادم کنند
خلد برين را نه به گندم به جو، داده ز باغش همگی رم کنند
آمده از عدل و عدالت به تنگ، زين همه مهر خسته و دلگير و زار
سفره ی رنگين خداوند لگد، تازه به افيون نفس و دم کنند
خوشدل و شادان که پدر گندمي، بستد و اين باغ عفن را رها
در عوض خدمتی اين سان عظيم، سجده ی شکر بر گل آدم کنند
اين چه بهشتيست که در آن به پا، دار و صليبست و داغ و درفش
بيگنه افرشته به جرم سخن، مُثله و در ساغر او سَم کنند
کارگران را عوض مزد کار، بند و به صلابه کشد بهره کش
برزگران خوار و زنان را اسير، قسمت خلق گريه و ماتم کنند
اين چه بهشتيست که کودک در آن، خواب پدر بيند و بستر و نان
پنجه ی مرگ فقر به در تا سحر، کوبد و خلق پشت دوتا خم کنند
با همه تبليغ و تلاشی که شيخ، در ره مذهب کند و کيش و دين
پشت به خداوند و به شيطان پناه، تا شر شيخ از سر خود کم کنند
دست طلب پيش و به صدق و صفا، مقدم ابليس کشند انتظار
تا که از آن ياغی روز ازل، پرسش رفتن به جهنم کنند
اين چه بهشتيست که سيرند در آن، انگل و غارتگر و دزد و سفيه
مردم فرهيخته و زحمت و کار، گشنه و فخر در همه عالم کنند
که اهل بهشتند خدا بندگان، دين خدا راست از آنان به دهر
خواری بی حد بکشند وز ستم، آرزوی مرگ دمادم کنند
***
فرزاد جاسمی
پانزدهم اسفند ماه 1390


آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
اين چه بهشتيست؟ فرزاد جاسمی















2012‑02‑12