۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

کارگر: شعری از فرخی یزدی


شعری از فرخی یزدی


شوریده دل به سینه بعنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر وغنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آنکه هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آنکه گنجها برد از دسترنج وی
پا مال می کند سر و سامان کارگر
آتش بجان او مزن از باد کبر و عجب
آی آنکه همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریانِ کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد  ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر


نویدنو : با سپاس از رفیقی که زحمت ارسال این شعر وتصویر را کشیده است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر