ياكا: مجید نفیسی
ياكا
نخستين بار كه ديدمت
سر به آسمان داشتي
در ميانِ خرسنگها،
و من از دور ترا
پرچمي انگاشتم سپيد
با سرنيزه هايي سبز در كنار.
امروز ترا
خشك و خميده مي يابم.
در زير تاقديسَت مي نشينم
و فرودِ شب را
در دره ي تمسكال تماشا مي كنم.
همه ي چشمها بسوي تو بود.
چرا نگونسار شدي؟
چرا گذاشتي زمانه
از خَدنگِ تو
چنين گوژپشتي بسازد؟
شب آمده
و من از زير تاقديسَت بر مي خيزم.
هنوز از تن خشكيده ات
بوي خوشي مي آيد.
مجید نفیسی
۱۰ سپتامبر ۱۹۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر