دیگر خیلی دیر شده
و لکه های خون تو را
از دستشوخانه ی زندان گوهردشت شسته اند
و پیکر نیمه جانت را
با چند هزار "شصت و هفتی" دیگر
در گورستان کفرآباد چال کرده اند.
با اینهمه هنوز من
برّندگی آن شیشه ی شکسته را
بر جسم و جان خود حس می کنم
وقتی که سالها پس از مرگت
خبر خودکشی نافرجامت را
از زبان شاهدی می شنوم،
و از خود می پرسم:
چرا نباید خاموش ماند
و از پذیرش پرسش، سر باز زد
وقتی که دیگر نمی توان
ده ضربه ی تازیانه را
با یک رکعت نماز تاخت زد
یا در آن راهروی بی پایان
در برابر پرسش قاضی القضات
که"مرتدی یا مسلمان"
به چپ رفت، به قتلگاه
یا به راستِ توبه زار؟
29 سپتامبر 2009
و لکه های خون تو را
از دستشوخانه ی زندان گوهردشت شسته اند
و پیکر نیمه جانت را
با چند هزار "شصت و هفتی" دیگر
در گورستان کفرآباد چال کرده اند.
با اینهمه هنوز من
برّندگی آن شیشه ی شکسته را
بر جسم و جان خود حس می کنم
وقتی که سالها پس از مرگت
خبر خودکشی نافرجامت را
از زبان شاهدی می شنوم،
و از خود می پرسم:
چرا نباید خاموش ماند
و از پذیرش پرسش، سر باز زد
وقتی که دیگر نمی توان
ده ضربه ی تازیانه را
با یک رکعت نماز تاخت زد
یا در آن راهروی بی پایان
در برابر پرسش قاضی القضات
که"مرتدی یا مسلمان"
به چپ رفت، به قتلگاه
یا به راستِ توبه زار؟
29 سپتامبر 2009
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر