اتوبوس
مجید نفیسی
یک روز باید شعری درباره ی اتوبوس بنویسم
و از پیرمردی حرف بزنم که همیشه
پشت سر من به خواب رفته است،
از زنی که روزنامه می خواند
و سفیدی گردنش مرا به سوی او می کشاند،
از دانش آموزی که کوله بار بر دوش
به واکمن اش گوش می دهد
و از خانه به دوشی که با خود حرف می زند
و گاهی قاه قاه می خندد
.
امیگو! امیگو! امیگو
!*
چه می شد اگر این زن
روی زانوی من می نشست؟
صدای این راننده را دوست دارم
نام هر ایستگاه را اعلام می کند
بلندگویش همیشه روشن است
و پچ پچ هر مسافر تازه واردی را
در سراسر اتوبوس پخش می کند
.
در بیرون درخت ها تکان می خورند
و من صدای زنگ کاروان شتری را می شنوم
که از تنگِ الله اکبر می گذرد
.
هر روز با تو، اتوبوس
در چهارراه بیستم وعده ی دیداری دارم
وقتی که از دور دیده می شوی
برمی خیزم و دست تکان می دهم
و چون نزدیک می شوی خود را کنار می کشم
تا گرد و خاک، مرا آلوده نکند
.
می دانم! دنیا گذرگاهی بیش نیست
و حافظِ اندوهگین حق داشت
که در کنار جوی رکن آباد بنشیند
و از گذر عمر شکایت کند
.
آیا در راهروی باریک تو
زمزمه ی جویباری را نمی توان شنید؟
و شبها، امواج نور ماشین ها
یادآور گذر عمر نیست؟
کودکی از صندلی روبرو دست تکان می دهد
سرم را می دزدم و ناگهان می گویم
:
"
پیک ابو!
پیک ابو
!"
**
از ایستگاه وست وود رد شده ایم
ریسمان زنگ را می کشم و برمی خیزم
در پیاده رو هم می توان این اندوه را با خود زمزمه کرد
.
هفتم آوریل 1993
*
Amigo
(
دوست) به زبان اسپانیولی
**
peek-a-boo
کلامی است که برای بازی پس از سرک کشیدن و غافلگیرکردن کودکان می گویند و در اصفهان
آن را "داککی" می خوانند.
مجید نفیسی
یک روز باید شعری درباره ی اتوبوس بنویسم
و از پیرمردی حرف بزنم که همیشه
پشت سر من به خواب رفته است،
از زنی که روزنامه می خواند
و سفیدی گردنش مرا به سوی او می کشاند،
از دانش آموزی که کوله بار بر دوش
به واکمن اش گوش می دهد
و از خانه به دوشی که با خود حرف می زند
و گاهی قاه قاه می خندد
.
امیگو! امیگو! امیگو
!*
چه می شد اگر این زن
روی زانوی من می نشست؟
صدای این راننده را دوست دارم
نام هر ایستگاه را اعلام می کند
بلندگویش همیشه روشن است
و پچ پچ هر مسافر تازه واردی را
در سراسر اتوبوس پخش می کند
.
در بیرون درخت ها تکان می خورند
و من صدای زنگ کاروان شتری را می شنوم
که از تنگِ الله اکبر می گذرد
.
هر روز با تو، اتوبوس
در چهارراه بیستم وعده ی دیداری دارم
وقتی که از دور دیده می شوی
برمی خیزم و دست تکان می دهم
و چون نزدیک می شوی خود را کنار می کشم
تا گرد و خاک، مرا آلوده نکند
.
می دانم! دنیا گذرگاهی بیش نیست
و حافظِ اندوهگین حق داشت
که در کنار جوی رکن آباد بنشیند
و از گذر عمر شکایت کند
.
آیا در راهروی باریک تو
زمزمه ی جویباری را نمی توان شنید؟
و شبها، امواج نور ماشین ها
یادآور گذر عمر نیست؟
کودکی از صندلی روبرو دست تکان می دهد
سرم را می دزدم و ناگهان می گویم
:
"
پیک ابو!
پیک ابو
!"
**
از ایستگاه وست وود رد شده ایم
ریسمان زنگ را می کشم و برمی خیزم
در پیاده رو هم می توان این اندوه را با خود زمزمه کرد
.
هفتم آوریل 1993
*
Amigo
(
دوست) به زبان اسپانیولی
**
peek-a-boo
کلامی است که برای بازی پس از سرک کشیدن و غافلگیرکردن کودکان می گویند و در اصفهان
آن را "داککی" می خوانند.
The Bus
By Majid Naficy
One day I should write a poem
About an old man on the bus
Who always sleeps behind me,
A woman who reads a newspaper
Whose her white neck draws me toward her,
A student who wears a backpack
And listens to his walkman
And a homeless man who talks to himself
And sometimes suddenly chuckles.
Amigo! Amigo! Amigo!
What if this woman sits on my lap?
I like the voice of this driver.
He announces the name of each stop.
His loudspeaker is always on
Sending the whisper of each newcomer
To every corner of the bus.
Outside, trees sway in the wind
And I hear the sound of a camel caravan
Passing through the Allah Akbar pass.
Every day, at Twentieth Street
I have a date with you, bus!
When you come from a distance
I stand up and signal you,
And when you come close
I distance myself
To escape the dust.
I know! The world is only a passageway
And the sad Hafez wisely chose
To sit at the Rokn Abad Brook
And observe the passage of life.*
Can't one hear the murmur of water
In your narrow isle?
And at night through your window,
Can't one see the passage of life
In the well-lit waves of passing cars?
A baby waves from the front seat
I duck my head and say:
“Peek-a-boo! Peek-a-boo!”
We have passed Westwood.
I pull the bell and get up.
One can hum this sorrow
On the empty sidewalk, too.
April 7, 1993
*- An allusion to a lyric by Hafez, the fourteenth century Persian poet, in which
he urges people to sit by the stream and observe the passing of life.
Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1243/
One day I should write a poem
About an old man on the bus
Who always sleeps behind me,
A woman who reads a newspaper
Whose her white neck draws me toward her,
A student who wears a backpack
And listens to his walkman
And a homeless man who talks to himself
And sometimes suddenly chuckles.
Amigo! Amigo! Amigo!
What if this woman sits on my lap?
I like the voice of this driver.
He announces the name of each stop.
His loudspeaker is always on
Sending the whisper of each newcomer
To every corner of the bus.
Outside, trees sway in the wind
And I hear the sound of a camel caravan
Passing through the Allah Akbar pass.
Every day, at Twentieth Street
I have a date with you, bus!
When you come from a distance
I stand up and signal you,
And when you come close
I distance myself
To escape the dust.
I know! The world is only a passageway
And the sad Hafez wisely chose
To sit at the Rokn Abad Brook
And observe the passage of life.*
Can't one hear the murmur of water
In your narrow isle?
And at night through your window,
Can't one see the passage of life
In the well-lit waves of passing cars?
A baby waves from the front seat
I duck my head and say:
“Peek-a-boo! Peek-a-boo!”
We have passed Westwood.
I pull the bell and get up.
One can hum this sorrow
On the empty sidewalk, too.
April 7, 1993
*- An allusion to a lyric by Hafez, the fourteenth century Persian poet, in which
he urges people to sit by the stream and observe the passing of life.
Please like me at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/1243/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر