خود کرده فرزاد جاسمی چنان چون کرم خاکی روزگارت سپاری در مغاک و نيست عارت بر آنم تا ترا خصلت کنم فاش به جان خشمت و حقت در کنارت مرنج از من اگر افشاء حقيقت جهانی مانده است يک سر به کارت پس از سی سال و اندی مانده دنيا سبب چيست بی سحر شب های تارت تمام منطقه بر پا و شوريد بغير از تو که گيتی انتظارت ندانند از تو است ذلت بدين بوم وطن ويرانه ملت در مرارت بود روشنگری را رسم و راهی بيان هر حقيقت را جسارت به نرخ روز نان خوردن هنر نيست بری روشنگرست با اين عبارت سخن با مصلحت روشنگری نيست فريبست آنچه گويی با اشارت دم از عقل و خرد ليکن چو استر اجازت تا که هر جاهل سوارت به دانايی نمايی شهره ای تو به افسون زنده و جهل گوشوارت دفاع ز اوهام و جهل با نام توده به روی کهنه ها خواهی عمارت نمی دانی که از سرمايه و دين وطن چون دوزخ و ما در حقارت ببايد اين دو ديو با هم نگونسار رُنسانسي، رها علم از اسارت گهی اصلاح طلب گه سبز چو يونجه پس از هر مرحله بر پا هوارت دو باره منتظر تا شيخ ديگر دکانی نو و زين بن بست فرارت اگر که کهنه را امکان رشد بود نه کس را انتظار نو را بشارت به ظاهر دشمنی با جور و بيداد ستايی هر که را بيش است شرارت کلاغی رنگ و بر آن نام عنقا زغن نامی هما وی را مُهارت نداری درکی از اوضاع گردون نه آسوده به گور جد کبارت ز ظلم و زاهد و شيخی به تبعيد به پا بوسش به هر سال و زيارت بريزی بهر مقتول اشک خونين ز قاتل نفرت و هم انزجارت چو قاتل را رسيد وقت مجازات کند احساس تو غليان و زارت مخالف می شوی با نفس اعدام ز دنيا گله با شور و حرارت تفرجگاه تو ميدان اعدام کند سرگرم و مشعوف سنگسارت تمام دشمنان در طول تاريخ گرفته بهره از تو کرده خوارت و گر نه دشمن تو بی شکست نيست که از هر دشمنی بيشت خسارت اميد رستگاری از چه داری تو خود بنموده دوزخ روزگارت *** 3 اردیبهشت 1391 15:49
|
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه
خود کرده : فرزاد جاسمی!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر