… آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار- کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست – بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار – کای عاشق پریش – گل رفته خفته هیس – بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار

بهار در اشعار سیاوش کسرایی

بوی بهار

مادرم گندم درون آب می‌ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید
خانه می‌روبد، غبار چهرۀ آیینه‌ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ما پا گذارد
زندگی بركت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد

ای بهار، ای میهمان دیر آینده
كم‌كمك این خانه آماده ست
تك درخت خانه همسایه ما هم
برگ‌های تازه‌ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گل‌های كوهی را
در نفس پیچیده‌ام آزاد

این همه می‌گویدم هر شب
این همه می‌گویدم هر روز
باز می‌آید بهار رفته از خانه
باز می‌آید بهار زندگی افروز

***

 

بهار و شادی

امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محله ما پرسه می‌زند

در پشت این دریچه خاموش، هر سحر
بیهوده می‌کشاند شاخ اقاقیا

بر او بنال، بلبل غمگین که سال‌ها‌ست
شادی
ـ آن دختر ملوس ـ
از این خانه رفته است!

***

 

ره آورد

مسافر ز گرد ره رسیده‌ام
تمام راه خفته را به پا و سر دویده‌ام
صلابت و شکوه کوه‌های دور
نگاه دشت‌های سبز
تلاش بال‌ها
شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
گل هزار باغ خنده با من است

طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزن‌های تیزتک
ز صخره‌های به سنگ‌ها پریده‌ام
فراز آب رفت‌ها
که آبی بنفشه‌ها ستاره‌ای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیده‌ام
تولد بهار را
به روی دست‌های جنگل بزرگ دیده‌ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه‌ها
شکوفه‌های نوبرانه چیده‌ام
کنون برابر تو ایستاده‌ام

یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می‌رسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوری‌ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته‌اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست

اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونه‌ای
که من ز چرخ‌ریسک نهفته در پناه شاخه‌ها و مه
به قعر دره‌ها شنیده‌ام

***

 

گل خفته

در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره‌ها دویدم و در کوهپایه‌ها
بر سینه‌های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار

***

 

بهار می‌شود

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن‌چه مانده بود زیر خاک
هر آن‌چه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می‌شود

به تاج کوه
زگرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره‌ها
پر از سرود چشمه سار می‌شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان
گروه گله‌های ابر
ز هر کناره می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

دراین بهار آه …!
چه یادها
چه حرف‌های نا تمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می‌شود

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود

***

 

آرزوی بهار

در گذرگاهی چنین باریک
در شبی این‌گونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی‌روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت
با قیام سبزه‌ها از خاک
با طلوع چشمه‌ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه‌ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه‌هایم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین‌های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه‌های سنگ
از لهیب لاله‌ها پر داغ خواهد شد

آه… اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه‌ام جز بُته‌هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی‌خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته‌ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی‌میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی‌گیرد

***

 

شقایق

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم

فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می‌دانم
آری که دیر نمی‌مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می‌افشانم

***

 

گل‌های سپید

شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره‌ها نمی‌دهی پرواز
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌ها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شب‌ها که نسیم هم نمی‌آرد
از درۀ مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچۀ تو بیدارند
گل‌های سپید باغ خواب‌آلود

شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که چو اشک تو نمی‌تابد
یک شعله در این گشاده چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هر شب
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌های دراز بی‌سحر مانده
شب‌های بلند آرزومندی
شب‌های سیاه مانده در آغاز
شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
جان تشنه صبح روشنی پرداز

***

 

بهار

امشب درون باغچه من گلی شكفت
امشب به بام خانه من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده‌ای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر كرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینه‌اش افتاد و جان گرفت
اینك كنار پنجرۀ جان دمیده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
امید آن كه ساقۀ اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دميد

***

 

بهار

ای چشم آفتاب
قلبم از آن‌تست كه پوييدنی تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدنی تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است ‏

فريادهاي من
خاموش می‌شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من

از ياد روزگار فراموش می‌شوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود ‏

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
می‌پژمرد يكايك و بی‌رنگ می‌شود
خاموش می‌شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ می‌شود ‏

***

 

برتخت عمل

زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ
دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
تیغ می‌هشتند در قلب من و با خونم
علم را رونق بی‌فایده می‌بخشیدند

قلب من از گزش تیغ به هم می‌پیچید
و دل من می‌شد دست به دست
من به هر سو که نگه می‌کردم می‌دیدم
روی مهتابی‌ها ایوان‌ها
با چه حرص و ولعی قلبم را
می‌جویدند برادرهایم
وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می‌خواند
غزلی در ره بیداد برای عشاق
و منش تحسین می‌کردم با گوشه چشم
این صدا‌ها نه صدای من بود
و نه چندان دور از آوازم
و من سرگردان
در به در در پی آن نغمه سرا بلبل پر ریخته می ‌ردیدم

پرسشی چون مرغی سرکنده
می‌زند پر پر در برزن و کوی
ولی این جا همه از حرف‌زدن می‌ترسند
هر کسی می‌ترسد
نه که نان نامش را یک سره از روی زین پاک کند
و شگفتا که در این شام بلند
که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز
هر که حتی از خود می‌ترسد
و چنین است که هر نیمه شب آینه‌ها می‌شکنند

قلب من می‌گیرد
قلب من می‌گیرد
روز بیداری گل‌های به غم خفته ما در گلدان
روز برخاستن بانگ از بام
روز آغوش گشودن‌های پنجره‌ها
روز رنگین‌شدن پوشش‌ها

خون آن چلچله پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بی‌گاه
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانه‌ای از گل و خاشاک کند
تا بدانید بهار آمده است ؟

همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهمانی پیش رسند

قلب من در ورق تقویمی می‌چکد و می‌خشکد
من چه کردم به شما
جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم
و سپردم به شما
تا که دندان‌هاتان را گه افشردن در پیکر آن
به سفیدی همچون برف کند ؟
چه کنم گر که مرا باغ گلابی‌های قرمز نیست ؟
شادی‌ ای میوه نوبر در شهر
محنت ای میوه ارزان گشته
من تهی دستم بهر چه به بازار آیم؟

سایه‌ای می‌آید
سایه‌ای می‌گذرد
سایه‌ها گرد سرم پچ پچه کن می‌چرخند
می‌کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز
سایه‌ها آواز غمزده‌ای می‌خوانند
تو هم ای شعر مدد گر نکنی
بند از این بانگ عصب سوز کجا بگشایم؟

وین همه ایمان را
که نمی‌گنجد درمذهب این بی‌مهران
با چه اندیشه ‌آرامی بخشی بنشانم در خویش؟
آه بودایی هم نیستم آخر که شبی
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
و به سیمایی سنگی بی‌درد
در پی لبخندی جاویدان
رستگارانه از این غمکده پرواز کنم
عشق‌هامان کوچک
کینه‌هامان اندک
دست هامان مومی
قلب‌هامان کوکی
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟
پای گهواره خالی همه‌مان
مادرانی شده‌ایم
که یکی یک دانه
طفل اندیشه خود را شب و روز
جامه جشن عروسی به عبث می‌پوشیم

دست‌ها در کار است
و خموشانه بر گردنه‌های قلبم
چرخ ارابه سنگین زمان می‌گذرد
کارد می‌برد
پنس می‌گیرد
نبض‌ها می‌جهد از تندی خون
دست‌ها درکار است
دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
دست بر کاغذ کج می‌رود و می‌آید
دست دستانت را می‌بندد
دست با تجربه در قلب تو می‌کارد تیغ
دست در پیرهن زیر زنان می‌پوید
دست النگوی طلا می‌جوید
دست عشرت طلب و هر جایی است
دست من با سردی دست مرا می‌گیرد
وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی
گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون
می‌خلد سردی تیغی در من
مرگ را آینه می‌گیرد قلبم بی‌ترس
زندگی را می‌پوید چو گلی خشکیده
مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا
و به راهی دیگر
زندگی را دیدم با سبد گل‌های پژمرده
که نمی‌داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری
وز بر هر دو گذشتم خاموش
و رها کردم از بام بلند
بادبادک‌ها را
که به دنباله رقصنده‌شان در ره باد
حلقه حسرت من بود که آویخته بود

قلب من گلدان سرخ بلور
و در آن دستانی
که برای زدن پیوندی شاخ گلی می‌جویند
عشق امروزه کجا می‌پلکد ؟
با که دارد بر خورد؟
چه کلامی دل او را به تپش می‌آرد؟
دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف
و نمایش‌های بیهوده
راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر؟
ناشناسی به در قلبم سر می‌کوبد
می‌خراشد ناخن
بانگ بر می‌دارد
تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را
این در کهنه به رویم بگشا مهمانم
زندگی بی من و تو تازه نفس می‌گذرد می‌دانی؟
تپه چون طالبی کال برش می‌گیرد
راه‌ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می‌افشانند
آهن از سنگ برون می‌آید جنگل‌وار
خانه‌ها می رویند از کف دست خالی
بزم دانایی‌ها را امروز
بحر پیمانه بی‌مقدار است
اوج انسان را بر عرش خدا
پله می‌گردد ماه
کوره‌ها می‌تابند
شعله‌ها می‌پیچند
و به هر جان کندن بد یا خوب
نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است
در چنین مهمانی
که کسی را با ما کاری نیست
و ندارد چشمی برقی از دیدن ما
از چه دعوت شده‌ایم؟
شربتی نوش کنیم؟
یا که سیگاری دود؟
هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست
خیل مطرب‌ها هم حتی بر شادی ما مامورند
این جهان تنگ است بهر من و تو؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان؟
فرصتی نیست در این هنگامه
که پذیرای پسند کج ما باشد کس
یا رسانیدن فرمانی را گامی پیش
یا که در کوچه تنهایی‌ها پرسه زدن
من به خود می‌گویم
آسمان‌های رفاقت ابری است
اختر راهنما پنهان است
با چه ره جویم این جا من در روی زمین؟
جز به دستانم؟ این راست و چپ؟
زورقی هستم بی پیوندی با ساحل
و به دریایی وحشی درگیر
بایدم راه به پاروهای خویش برید
به سوی کودکی‌ام می‌تابد قلبم هم چون گل سرخ
که تماشا را در آینه‌گون آب زلال
سر فرو می‌آرد
یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج
که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود
پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می‌کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
هر کسی از راهی آمده بود
و به راه دلخواهش می‌رفت
مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت
پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه

قلب من می‌کند از شط عروقم امداد
قلب من گسترشی می‌گیرد
قلب من اینک بندر گاهی است
که در آن شادی و غم زورق سرگردانند
من بر این راه که پایانش مه پوشیده است
و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است
و در این شب که بلند است صدای دشمن
و صداهای بلند
رونقی دارد در خاموشی
تا نگه دارم ایمانم را
و نترسم از تنهایی‌ها
تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات
تا که شاید به جوابی برسم
می‌دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می‌خوانم در عشاق
هر که هستم من و هر جا بروم
گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو
گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش
باز بر تخت عمل
زبده جراحان بی رحم و عبوس
تا ببخشند به علم
رونق و وسعت بی‌سابفه‌ای
بی سوالی از من
می‌شکافند مرا سینه به تیغ
و برون می‌آرند از بدنم
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/wz3xsh6f