۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

جولانگاه پرواز...: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

جولانگاه پرواز...

 mazroughi,jafar,barzin azarmehr!









کبوترانِ کلام

             خوشا پروازتان

                             بر قله‌های نام!

بال نگشودن در تقدیرعقابان سایه وار

اما حرامتان باد

                     در این کنام!

که در گذر روزگار

راستین تمثیل‌های ستیزند اینان!

رام توسنانی ،

هماره در رکاب مردمان

و تیز چنگال عقابانی در جنگ ، باکرکسان ،

که به هنگامه ی رویارویی در پرتگاه‌ها ی پر دام

به تلنگری

              فرو می افکنند ،

                                 عفریت مرگ را،

                                 از زین تیز تازی بیداد!

شتابان آیند گانند و

شتابان روندگان،

بی کم‌ترین غبارافسوسی

                              بر خاطر

ازوا ننهادن ردی، از خود

             بر سنگ لوحه‌ای حتی.

ولی در گذار از خرمن‌های آتش

سیاوش وارنند اینان

و دربه پس راندن مرز‌های تاریکی

جان به تیر کرده آرشان،

فروتن رستمانی

سوگند خورده

به روئینه تن بودن  در راهِ پر فلاخن فردا،

بی نقاب القاب

یا سپر ی از افتخار و نام!

*****
دراین آسمانه

                   خوشا پروازتان

                                   کبوتران کلام !


جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)


۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

«در ستایش ِمادر»: «علی رسولی»

 دریافتی:syria,motherchild

«در ستایش ِمادر»

دست هایم بر خاک
بو می کنم علف را
مادرم با قدم هایی همچون موج
تنهایی ِ گندم زار را می شکند
باد و خوشه ها سرود ِ نان می خوانند
مادرم می گوید:
شبی سیاه
مسلسلی سکوت ِ کوچه را شکست
ماه سرخ بود
خونچاله ها لرزیدند
و چریکی به زیبایی ِ ترانه
در عزم ِ بزرگ ِ سنگر
مانیفست ِ شورش را
با انفجار ِ تضاد معنی کرد.

نگاه می کنم به خاک
به خروش ِ گندم
به مادرم که دست هایش آماده ی شلیک است
و انسان و نان
که تیرگی ِ شب را خواهند شکست
در رگبار و جرقه
در خون و باروت
در انفجار و آفتاب.

«علی رسولی»

 

۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

آيا اين به خاطر آزادی است؟: سارا تامسن، ترجمه و ویرایش: گفتمان سیاسی اجتماعی

دریافتی:

 آيا اين به خاطر آزادی است؟

سارا تامسن

.

 ترجمه و ویرایش: گفتمان سیاسی اجتماعی

سروده زیر که متن آواز ترانه ای ارزنده  از سارا تامسن است، توسط همکاران "گفتمان سیاسی، اجتماعی"، ترجمه و ویرایش شده است

اين سروده به صورت زيرنويس برای استفاده ی دوستان در يوتيوب قرار داده شده است

.

https://www.youtube.com/watch?v=5XqpKZUMR54


آيا اين به خاطر آزادی است؟

 

آی شمایان، ای حاکمان
آن هنگام که برای تسخیر قدرت
برحق بودن را حتا با کسان یا ناکسان
به جنجال و هیاهو می کشید
و برای بقای سلطه ی آسمان واره ی خویش
جنگ ها را، بمب ها را و سلاح را
می سازید و می فروشید و می انبارید
تنها در آتش افروزی است که دریغ ندارید.

کودکان کار، کودکان بیمار، کودکان گرسنه
لحظه لحظه، جان می سپارند،
گریه های مادران یا پدران، خواهران، برادران
اشک های رنج می بارند،
زنان و مردان، جوانان و کودکان،
همه و همه، قربانی بازی قدرت و فساد شمایانند،
و نرم نرمک، با سلاح نوین کشتار جمعی شما، جان می بازند.

هم اینک اما، آمریکا، ثابت کن به من که می فهمی
هم اینک اما، آمریکا، ثابت کن به من که هشیاری
در این سرزمین کیست که برای آزادی جان می بازد؟
بهای آزادی شما را، کیست که می پردازد؟

جنایت، جنایت، باز هم شرارت!
این همه زشتی و پلشتی، آیا برای آزادی ماست یا برای آسایش ما؟
وفاداری به عهد و پیمان، یعنی سودجویی شما در سوداگری؟!
آیا ما اسیران  سرزمین دلیران و دلاورانیم؟
قلب پرتپش و پرخروش ما انسان ها،
مگر از بی تفاوتی ها، ساکت و سنگ شده؟
قلب پر شورش و پرجوشش ما انسان ها،
مگر از بی اعتنایی ها، ساکن و سرد شده؟

هان، ای کودکان جهان، این حق شماست
که نغمه سردهید و آواز بخوانید،
که برقصید و دوان دوان بازی کنید،
تا رویاهایتان بال گشایند و آزادانه پرواز کنند.

هنگامی که انسان های بی گناه جان می سپارند،
روسیاهی و ننگ بر دوش حکمرانان نمایانند،
و اگر سکوت کنیم، شایسته ی سرزنشانیم ما،
و اگر به پا نخیزیم، شریک جنایت پیشگانیم ما،

آه و صد آه ... آمریکا، می دانی که ما دل نگرانیم؟
آه، آمریکا، می فهمی که ما می دانیم و آگاهیم؟
در این وادی ناهنجار، کیست که برای رفاه ما جان می بازد؟
بهای آسایش ما را، کیست که می پردازد؟

ای کودکان جهان، آری این حق شماست
که نغمه سردهید و آواز بخوانید،
که برقصید و دوان دوان بازی کنید،
تا رویاهایتان بال گشایند و آزادانه پرواز کنند.

 ****************************


Is It For Freedom?

Sara Thomsen

Rulers of the nations, as you fuss and fight,

Over who owns this or that and who has the right,
To design, to build, to sell and store and fire
All the bombs and guns to defend your holy empire.

There are children, hungry children, sick and dying.
There are mothers, fathers, sisters, brothers crying.
They're only pawns in your play of power and corruption,
Slowly starve them, your new weapon of mass destruction.

[Refrain]
And prove to me, America, that you care.
And prove to me, America, you're aware.
Who's dying for your freedom in this land?
Who pays the cost for the liberties you demand?

Is it for freedom or our comfort and convenience?
Is it to profit for big business we pledge our allegiance?
Are we prisoners in the land of the brave and the bold?
Held by indifference, our hearts grown hard and cold?

[Refrain]

Children of the world, you have the right
To sing and dance, run and play, let your dreams take flight.
As the innocent die, you rulers carry the shame,
And if we stand idly by, we share in the blame.

And oh, oh, America, do we care?
Oh, America, are we aware?
Who's dying for our comfort in this land?
Who pays the cost for the convenience we demand?

Children of the world, you have the right
To sing and dance, run and play, let your dreams take flight.

سايت گفتمان سیاسی اجتماعی 

http://goftemanse.blogspot.com/2014/05/blog-post.html

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

اندوه ژوئن: مجید نفیسی

اندوه ژوئن 


ژوئن ابري ترين ماه هاست: 
نيمه شب در سانتا مونيكا
رواندازي مخملي بر سر شهر مي كِشد 
و بامدادان 
پرده اي از مِه 
در برابر آفتاب مي آويزد. 
من حُزنِ ژوئن را دوست دارم 
و ابهام ابر را 
از صراحت آفتاب 
بيشتر مي پسندم. 

بگذار دستي 
زنگ ساعت را خاموش كند 
تا كاربارِگان دمي بيشتر 
در بستر بمانند. 
اما شاعران و خانه بدوشان 
در زير آسمانِ گرفته 
از نهانگاه هاي خود در مي آيند 
و در دو جهت مخالف 
گذرگاه ساحلي را مي پيمايند: 
يكي بسوي دريا 
براي يافتن شعر تازه 
و ديگري بسوي شهر 
براي يافتن صبحانه. 

مجید نفیسی
۱۳ ژوئن ۲۰۱۴    


http://www.iroon.com/irtn/blog/4378/

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

یک چهره از سعید ( برای سعید سلطانپور ) شعر و صدای: اسماعیل خویی٬ موسیقی متن: اسفندیار منفرد زاده

دریافتی:

اسماعیل خوئی (یک چهره از سعید)‌

 صدای شاعر

 
می‌خواهم از شما که از ما هزار بار بگویید بگویند با قاری بزرگ،
می‌کاریم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بیزاری بزرگ
۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ «سعید سلطانپور»، نمایشنامه‌نویس و شاعر معاصر تیرباران شد. فردایش، (اول تیر ماه)، خبر آن رسما اعلام شد. فردای این خبر (دوم تیر ماه) «اسماعیل خویی»، شعر بلند «یک چهره از سعید» را سروده و آماده داشت. سال‌ها اما گذشت تا دکلمه‌ی این سروده با صدای شاعر همراه با موسیقی «اسفندیار منفردزاده» منتشر شود.این سروده را با صدای شاعر و خاطره‌ٔ «اسماعیل خویی» را از جلسه‌ٔ ضبط آن دکلمه‌ بخوانید.

saeid-soltanpour-01
یک چهره از سعید
( برای سعید سلطانپور )
شعر و صدای: اسماعیل خویی
موسیقی متن: اسفندیار منفردزاده



مُدام سوگ
همیشه‌ی اندوه
سعید جان!
آیینِ مرگ‌اندیشان
چه بی‌شکوه می‌خواهد ما را
آه . . .
چه بی‌شکوه!
آیینِ مرگ‌اندیشان
می‌نالد و به خود می‌بالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.
و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیله‌ی گُرگانِ خون‌جنونکده‌ی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره می‌زند به سوی آن ندانمِ مرگ‌آشام
غم‌زوزه‌ی فسون شده‌ی هاریِ بُزرگ!
وز گله‌ی گُرازان
یک کهکشان ستاره‌ی شوم
بر می‌دمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل می‌افروزد
یعنی
این جنگل است باز که می‌سوزد
در آتشِ شبانه‌یِ بیماریِ بزرگ.
و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرک‌ترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوج‌های ژرف‌ترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.
ما نیز کُشته می‌دهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بی‌گریستن.
ما نیز کُشته می‌شویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغ‌های فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را می‌سازیم.
ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را می‌سازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بسته‌ایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهره‌ای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
می‌پذیریم
با آریِ بزرگ.
ما نیز می‌میریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولی‌وشانِ شنگ‌ترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرف‌بفتِ بهاران!
می‌خواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگین‌کمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمه‌ساران و
با تنبورِ آبشاران
هم‌نوا شوید
و هم‌سُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بی‌گمان، همانا، می‌زاید از
و می‌افزاید با
این همکاری بزرگ.
می‌خواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شب‌کرداران
با ما باشید
با ما هم‌آوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.
می‌خواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش می‌رویید
که ما به هیچ‌روی خزان را دوست نمی‌داریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانه‌ی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بی‌گمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.
می‌خواهم از شما
که این‌همه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچه‌ها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما می‌رویند
در دشت‌های شادی و سرشاریِ بُزرگ.
می‌خواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستن‌پرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمی‌داریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و می‌گماریم،
می‌کاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
می‌خواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
می‌کاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران
* * *
« . . . اسفندیار جان منفرد زاده استاد کار خویش است. «سبک ویژه‌»ی خود را دارد.  نو آور و پیشآهنگ است، آزمونگر و راهگشاست. دوباره‌سرایی نمی‌کند در موسیقی. «نشانه‌ی انگشتِ» هوش وبینشِ سبک‌شناسانه‌ی او را، با این‌همه، بر همه‌ی آفریده‌های موسیقایی‌اش، به چشم گوش، می‌توان آشکارا دید.
هرگز فراموش نخواهم کرد آن روز را، در لس‌آنجلس، که اسفندیار جان منفرد زاده چندین و چند شعر از مرا با صدای خودم به روی نوار آورد تا، سپس، بر گزینه‌ای از آن‌ها آهنگ بنویسد و کاری مشترک از ما دو فراهم آورد. بیست و چند سال پیش از این بود.
من، برای نخستین‌بار ـ و به‌درخواست یاران‌ام در «انجمن دانشجویان هوادار سچفخا (اقلیت)»، – به «شهر فرشتگان»(؟!) رفته بودم تا در برنامه‌ای از آن انجمن سخنرانی و شعر خوانی داشته باشم؛ و، از بخت خوش، در آن میان اسفندیار جان را نیز باز یافته بودم. می‌خواستیم استودیویی اجاره کنیم. دیدیم، اما، این کار هزینه‌ای دارد که توان مالیِ پرداختن آن را نه مُشتی دانشجوی ایثارگر اما بی‌درآمد دارند، نه شاعر و موسیقی‌دانی از آنان نیز کم‌درآمدتر!
چاره‌ی کار را یاران در این یافتند که آلونکی از مقوا بسازند و از درون عایق‌اش کنند و من، با میکروفونی، در آن بنشینم و شعر بخوانم. سیم میکروفون ازسوراخی در یکی از  دیواره‌های آلونک می‌گذشت و می‌پیوست، در بیرون، به دستگاه ضبط‌صوتی که از آنِ تنی از دوستان بود و هیچ‌کس جز خودش حق نداشت به آن دست بزند.
من، در آلونک، چهار زانو بر زمین نشستم، میکروفون را در میان پای خود گرفتم و چهار پنج ساعتی شعر خواندم. یکسره و بی ـ یا بسیار کم ـ تپُق. سر تا پا نَفَس بودم و نیرو و انگیزه.
یادت می‌آید، اسفندیار جان؟!
از آلونک که بیرون آمدم، گونه‌هایم را بوسیدی و آغاز کردی به سیلی زدن بر گونه‌های خود، و گفتی: «انگار مرا نشانده بودند، همین‌طور سیلی می‌زدند. چپ و راست، راست و چپ».
و گذشت
آن روز و روزهای دیگر.
روزها، هفته‌ها شدند و هفته‌ها، ماه‌ها و ماه ها، سال‌ها؛ و سال‌ها از دو دهه نیز برگذشتند و نق‌زدن‌ها و گله‌گزاری‌های من نیز ـ در دیدارهایی که پیش می‌آمد ـ کارگر نمی‌افتاد تا . . .
همین یک سال و چند ماه پیش که، سرانجام، نواری از اسفند جان به من رسید که داشتن‌اش، تا باشم،  مایه‌ی سرافرازی ام خواهد بود:
یک چهره از سعید، شعری از اسماعیل خویی باصدای او، و موسیقی‌ِ اسفندیار منفردزاده.
موسیقیِ این نوار همانی‌ست که باید باشد:
اسفندیار منفرد زاده در اوج مردمانگی و آفرینندگیِ خویش.
گوش سپردن به آن می‌سوزاند و هشیارت می‌کُند. انگار، برهنه تن ، در زیر رگباری از یخ‌آتش ایستاده باشی. موی بر اندام‌ات می‌ایستد. پوست و استخوان‌ات گُر می‌گیرد. تار وپود دل و جان‌ات به لرزه می‌افتند. و کار ـ در اوج نفس‌گیر خود ـ پایان که می‌یابد، چشم‌های تو بسته می‌ماند تا به خود باز آیی و آرام بگیری.
و آنگاه که چشم بر می‌گشایی، جهان را روشن‌تر می‌یابی، دیگران را به خود نزدیک‌ترو مهربان‌تر، و خود را زلال تر و . . .
آری، موسیقیِ «یک چهره از سعید» نشانگر این است، به روشنی، که آهنگ ساز نامدارما هنوز نیز، هر گاه بخواهد، و اگر بخواهد، در اوج برشکفتگیِ توانایی‌ها وباهمه‌‌ی دانش و بینش موسیقاییِ خویش است که دست به کار آفریدن می‌شود. . . »
[برگرفته از نوشتار بلند «در ستایش اسفندیار جان منفردزاده»، به‌قلم «اسماعیل خویی» ]
* * *

این نوشته در صدای شاعر،یادها و یادمان‌ها با برچسب اسفندیار منفردزاده،اسماعیل خوئی در ۱۳۹۳/۰۳/۳۰توسط راوی منتشر شده است.

۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

انکارِ انکار...: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

انکارِ انکار...

barzin azarmeh





پیر عنکبوت ها

               که تنند تار،

تا زنند

          پروانه‌ها به دار؛

انکار می کنند

          که با غرشِ بهار

این تار‌ها شود

      به در و دشت

               تارو مار!


جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)


۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

كوهنورد نوپا: مجید نفیسی

كوهنورد نوپا

majid-nafisi-c[1]





مجید نفیسی

سرد و سخت
از سينه ام پائين مي رفتي
و پا بر كمرگاهم مي كوبيدي
انگار مي خواستي با دستان كوچكت
اين صخره ي پوكي را كه منم
با خود به دره ي ناكجا بكشاني.

ايستاده بودم و از خود مي پرسيدم:
"آيا دارد از جدايي ها شكايت مي كند؟"

بار ديگر
وقتي بيكديگر لبخند مي زنيم
از كمرگاهم بالا بيا
و سرت را بر سينه ام بگذار.
مي خواهم اي كوهنورد نوپا
از من صخره اي مغرور بسازي.

مجید نفیسی
   ۳۰ مه ۱۹۹۰


http://www.iroon.com/irtn/blog/4345/


۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

متن ترانه ی <جمعه>: فرهاد٬ و "اتحاد پنج انگشت": ف. آزاده

دریافتی:

متن ترانه ی <جمعه> از

 farhad











فرهاد

 

در ادامه ی مطلب...

توی قاب خیس این پنجره ها

عکسی از جمعه ی غمگین میبینم

چه سیاهه به تنش رخت عزا

تو چشاش ابرای سنگین میبینم

داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه

نفسم در نمیاد جمعه ها سر نمیاد

کاش میبستم چشامو این ازم بر نمیاد

داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه

عمر جمعه به هزار سال میرسه

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه

با لبای بسته فریاد میکنه

داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه

جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه

خنجر از پشت میزنه اون که همراه منه

داره از اب سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه

 

https://www.youtube.com/watch?v=fgPkNMOpIdw

 

کوچه‌ها باریک ان، دکونا بسته‌س
خونه‌ها تاریک ان، طاقا شکسته‌س

از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه؛

×

نگا کن مرده‌ها به مرده نمیرن،
حتی به شمع جون‌سپرده نمیرن،
شکل فانوسی ان، که اگه خاموش ئه،
واسه نف نیس، هنو یه عالم نف توش ئه؛

×

جماعت! من دیگه حوصله ندارم،
به خوب امید و از بد گله ندارم،
گر چه از دیگرون فاصله ندارم،
کاری با کار این قافله ندارم.

×

کوچه‌ها باریک ان، دکونا بسته س،
خونه‌ها تاریک ان، طاقا شکسته س...

 

 

"اتحاد پنج انگشت"

با یاد عزیز بهرام دژبخش (ف. آزاده) از یاران قدیمی که هفتۀ گذشته در گذشت، شعری بسیار مناسب از اشعار او را هم تقدیم می کنم:

 

چون گشودم پنجه ­هایم را

تا بگیرم نان،

پنجه ­هایم را شکستند.

*     *     *

چون گشودم پنجه ­هایم را

تا بگیرم مزد کارم را،

پنجه ­هایم را، زیر باتومِ ستمگر،

                                   خُرد کردند.

       *     *     *

چون گشودم پنجه ­هایم را

تا بگیرم حق و آزادی،

سوزش سرنیزه را بر پنجه ­ها،

                            احساس کردم.  

*     *     *

کم کَمَک فهمیده ­ام من این حقیقت را:

در نبردِ کار،

       در نبردِ نان،

                  در نبردِ حق و آزادی،

یک انگشت، آسان خُرد می­گردد.

اما، پنج انگشت،

با گِره خوردن شود یک مُشت.

       *     *     *

دیگر اکنون پنجه­ ها را مُشت کردم،

با ستمگر،

       با غلامان ستم،

                     دزدان آزادی،

سخن با مُشت می­گویم،

حق خود با مُشت می­گیرم

       *     *     *

دیگر اکنون رشد کردم،

پنجه ­ها را مُشت کردم.

                             ف. آزاده

                             مهر ماه 1357

(برگرفته از مجلۀ "کارگران ایران" نشریۀ "هیئت مؤسس کنفدراسیون کارگران ایران"، شمارۀ 3، شهریور 1358)

۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

تقدیم به عسل اخوان: سیروس کفایی

دریافتی


pen

تقدیم به عسل اخوان  

سیروس کفایی

عسل ! .... آینه ها نویسندگان بی زبانند ! ..... فرار مکن !! .... این قهرمانان داستانها هستند که نویسندگان را به گروگان گرفته اند .... 

ایستگاه به ته باران که رسد پلکان را بالا و پایین می کنی ....  لبت می افتد . سیگار ، شما رو جمعبندی می کند . بی خبر از اهلی شدن نام ، نمک گیر دیوار می شوی .

عسل ! .... کندوی شما پُر از نیش است ....

نمی دانم اول دستانت به خانه  برمی گردند یا نیم تنه ای که سبکتر از فال . مغشوش در لباسهایت به سوال پناه می بری : قرارداد یعنی چه ؟ 

صبح به صبح سبدی سنگ به مترسک می دهی تا شیرین از فرهاد کوهی سازد . 

دل گیری ؟

قهوه ای داغ تو را امان می دهد . بروی تختخواب دراز می کشی . گناهان ، تو را گرم و نرم می پوشانند . انگشتانت تو را دوست دارند  . چند خاطره گُم شده پیدا می کنی و به قصد نفس کشیدن  دراز می نشینی  . آفتاب را می پیچانی . قطره ای از شما کم می شود . سکوت ، تجربه کردن خویش است . 

عسلم .... در سرزمین ما

زنده بودن ، اما ، از موروثی شدن مردگان و

گامهایی ست که گروگان اتفاقند .

حالا ساعت بیست و هشت شده است .... تو دکمه های تنگ ات را می بندی و من از خفه کردن بند کفش می ترسم .

چوب لباسی لخت ، گوشه های غریب را دید می زند . لگدش می زنی  . چه کسی اینجا نیست ؟

شب به شب می رود

ولی اما تو می مانی و

فال در فنجانی تلخ .

گویی ، کائنات گرد هم آمده اند تا تو

دوباره آینه را از گلویش  گیری ، بلندش  کنی  و از او بپرسی عکسهایم کو ؟

 

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

ياكا: مجید نفیسی

ياكا 


 Majid-Nafisi













نخستين بار كه ديدمت 

سر به آسمان داشتي 

در ميانِ خرسنگها، 

و من از دور ترا 

پرچمي انگاشتم سپيد 

با سرنيزه هايي سبز در كنار. 

 

امروز ترا 

خشك و خميده مي يابم. 

در زير تاقديسَت مي نشينم 

و فرودِ شب را 

در دره ي تمسكال تماشا مي كنم. 

 

همه ي چشمها بسوي تو بود. 

چرا نگونسار شدي؟ 

چرا گذاشتي زمانه 

از خَدنگِ تو 

چنين گوژپشتي بسازد؟ 

 

شب آمده 

و من از زير تاقديسَت بر مي خيزم. 

هنوز از تن خشكيده ات 

بوي خوشي مي آيد. 

 

مجید نفیسی 

۱۰ سپتامبر ۱۹۹۵


۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

کارگر: شعری از فرخی یزدی


شعری از فرخی یزدی


شوریده دل به سینه بعنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر وغنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آنکه هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آنکه گنجها برد از دسترنج وی
پا مال می کند سر و سامان کارگر
آتش بجان او مزن از باد کبر و عجب
آی آنکه همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریانِ کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد  ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر


نویدنو : با سپاس از رفیقی که زحمت ارسال این شعر وتصویر را کشیده است .

دو کبوتر: جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)

دو کبوتر 


barzin azarmeh




۱ــ: «نشسته،برف سنگین،روی بیشه

که از هُرم باهارون اُو* نمی شه»


۲ــ: « می شه اُو، گر بلوری، مثل  شیشه

چو اُفتو، برشب مو، خیره می شه»

 

جعفرمرزوقی(برزین آذرمهر)

 

*اُو=آب **اُفتو=آفتاب


۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

هرگز: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

هرگز


barzin azarmehr (2)








ھرگز نگردد این د ر،
                بر پاشنه ی دگر !

تاعنکبوت یأس 
                 ره بسته بر مفر!

تا جغد انزوا 
              هو هو کنان به در!

تا کنده پَر، نفاق ،
                           از بالِ اتفاق!

تا کاهِ باد بَر
                  کوهی ست در نظر!


جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)