۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

از دوره ی شور و نوجوانی در خاطره مانده داستانی : فرزاد جاسمی!

از دوره ی شور و نوجوانی
در خاطره مانده داستانی

فرزاد جاسمی

از دوره ی شور و نوجوانی
در خاطره مانده داستانی
روزی پی گردش و تماشا
تنها بشدم به سوی صحرا
پوشيده زمين ز سبزه ها بود
پر گل همه جا و با صفا بود
نرگس بگشوده ديده از خواب
با ناز ربوده ز عندليب تاب
پيراهن سرخ به تن شقايق
با رقص و طرب همه دقايق
با نغمه ی خوش نشسته بلبل
با صدق و صفا به شاخه ی گل
شادان ز وصال گل و مسرور
زنگار غم از دل و روان دور
در گوشه ی دشت که پر صفا بود
چشمم به خری که در چرا بود
با رغبت و ميل و فارغ از دهر
بی حرص و ولع به کام شبدر
بشنيد چه صدا دو گوش خود تيز
بنمود و به رفت يورتمه ای ريز
نزديک شدم و بدو سلامی
با دست و سرم نه با کلامی
پرسيدم از او که در چه حالی
چون عمر گذرد در اين حوالی
شده خيره به من و با ادب گفت
بينی که مرا سعادت است جفت
ايام خجسته ی بهار است
دشت سبز و می ام به جويبار است
خوانم ز کرم پر است و بر پاست
تيمار نسيم و باد صحراست
در خلد برين مرا صفاييست
نی منت خلق و نی خداييست
شاهيم و رعيتيم و آزاد
نی تابع کس نه صيد صياد
از خدعه ی زاهدان به دوريم
در عيش و طرب نه فکر گوريم
لبخند زنان بگفتش گوش
بسپار به من و بکار بند هوش
با عقل و درايتی که داری
عمر بيهده از چه می گذاری
زين لحظه بيا خری فراموش
آدم شو و شهد زندگی نوش
با آدميان بزی صفا کن
از جمع خران صف ات جدا کن
شو پخته و خود رهان ز خامی
مشهور جهان بشو و نامی
بنمود نگهی مرا سراپا
گوش تيز و بلند نمود آوا
گفتا بگذر مده مرا پند
معذور مرا ز نکبت و گند
درمان خودت بکن که ريشی
ز هم نوع به عذابی و پريشی
من گر چه خرم ولی فهيمم
بيزار ز جهنم و جحيمم
انديشه مرا بود درايت
هرگز نکنم ز کس سعايت
در کله مرا عقل و هوش است
کردار مرا نه چون وحوش است
رفتار کجا کنم چو انسان
بگرفته کجا من از خری جان
کی ظلم و ستم نموده بيداد
کی هستی کس بداده بر باد
کی مکر و ريا نموده بيشه
قطع از چه کسی نموده ريشه
نيرنگ کجا به کار مردم
بر جان که نيش زدم چو کژدم
کی کرده يتيم کره خر را
بر ريشه ی کی زده تبر را
از سفره ی خلق بينوا نه نانی
بربوده و نی گرفته جانی
در دهر سپنج شنيده ای خر
اندر پی سود بُرد ز خر سر؟
يا بهر منافعش به تزوير
جمعی ز خران کشد به زنجير
در عالم خر ردی ز دار است
از ظلم خری خری فگار است
شلاق زده خری خری را
خر پيشه نموده کافری را
خر کرده به يک خری تجاوز؟
خر کرده جماع شنيده با بُز؟
خر کرده به دهر تن فروشی
زو بهره خری و پرده پوشي؟
بشنيده خری که کم فروشد
با مکر و دغل خران بدوشد؟
کجا ديدی خری از آخور خر
عليقی دزد و خود را پيمبر
خری بشنيده ای در کاروانی
ز بيچاره خری رشوت ستاني؟
خری را می شناسی کو کند خوار
رفيق و همرهش در پيش اغيار
به زير سُم نهد پيمان ياری
فروشد همره و گيرد سواري؟
خران کرده منزه هر طويله
ز تزوير و ريا و مکر و حيله
ندارد ادعای رهبری خر
نه کس را خواندی مولا و سرور
به آخور جو بريزندش و يا کاه
نه بتوانند فريبش يا زنند راه
نه گويد زنده باد و مرده بادی
نبندد بر کسی درهای شادی
بهشت و دوزخ خر باشد اينجا
چرا نقدش زکف از بهر فردا
چرا بايد به ديگر خر تعدی
که پاداشت دهند دنيای بعدی
چرا توهين پذيرد خر که الله
يکی عشرتکده بنموده بر پا
فراوان ماچه خر يا خود نرينه
دهد پاداش و مزد خشم و کينه
که دل را شويد و از مهر خر پاک
بريزد بيگنه خونش بر اين خاک
و يا در بند و زندان آورد خر
به حکم آن دغل کو خويش سرور
کند آواره جمعی را به سختی
نصيب ديگران شوريده بختي؟
مگر خر در پی شهوت روان است
فقط از بهر سکس در اين جهان است
به پستی خر مثال آدمی نيست
خودش را می شناسد داندی کيست
نه رخصت تا کنند توهين و خوارش
نه با يک وعده ی خالی شکارش
تو و امثال تو با وعده ی حور
خبر چينی کنيد پرونده ها جور
ز هم نوع می دهيد کاشانه بر باد
برای خويشتن صيديد و صياد
ز بس تن پرور و شهوت پرستيديد
به وعده دلخوش و آلات دستيد
طمع داريد بهشت و سفره ی باز
هزاران حوری و غلمان طناز
جهنم اين جهان بر خود که شايد
در از خلدش خدا روزی گشايد
به پاداش جنايت ها و کشتار
خوريد و کام دل گيريد پر کار
نه جانم، خر باشد از اين ننگ
نه با کس دشمنی دارد و نی جنگ
ز حرص و آز شهوت ها به دور است
نه ابله باشدی نی ديده کور است
ز ديده ناگهان اشکم روان شد
به چشمم تيره و تار اين جهان شد
نمودم کرنش و گفتم ثنايش
زدم زانو و سجده پيش پايش
که از ما را برتری فهميده تر تو
شناخت از آدمی سنجيده تر تو
خورم غبطه چرا خوانند ترا خر
وليکن ابلهان را مير و سرور
چه می شد چون تو ما را پيشوا بود
خری ما را امام يا خود خدا بود؟
***
23 تیر 1391

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر